i t f o Pirates

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

آدمی

آدمی تا وقتی به یه روزنه‌ی نور -حتی باریک- اعتقاد داشته چرخِ زندگیش میچرخه. تا وقتی که به آینده امید داشته باشه زنده میمونه، حتی اگه یه امیدش کوتاه و گذرا باشه. به یه زندانی حبسِ ابد بگو که قبل از مرگش یک ماه آزاد میشه، کیفیت حبسش بالاتر میره.

البته به آدمش هم بستگی داره. آدما خیلی متفاوتن. خیلیا به هیچی قانع نیستن، کسایی که تو زندگیشون چیزی رو از دست ندادن. البته خیلی کلی گویی هست این حرفم. ولی خب حوصله‌ی صحبت کردن از جزئیاتش رو ندارم. این مسئله‌ی "چیزی رو از دست ندادن" تاثیراتِ سوئی تو شخصیتِ آدما میزاره. از بچه ی 9 ساله گرفته، تا جوونِ 19 ساله تا میانسالِ 39 ساله. البته تو پیری خیلی کمتر میشه. چون کسی که پیر شده، تو زندگیش "یه چیزایی" رو از دست داده.

خب، بسه. روان شم به سوی خواب.

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۲:۳۷ از یاد رفته
ویرایش پست

شب

دیشب و پریشب خیلی دیر نخوابیدم. امشب زود میخوابم. ایام به طرزِ ناخوشایندی سپری میشه و حتی شبا دوس ندارم بیدار بمونم.

فردا صبح قراره واسه پیگیری امریه دوباره برم یه جایی. ایندفه احتمالِ اوکی شدنش شاید 95% باشه. دفعه های پیش علی رغمِ اینکه احتمالِ اوکی شدن 10 الی 50% بود یه کم خوشحال میشدم. این سری که احتمالش بالای 90% خوشحال نشدم و حتی معمولی هم نیستم.

یه احساس رخوتِ بدفرم دارم.

همیشه یه جمله که شروعش "امیدوارم" هست تو ذهنم دارم واسه خودم و زندگیم، ولی الان هیچ جمله ای که با امیدوارم شروع بشه تو ذهنم نیست. 

شاید اینا به خاطرِ اینن که خوشحالی و سرزندگی یه فرآیندِ بیوشیمیه. و تکرارِ مکرراتی که حوصله ندارم بگمشون.

چه عالی که ملاتونین دارم. بدونِ قرص خواب همچین شبی خیلی گوه میشد. 

 

پ ن: در انتظارِ یک سراب. یک وهم. یک خیال. به رنگِ قرمز.

۱۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۳ از یاد رفته
ویرایش پست

دفتر سفید

از نیم ساعت/چهل دقیقه‌ی پیش دورِ دفترِ سفیدم بودم و ورقش میزدم. 

از سال 93 الی 96/97 توش مینوشتم. تو اون برهه جایگزینِ مغزم شده بود. یه بخشی از فکرامو به جای مغزم توی اون صورت میدادم. از خط خطی ها گرفته، تا فحش ها، تا متن ترانه ها، تا احساساتِ مختلف، تا شعرها، تا بعضی جزوه ها، تا یادداشت های قبل از شروعِ هر ترم، تا چرک‌نویسِ انتخاب واحدا، و... .

این دفترم به جونَم بستست. قدیمی ترین دفتریه که به طورِ مستمر چرک‌نوشته های ذهنمو میریختم توش، و بهترین سالای زندگیم توش جمع شدن. کلی تلخی و کلی شیرینی. تُف.

احساسِ عجیجبی دارم. احساسِ عجیب و ناراحت کننده‌ای دارم، چقدر دوست دارم برگردم. چقدر احساسِ بی دفاعی میکنم جلوی زمان. تُف.

تُف.

حس میکنم سطح سروتونینِ مغزم در حدِ یه اسیر جنگی اومده پایین. این موقع شب. تُف.

برم ملاتونینمو بخورم و بخوابم. باز خوبه که این هست، وگرنه با این افکارِ عَنی که الان اومد سراغم حداقل تا 2 ساعتِ دیگه خوابم نمیبرد. 

