i t f o Pirates

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

این زمانِ عجیب و غریب*

زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.

مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.

خاطرات این وسط حکم یه شکنجه‌ی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چند هزار یا شاید چند میلیون سالِ دیگه هم کماکان مهمونش خواهیم بود. ما. البته صرفاً نوعِ ما.  خاطرات از همون لحظه‌ای که شروع به فهمیدن می‌کنیم شکنجمون میکنن تا روز آخری که مهمونِ اینجاییم. و روزای آخر شلاقا بی‌رحمانه‌ترین شدت و حدتشون رو دارن. خاطرات یه دردِ تجمعی‌اَن. اوایل سیلی میزنن، بعدتر تیپا و در نهایت شلاق.

هنوز هستم (هستیم). قطعیتِ این موضوع به اندازه‌ی اهمیتشه، فوق العاده کم. فصلا میان و میرن و سالها میان و میرن و عمر میاد و میره و همه‌ی اینا فقط چند دقیقه طول میکشه: همون چند دقیقه ای که در حالِ احتضاری و سعی میکنی رفتن رو باور نکنی ولی چاره ای برات نمیمونه جز باورش. 

 

پاییزه. پاییزِ 1398. 

پاییز بود.

پاییز بود.

۳۰ مهر ۹۸ ، ۰۴:۳۰ از یاد رفته
ویرایش پست

02:31

دیگه روزا خیــلی دارن سریع میگذرن. واقعاً برگام میریزه وقتی میبینم آخرایِ مهر شده. مگه مهر کِی شروع شد؟ برگــام.

عجیبه برام. همین الآن که نوشته‌های اول مهرِ وبلاگمو نگاه کردم،دیدم یکِ مهر شروع به خوندنِ کتابِ "قلب سگ" کرده بودم. این خاطره برام خیلی جدید نیست، یعنی برام منطقیه که از اون تاریخ 30 روز گذشته باشه. پس اون احساسی که تو سطرِ اول اومده بود سراغم چیه؟

ترسناکه. نکنه افسرده شده باشم و بی‌خبر از حالِ خویش؟ آخه افسردگی دقیقاً همینطوره. جزئیات و کیفیتِ روزها رو به محضِ اینکه گذشتن فراموش میکنی. یهو میبینی یادت نمیاد 20 روزِ اخیر چطور گذشته و چیا پیش اومده. عجیبه. آخه در حال حاضر افسرده نیستم. مطمئنم که نیستم.

البته؛ فک کنم الان فهمیدم چرا اینطوری قمر در عقرب شده احوالِ پریشانم. به خاطرِ شبیه بودنِ روزا به همدیگه‌ست. ماه هاست که برنامه‌م از این قراره: آموزشِ ویدیویی (نرم افزار، برنامه نویسی)، مطالعه‌ی کتاب، مقداری هم وبگردی. همین. همین و بس. پس طبیعیه که جزئیاتِ روزای گذشته رو فراموش کنم. چون همه ی روزای یه جورایی عینِ هم‌اَن و گذرشون بهت هیچ تلنگری نمیزنه. و زود گذشتنشون هم دقیقاً به همین خاطره، که عینِ همدیگه ان همشون. هر روز فقط آموزشِ ویدیویی میبینی و تو وب میچرخی و کتاب میخونی، یهو میبینی 30 روزه داشتی همین کارا رو میکردی. پس به احتمالِ زیاد افسردگی منتفیه. هر چند متاسفانه یه مقدار بهش مشکوکم. چون بعضی وقتا یه کّمی حس میکنم ذهنم کاراییِ قابل قبول و بالایی نداره، که این از اصلی ترین نشونه های افسردگیه، تغییرِ بی دلیل تو میزانِ کاراییِ ذهن. ولی از طرفِ دیگه تو همون روزا بعضی وقتا از کاراییِ مغزم زیاد راضی میشم (مثلا موقعِ برنامه نویسی)، و همین وضعیتِ سینوسی دو به شکم میکنه. اگه افسرده شده باشم که مغز باید کلاً تعطیل باشه، و اگه هم افسرده نشده باشم که مغز نباید ریپ بزنه، اونم الان که پیوسته ازش کار میکشم و تمرینش میدم؛ طبیعتا باید همیشه روفرم باشه و کاراییش خوب باشه.

