یه پیجِ دوم تو اینستا دارم که باهاش کسیو فالو نکرده بودم و کسی رو هم اَکسپت نیز. 

تا وقتی که گوشی داشتم (یک سال و نیم پیش تقریباً) هر از گاهی مثِ یه وبلاگ آپدیتش میکردم. میگم مثِ وبلاگ، چون کسی نبود که ببینه چی پست میکنم و چی میگم. حتی وبلاگ‌تر از وبلاگ بود.

امروز بعد از 1.5 سال لاگین کردم و دیدم پستای این اکانتمو. 47 تا پست گذاشته بودم، از 94 تا 97. یادم رفته بود خیلیاشونو، اکثر حال و احوالاتی که اونجا ثبت کرده بودم.

یکی از پستام ولی عینِ روز اومد جلوی چشمم. پستی که این زیر میزارم: تهِ شهریور بود و هوا خنک بود و ناکجا بودم. با بچه‌ها رفته بودیم پارک ملت (پارک ملت بین شهرک و شهرِ ناکجا بود. خودِ پارک بزرگ و سرسبز و خوشگل بود، و پشتش هم یه بیابون بی سر و ته). رفتیم حاشیه‌‌ی پشتیِ پارک نشستیم و غروبِ خوشگلشو نگاه کردیم، با بکگراند بیابونِ بی سر و ته... و آوارِ فرهادِ بزرگ که پِلِی میشد...

 

یادش بخیر؟ بله که یادش بخیر. سرزمینِ دوست داشتنیِ دست نیافتنی. ناکجا منو عاشق بیابون کرد.

وقتی 50 روز پیش از مسافرتِ شمال برمیگشتیم، تو مسیرِ برگشت که بودیم عصرْ یه جایی وایسادیم. غروب پشتِ بیابون بود و یکی دو دقیقه بهش خیره شدم. ازدیدنِ غروب و بیابونی که سر و ته نداشت لذت میبردم، لذتی که خوشگلیِ تصنعیِ جنگل بهم نمیداد. و نمیده. 

و نمیشه. نمیشه که تکرار بشن اون روزا، تجدید بشن اون روزا. تموم شد و رفت و تموم شدی و رفتی و تموم شدم و رفت.