برم. 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۴:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

پیش‌رَوی

"روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. 

روزی که "میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. 

"روزی" که میاد، همه‌ی اینا گذشتن. 

 

پ ن: چند روزه خیلی کم کتاب میخونم. کلاً 20 صفحه از دنیای قشنگِ نو رو خوندم تو این مدت. بیشترِ وقتمو پای فیلمایِ آموزشیِ VBA اِکسل میگذرونم. خوب و مفید پیش میره. تقریباً همه چیشو یاد میگیرم و ذهنم به چیزایی که درس نمیده هم سرک میکشه. مهم نیست. 

اوایل تابستون بود فک کنم، که به این نتیجه رسیدم "روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. و اگه بر مبنای همین استنتاج پیش میرفتم الان شرایطِ کُلی بهتر بود. ولی اینکارو نکردم و الان خیلی چیزا هنوز مثِ قبلن. ولی کماکان "روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. پس از الان شروع کنم دوباره. چیزی که زیاده، زمانِ مُرده هست.

 

پ ن2: جدیداً خیلی دوس دارم بنویسم. یه چیزایی هم تو "دفترِ کتاب" نوشتم که خوبن. شاید 5-6 تا چیز. به همین منوال پیش برم خوبه. الان فک میکنم هیچ چیزِ دیگه ای نمیتونم بنویسم، ولی بعد از اولین چیزی که نوشتم هم همین حسو داشتم. پس به وقتش چیزی که باید نوشته شه خودشو به ذهنم میرسونه.

چی مینویسم؟ چیزایی که نوآورانه باشن، چیزایی که به زندگی دقیق باشن و کمتر بهشون فکر کرده شده باشه، چیزایی که از ادراک‌های لحظه‌ای ای که سراغم اومدن برداشتم و نوشتم. چرا مینویسم؟ تا جمع شن و زیاد شن. 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۲ از یاد رفته
ویرایش پست

کوهن

این اواخر آلبومای لئونارد کوهنو دانلود کرده بودم. دیروز نشستم گوششون دادم و اون آهنگایی رو که دوس داشتم گلچین کردم و تو یه پوشه‌ی مجزا کپی کردم. 

آلبومِ Songs of Love and Hateــِـ ش که تقریباً همه‌ی تِرَکاش قشنگن و چن تاشونم بـــی نظیرن و پیرارسال باهاش آشنا شدم. و از بین بقیه آلبوماشم که تازه گرفتم 10 تا آهنگ دیگه در آوردم که بی نظیرن و 10 تا هم خیلی خوبن. عالیه کوهن. عالی. 

قبلناً که زندگی‌نامشو خونده بودم خیلی مجذوبش شده بودم و سبک زندگیش تحریکم میکرد. و حتی سرچ که کردم دیدم تو تست MBTI تیپ شخصیتیِ INFJ داشته. مثِ من. البته دو سه سال پیش فوت کرد. و من هنوز فوت نکردم. 

خیلی دوسش دارم. نه اندازهِ فرهاد، ولی اندازه‌ی فرامرز اصلانی، شبیهن از جهاتِ مختلف.

الان Dance me to the end of loveش پِلِی میشه و لذت میبرم. البته 6-7 تا از آهنگاشو خیلی بیشتر از این دوس دارم، ولی اینم چیز عجیبیه. نمیشه گوش دادش و ازش لذت نبرد، و یادِ خاطره ی خاصی هم نمیندازتَم خداروشکر.

و Famous Blue Rain Coat و Last Year's Man اِشو خیلی وقته گوش ندادم. و گوش هم نمیدم. حیفن. خیلی حیفن. 

 

این آهنگایی که جدیدا ازش پیدا کردم این خوبی رو دارن که آمیخته به خاطرات نیستن و با خیالِ راحت میتونم گوش بدم. و این روزا هم نمیتونن به این آهنگای جدیدم خاطره ای ببخشن. چون این روزا چیزی نیستن و چیزی ندارن. چه بهتر. 

برم چایی بخورم. 

۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سـُـ

امروز صبحْ زود بیدار شدم و بعدشم نخوابیدم و خوابم دیگه تنظیم شده. و با اینکه عصر خیلی خوابم میومد هر طور شده بود تا الان بیدار موندم.

