آخرین روز اسفندماه زیبا...

بامداد 29/اسفند/1396 می باشد و طبق عادت این ماه های اخیر هنوز بیدارم.

سال 96 هم داره تموم میشه. من حیث الجموع سال بدی نبود, سالی بود که توش یه تحول نسبتا بزرگ توم رخ داد, برای اولین بار تحولات مثبت, اوایل سال تئوری و تو ادامه عملی.  البته 96 واسم فراز و نشیب هم کم نداشت, مثلا تابستونش خود نشیب بود -یاد اون دردای قلب که میوفتم میترسم هنوزم- ، و از فرازهاش هم مثلا پاییزش بود -خوش میگذشت و خوب میگذشت- .  به هر حال, تموم شد و هیچی ازش نموند جز یه مشت خاطره که میمونن تا روزی که حافظه یاری بده.

 

برم سرْوقتِ الآن؛

این اواخر فک کردن به گذران زندگی و سرعت گذرانش اذیتم میکنه, البته فقط حدس میزنم که این اذیتم کنه, اصلا مطمئن نیستم. تنها چیزی رو که مطمئنم اینه که در حال حاضر از یه چیزی اذیت میشم, از کجا میفهمم؟ علائمش ساده ست و مشخص, مث علائم سرماخوردگی که واضحه. جدیدا نمیتونم بیشتر از چند لقمه غذا بخورم و به هیچ خوراکی ای -حتی آجیلای عید- نمیتونم واکنش مثبت نشون بدم, بیرون که میرم دوست دارم ازش بیرون برم و دوروبرم آدم نباشه, و خیلی زود خیلی زیاد عصبانی میشم. اینا پیش علائم و علائم افسردگین, حداقل برای من. روی اعصاب و معده م رفته باز مستقیم,  پس یعنی یه چیزی داره اذیتم میکنه, و بدیش اینه که نمیدونم و مطمئن نیستم اون چیه. هر چیزی که هست از جنس "فشار" ئه, نمیدونم فشار چی, ولی منشأش هر چیزی که هست یه رخوت بدفرم به جونم انداخته آخر سالی.

به حدی که دوباره دوس دارم بنویسم؛

"تا بهار دو روز مانده است و از بهار دو روز,

کلیشه ی نافرجام زندگی، چرخ گردون را طوری میچرخاند که..." 

حتی نمیدونم که چی! بعدش چند تا جمله میادا, ولی نمیتونم قبولشون کنم, چون فقط قشنگ میشن, واقعی نمیشن, و منم عادت دارم خودمو بنویسم, عادت که چه عرض کنم, بهتره بگم تواناییشو ندارم غیر از چیزی که داره برام میگذره بنویسم, بنویسمم ازش بدم میاد و نصفه کاره میمونه و خط میزنم. مشکل چیه؟ اینه که نمیدونم که چی! نمیدونم مشکل و فشاری که حس میکنم به خاطر کدوم از افکار توی خودآگاه یا ناخودآگاهمه. 

و بدیش اینه که با فک کردن و تمرکز کردن بهش هم چیزی دستگیرم نمیشه, فقط لای کلی فکر چرند گیج میزنم, پس دقیق شدن بهش هم فایده نداره.

البته نسبت به گذشته متفاوته این فضا و فاز برام, چون افکار و عقایدم تو جهت بهبود یه کوچولو تغییر کرده, و میدونم قرار نیست بشینم و چن ماه سوگواری کنم برای این حال فعلی. ولی خب همون چند هفته شم اذیتم میکنه, از کارا و برنامه هام عقب میندازتم که خودش مزید بر علت میشه که عصبی تر شم و مشوش تر. نمیدونم.

علی الحساب خودمو دعوت میکنم به چند تا آهنگ از کوهن و یه مقدار خواب. 

ببینم چی میشه.