مهر، آبان، آذر، و دی ماه گذشتند و من باز اینجام. نقل مکان کرده، درگیر، و سرگردان.

بهمن هم دارد تمام میشود. کاش زودتر تمام شود.

منتظرم همه‌‌ی این ماه‌های پوچ تمام شوند. می‌دانم که تا بهار سال بعد تکان نمی‌شود خورد، هیچ تکانی به زندگی نمی‌شود داد. تمرکزش را ندارم. هی خودم را گم می‌کنم. توان و ظرفیت ذهن و روحم پایین‌تر از آن است که در هر شرایطی درست زندگی کنم، تحت فشار نمی‌توانم. 

نمی‌توانم.

منتظر رسیدن به کرانه‌ی آرامشم، آنجا که گرد و خاک خوابیده است و اوضاع روبراه است و می‌توانم فکر کنم و عمل.

پس صبر می‌کنم. تا بهار بعد. بهار 1403.