نمیدونم. امیدوارم که افسرده نشده باشم. تا جایی که به خودم مربوط بوده، با وجودِ شرایطِ حاکمِ مزخرف، هنوز نخواستم و نذاشتم که افسرده شم. ولی به هر حال یه بخش بزرگی از افکار و احساسات توی ناخودآگاهه و دور از دسترس. شاید اونجا یه نی‌نیِ افسرده پا گرفته باشه.

امیدوارم زودتر هوا سردِ سرد شه که پیاده‌روی رو شروع کنم. خیلی وقته که از خونه بیرون نرفتم. اگه مسافرت و بیرون رفتنای اجباری با دیگران(که خیلی کم هم بودن) رو فاکتور بگیریم، توی مرداد و شهریور و مهر فقط 1 بار رفتم بیرون! خیلی کمه. اینقدری کم که قرصِ ویتامین D میخورم که کمبودِ آفتابم جبران شه. اون بیرون رفتنای اجباری با دیگران هم شاملِ مراجعه به اداره ها به همراهِ پدر برای پیگیری امریه، رفتنِ شبانه به خونه‌ی اقوام، و یه بار هم بیرون رفتن همراهِ خواهرم اینا بود. که سر جمع 10 بار هم نشدن و مجبور بودم که برم. به عنوانِ یه آدمِ درونگرا نمیتونم به اینا بگم بیرون رفتن. چون لذت که نداشتن هیچ،،، خسته کننده و کاهنده(*) هم بودن.

 

پ ن: کاهنده یه فعل/قید/صفت هست که خودم واسه خودم ساختمش. یه کلمه‌ی چند کاره با معنیای خاص و مشخص.

پ ن2: حال ندارم آموزش برنامه نویسی VBA ببینم الان، دیروقته و خسته کننده هست و طول میکشه. شاید بشینم و "مرگ ایوان ایلیچ" رو بخونم. تا ساعت 04:00 میخونم و بعدش قرص خواب میخورم.

پ ن3: جدیداً توی استفاده نکردن از اینستاگرام به ثبات رسیدم. این روزا ازش LogOut کردم و وقتمو بیشتر از این طلف نمیکنم. 

پ ن4: شبا دیگه واقعا سرد میشه. منم که پاهام منتظرِ یه نسیم هستن که یخ بزنن. تف.

 

پ ن5: به احترامِ تمامِ اسپرسوهایی که صرف نشدن، به احترامِ آهنگ‌هایی که گوش داده نشدن، به احترامِ غروبایی که کسی تماشاشون نکرد، به احترامِ عصرهایی که قدم زده نشدن، به احترامِ مهرْماهی که زندگی نشد، به احترامِ آدمی که لحظه هاشو قِی کرد... 

۲۹ مهر ۹۸ ، ۰۳:۲۰ از یاد رفته
ویرایش پست

هجو

وقتی تو برهه‌ی بدی از زندگی قرار داری، به این فک نکن که فردا یه روزِ دیگه شروع میشه: به این فک کن که امشب یه روزِ دیگه تموم میشه. تسلی بخشه.

امیدوارم سریع‌تر هوا سردِ سرد شه. الان سرده تقریباً، ولی نه در حدی که پولیور و کاپشن نیاز باشه. فقط در حدیه که شبا نشه پنجره رو باز گذاشت. امیدوارم زود سردِ سردِ سرد شه. خلاص شیم از این خورشیدی که چند ماهه عینِ گوه وسطِ آسمونه. خورشید باید بی جون و بی عرضه باشه؛ خورشیدِ دوست داشتنیِ زمستون. 