احساس.. چی بگم از احساسم؟ چند دقیقه پیش آهنگِ "نوشین لبانِ" نامجو رو گوش دادم و احساس اذیتم کرد. احساسْ سنگینی می‌کنه.

یادِ روزای خردادِ بی نظیرِ امسال افتادم. تمامِ روزاش. چقد این آهنگو گوش میدادم، چقد اون آهنگا رو گوش میدادم..

حس میکنم احساس بهم سیلی میزنه،

این موقع شب،

تو این خراب آباد

۰۸ مهر ۹۸ ، ۰۲:۵۷ از یاد رفته
ویرایش پست

7/7

فردا قراره برم یه شرکتی برای پیگیریِ امـریه. هر چند ترجیحم این بود که شیراز نیوفتم و بوشهر بیوفتم، ولی به هر حال فعلا شانس با شیرازه و حوصله‌ی صبر کردن برای بوشهرو ندارم. و این فرصتم یهویی و بدونِ زحمتِ خاصی پیش اومد، به فالِ نیک میگیرم و همینو میرم ببینم اوکی میشه یا نه. اگه اوکی نشد سریِ بعد به طورِ قطع واسه بوشهر اقدام میکنم. 

اگه امـریه قطعی بشه و بدونم برنامه ی 2-3-4 ماهِ آیندم چیه خیلی خوب میشه. میتونم کارای انجام نشدمو زمان‌بندی کنم و انجام بدم. و از این مهم‌تر؛ احساسِ آرامش کنم. از بی برنامگی و بلاتکلیفی بیزارم و آزارم میدن. و توی این 3 ماهِ گذشته دائم یه احساس بد همراهم بوده.

 

 

+ بعد از قلبِ سگ کتاب نخوندم. نمیدونم چی بخونم. گزینه ها زیادن، ولی نمیتونم انتخاب کنم.

+ یه کم گرامر زبان کار کنم و بعد بخوابم که فردا باید زود بیدار شم.

برم.

۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

مرسدس

دارم مثلِ بنز اکسل یاد میگیرم،

فعلا تو مرحله‌ی برنامه نویسیِ VBA هستم.

طراحی دلشبورد هم یاد گرفتم،

و ماهِ اول یا دومِ سربازی (شروعِ سالِ 1399) سعی میکنم نرم افزار PowerBI یاد بگیرم. البته با این فرض که امریه شده باشم اون موقع.

امشب کارِ خاصی ندارم، ویدیوهای آموزشی رو دیدم، زبان هم که حوصلشو ندارم، کتاب هم که نمیشه.

زودتر قرص خواب میخورم.

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

another day

سرما خوردم. 

پنج مهره.

روزها بگی نگی سریع میگذرن.

هوا داره کم کم پاییزی میشه، هوایی رو میگم که از پنجره واردِ خونه میشه.

همین

۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۴:۱۷ از یاد رفته
ویرایش پست

01:16

نمیدونم چرا داستان و کتابِ ایرانی نخوندم. البته داستان کوتاه زیاد خوندم، ولی خب در حد یک-دو صفحه بودن. 

تا حالا سه قطره خون نخوندم، بوف کور نخوندم، سو و شون نخوندم، ملکوتِ بهرام صادقی نخوندم، چشم هایش نخوندم. و هیچ ایرانی ای نخوندم.

شاید چون علاقه ندارم. وگرنه تحریک میشدم به خوندن، ولی تا حالا تحریک هم نشدم. 

به هر حال، میخوام این سه تا رو تو این مدت بخونم: بوف کور، سمفونی مردگان، ملکوت. 

 

مهم نیست. چیزِ خاصی مهم نیست بطورِ کل. در ابتدایِ پاییز، در امتدادِ خزان. هزار و سیصد و نود و هشت، هفت، چهار.  

نیست.

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

جادوی موسیقی

موسیقی چیزیه که در قیدِ زمان نیست. یه نعمتِ بی نظیر.

البته خیلی کم آهنگ گوش میدم و خیلی وقت میشه که چیزی گوش ندادم. ولی این اواخر یادِ چند تا آهنگ افتادم و حتی با یادشون گذشته جلویِ چشمام رژه رفت، اگه گوش داده بشن دیگه چی بشه!

البته گوش نمیدم. این روزا ارزشِ دل سپردن (گوش سپردن) به موسیقی رو ندارن واقعاً.

برای آهنگ گوش دادن هم زمان مهمه و هم مکان.  به همین خاطره که کم آهنگ گوش میدم این اواخر.

 

آدم وقتی ترانه ای و آوازی را میخواند که روحِ او نیاز داشته باشد، برای سرگرمی و تفریح که نباید ترانه خواند! 

- ژان کریستف، جلد اول

 

موسیقی، با جادوی خویش درهای بسته را میگشاید و نهفته های درون ما را آشکار میکند...

- ژان کریستف، جلد چهار

۰۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

باید گذاشت و رفت

چه حسی دارم الان؟ هیچ. مطلقاً هیچ. حافظه‌ی cacheاَم پر شده و منابع مغزمو اِشغال کرده در حالِ حاضر. توی این دقیقه‌ی نامیمون. -حتی احساسِ بد هم ندارم. هیچ. 

سرِ شب یه لحظه به یه کاناپه و دراز کشیدن تو مسیرِ باد فک کردم و تو لحظه احساسِ خوبی داشتم. و از اون به بعد فک کنم احساسِ خاصی ندارم.

دوس دارم احساسِ خاصی داشته باشم، ولی خب دستِ خودم آدم نیست، دست سروتونین و دوپامین و امثالهمه که تو مغز ترشح بشن و به آدم احساس [ِ خوب] بدن، که رها نمیشن. رها نمیشن و رها نمیشم و انگاری یه ساسم تو کهربا. 

 

قبلاً، یه مدت ذهنم خیلی درگیرِ کلمه‌ی "احساس" بود. خیلی زیاد. زمانی که غرق بودم تو احساس و احساساتِ مختلف، اونقدر غرق که گیج میشدم. اون برهه تو خیلی از دفترام و دفترچه هام سعی میکردم از "احساس" بنویسم، یعنی سعی میکردم رمزگشاییش کنم، واسه خودم توضیحش بدم، واسه خودم تشریحش کنم. که خیلی هم موفق نشدم. ماحصلش شد 7-8 صفحه متنِ پراکنده که بهم نمیگفتن احساس دقیقاً چیه.

این افکار مال حدودِ یک سال پیش بود. اون موقع غرق بودم تو احساس و هیچ دیدی بهش نداشتم. الان اینقدری از اون حول و ولا خارج شدم که میتونم احساس رو از بیرون برانداز کنم و جزئیاتشو هم ببینم. حیف که دیر فهمیدم. حیف. حیف. حیف. الان از زندگیِ پرشورِ پارسال خیلی دورم، خیلی دورم و این فکرا بدرد گـوه هم نمیخورن. چهار صباحِ دیگه هم تار عنکبوت میگیرن و مثل همه‌ی اندیشه های آدم گَردِ زمان میشینه روشون و فراموش میشن.

 

دو مهر 98. الان 2 مهر 98 هست. الان مهم نیست این مسئله. ولی احتمالاً یک‌سال‌پیش مهم بود. یک سال پیش این 2 مهری که هنوز نیومده بود مهم بود. و احتمالاً خیلی سال بعد بازم مهم بشه. بازم مهم بشه این 2 مهری که الان هست و الان هیچ اهمیتی نداره. چیکار میشه کرد؟ میشه هیچ کاری نکرد. در دسترس ترین کارِ ممکن اینه که کاری نکرد. 

 

چه احساسی دارم؟ هیچ. باید الان ادامه ی "قلبِ سگ" رو بخونم، ولی حسش نیست. و حتی حسِ اینکه قرصِ خوابِ نورسیده رو بخورم و بخوابم هم نیست. 

علی ای حال. اینو پست کنم و دراز بکشم. بعدش کم کم شروع کنم به خوندنِ قلبِ سگ.

۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

دیوار

دوس دارم رو کاناپه دراز کشیده باشم و باد بیاد

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰ از یاد رفته
ویرایش پست