بیست و پنجِ مهر. عجب.

دمایِ ناکجا همین الان 8 درجه‌ست، در حالی که اینجا الان 16 درجه‌ست. ای بابا. سرد شو دیگه. شاید وقتی سرد شد پیاده‌روی‌های طولانی رو شروع کنم. وقتی خیلی سرد شد.

واقعا از فیلم دیدن بدم میاد. خیلی. داریم هیولا رو با خانواده میبینیم. دیدنِ فیلم بهم احساسِ منفیِ شدیدی میده، خیلی منفی. کاش از اول میگفتم نمیبینم. 

برم اخبار بخونم و قرص خواب و خواب.

۲۵ مهر ۹۸ ، ۰۲:۴۰ از یاد رفته
ویرایش پست

24

هیچ

۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۳:۳۹ از یاد رفته
ویرایش پست

24 مهر

24 مهرِ.

هیچ.

۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۲:۱۱ از یاد رفته
ویرایش پست

سروصدا، شلوغی (9)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۲ از یاد رفته
ویرایش پست

گر تو را بخت یارا

ای پرستوهای خسته

که غبارِ هر سفر

به بالهایِتون نشسته،

آیا هنوز هم می‌گذرید

ز شهری که زمونه

به رویم دراشو بسته...

۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۵ از یاد رفته
ویرایش پست

loneliness (19)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ از یاد رفته
ویرایش پست

شنبه‌ی پشم

20 خردادِ امسال فارغ التحصیل شدم. 4 ماه گذشت. چقدر زود. خداروشکر. امیدوارم 4 ماهِ بعدی هم تو یه چشم به هم زدن بگذره، جوری که تعجب کنم از سرعتِ گذرِ عمر.

خوابم میاد، صبح ساعت 8 بیدار شدم و دیشب ساعت 4 و خورده ای خوابیدم. 

میتونم از امروز ناراضی باشم.

احساسِ سردرگمی، نوسان، تشویش.

۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

شنبه

فردا شنبه‌ست.

امیدوارم شنبه‌ی خوبی باشه خدایی. خسته شدم. امیدوارم مدیرعامل جلسه نباشه، مدیر منابع انسانی هم جلسه نباشه، و تکلیفم مشخص شه و با برنامه برگردم خونه. و شایدم مستقیم برم و دفترچه‌مو پُر کنم و پست کنم و بعد برگردم خونه.

دوس دارم برجِ 11 اعزام میشدم، ولی نمیشه. فقط برجای زوج اعزام هست. برج 10 یه کم زوده و برج 12 یه کم دیره حس میکنم. البته اگر که فردا اوکی بشه. اگه همه مسئولاش حاضر باشن باید اوکی شه. ولی دو بارِ قبلی که رفتم اینطور نبوده. امیدوارم فردا شنبه ی خوبی باشه.

جدیداً نمیشه کتاب بخونم. تو این هفته مجموعاً 50 صفحه خوندم. و بیشتر وقتمو پایِ آموزش برنامه نویسی VBA میگذرونم. دوره ی مقدماتیشو کامل دیدم و الان ویدیوهای دوره‌ی پیشرفتشو دارم میبینم. این دوره‌ی جدید خیلی طول میکشه. دیشب از ساعت 9 شب تا 2 نصفه شب درگیرِ یک قسمتِ نیم ساعتیش بودم، البته به طورِ خیلی پراکنده. آدم نمیتونه یه جا پاش بشینه. سنگین تر شده. ولی خوشحالم که این چند ماهِ اخیر به صورتِ جدی نشستم پای اکسل. ارزششو داشت. میتونم 6 ماهِ دیگه متخصصِ اکسل باشم. 

برم یه قرص خواب بخورم تا خوابه کم کم بیاد سراغم. صبح باید بیدار شم.

 

پ ن: این پست خودِ کلیشه بود. زندگیِ کلیشه ای این اواخر.

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۱:۵۱ از یاد رفته
ویرایش پست

یادِش

یه پیجِ دوم تو اینستا دارم که باهاش کسیو فالو نکرده بودم و کسی رو هم اَکسپت نیز. 

تا وقتی که گوشی داشتم (یک سال و نیم پیش تقریباً) هر از گاهی مثِ یه وبلاگ آپدیتش میکردم. میگم مثِ وبلاگ، چون کسی نبود که ببینه چی پست میکنم و چی میگم. حتی وبلاگ‌تر از وبلاگ بود.

امروز بعد از 1.5 سال لاگین کردم و دیدم پستای این اکانتمو. 47 تا پست گذاشته بودم، از 94 تا 97. یادم رفته بود خیلیاشونو، اکثر حال و احوالاتی که اونجا ثبت کرده بودم.

یکی از پستام ولی عینِ روز اومد جلوی چشمم. پستی که این زیر میزارم: تهِ شهریور بود و هوا خنک بود و ناکجا بودم. با بچه‌ها رفته بودیم پارک ملت (پارک ملت بین شهرک و شهرِ ناکجا بود. خودِ پارک بزرگ و سرسبز و خوشگل بود، و پشتش هم یه بیابون بی سر و ته). رفتیم حاشیه‌‌ی پشتیِ پارک نشستیم و غروبِ خوشگلشو نگاه کردیم، با بکگراند بیابونِ بی سر و ته... و آوارِ فرهادِ بزرگ که پِلِی میشد...

 

یادش بخیر؟ بله که یادش بخیر. سرزمینِ دوست داشتنیِ دست نیافتنی. ناکجا منو عاشق بیابون کرد.

وقتی 50 روز پیش از مسافرتِ شمال برمیگشتیم، تو مسیرِ برگشت که بودیم عصرْ یه جایی وایسادیم. غروب پشتِ بیابون بود و یکی دو دقیقه بهش خیره شدم. ازدیدنِ غروب و بیابونی که سر و ته نداشت لذت میبردم، لذتی که خوشگلیِ تصنعیِ جنگل بهم نمیداد. و نمیده. 

و نمیشه. نمیشه که تکرار بشن اون روزا، تجدید بشن اون روزا. تموم شد و رفت و تموم شدی و رفتی و تموم شدم و رفت.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۴:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

رمزِ 19 رقمی. رک و راست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۴ از یاد رفته
ویرایش پست

چِرت

بعد از مدتها به این فک کردم که بدشانسم. 

امروزم رفتیم جایی که باید میرفتیم و همه جلسه بودن. این امریه ریشه‌ی منو خشک میکنه آخر.

پریروز رفتیم و مدیرعامل نبود و گفتن چهارشنبه میاد. 

امروز رفتیم و مدیرعامل جلسه بود و هر چی وایسادم نیومد و گفتن شنبه بیا. یعنی نه فردا و نه پس فردا. شنبه.

عجب.

البته تو اون سه ساعتی که منتظر بودم نشستم و نزدیک 80 صفحه از جزوه ای که واسه برنامه نویسی VBA نوشته بودم رو خوندم. باز خدا رو شکر که دفترمو برده بودم. وگرنه امروزم به بطالتِ محض میگذشت. الانم خسته ام و میخوام چرت بزنم.

ولی این شنبه ی گوه کی میرسه. خسته شدم از بلاتکلیفی. 

بگذرین روزای بلاتکلیفی و سردرگمی. چیزی بیشتر از این حالمو به هم نمیزنه. بدونِ شک این دفعه امریه جور میشه، ولی میخوام اینو از زبونِ آدمش هم بشنوم تا دفترچه ی کوفتیمو پست کنم و شر این قضیه کم شه. 

تو این روزای کوفتیِ مزخرف هم هوا دم به دقیقه ابری میشه. تف. روزِ بهتری واسه ابری شدن نبود؟

برم دیگه. یه چُرت 2 ساعتی. اگه بشه بهش گفت چُرت.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست