i t f o Pirates

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

دقیقاً

چند روزه دارم برنامه ریزی های کوچیکی میکنم و رو کاغذ رنگی های چسب دار مینویسم و میچسبونم بالای کمد. یه مربع کوچیک هم کنارِ هر کار (Task) میزارم که وقتی انجامش دادم تیک بزنم براش.

روزی 4-5-6 تا کار توش مینویسم؛ از نگاه کردن به آموزش ویدیویی 20 دقیقه ای اکسل، تا نگاه کردن به آموزش ویدیویی 50 دقیقه ای اکسل، تا خوندنِ کتاب، تا نوشتنِ جملاتِ برگزیده ی کتابای قبلی داخل دفتر سبزم، و حتی تا برقراریِ یه تماسِ تلفیِ واجب که هی عقبش مینداختم.

شیوه ی بدی نیست. همین کارای کوچیک تو دراز مدت مفید و به درد بخورن. و هر چند پیوسته انجام دادنشون سخت و دوست نداشتنیه، ولی با یادداشت کردن حداقل تو طول روز 4-5 تا تلنگر میخوری و میری سراغ کارای کوچیکِ مفید.

از فردا میخوام کارای مهم ترین توشون بنویسم. واردِ فازِ جدی تری از #سازندگی بشم. البته دیگه عادت کردم به سازندگی، ولی خب کم کم باید کارای سخت تری انجام بدم. عقب کشیدنِ ساعت رو هم به قالِ نیک میگیرم، چون امروز به جای اینکه ساعتِ 7 بخوابم، ساعت 6 میخوابم. (شیشی که هفت ئه).

 

فردا دربیه. امیدوارم استقلال ببره. اگه نبره هم امیدوارم یه هفته هوا ابری بشه. تا اون به این دَر شه.

 

مشغولِ خوندنِ "بیابانِ تاتارها" از دینو بوتزاتی هستم. البته هنوز اولشم و بعد از این پست میرم واسه مطالعه ی ادامش. تو این 3-4 صفحه که خوشم اومده از قلم نویسندش. البته شایدم جادویِ جنابِ سروش حبیبی باشه. درسته که مترجمای محشری مث محمد قاضی، بهمن فرزانه، نجف دریابندری و... داشتیم، ولی بنظرم سروش حبیبی بزرگترین مترجم تاریخِ مملکتمونه (تو ژانر خودش). و حتی حس میکنم دیگه هیچوقت مترجمی با این کیفیت زاده نشه اینجا. خدا حفظش کنه.

 

برم دیگه.

رفتم.

۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۳۱ از یاد رفته
ویرایش پست

زندگانی

امروز تولد مامانم بود. 

امیدوارم آخرین تولدمو ببینه.

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۴ از یاد رفته
ویرایش پست

چقدر قشنگ!

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی


دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

 

بیدل از این سرابِ وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمی رسی دورنماست زندگی

#بیدل_دهلوی

۲۹ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۲۹ از یاد رفته
ویرایش پست

دیوار

شب بیداری باعث میشه روزا زودتر بگذرن، باعث میشه روزا شبیهِ هم شن. و اینطور زودتر میگذره.

منم که این روزا بیکارم و حتی اگه خوابم ناغافل تنظیم شه دوباره سوئیچ میکنم به شب بیداری. چرا؟ چون زودتر میگذره.

چی زودتر میگذره؟ این ایام.

چرا زودتر بگذره؟ چون این روزا ذاتا ارزشی ندارن، و ارزشِ تمامِ این روزا برابر با یکی از همین روزاست. مثلِ ضرب کردنِ هزار تا 1 با هم میمونه، 1×1×1×1×1×1×1 تا بی نهایت میشه یک. 

تا کِی؟ تا وقتی که وقتش برسه. وقتش میرسه؟ بله. 

 

فعلا که مشغول کارای مفیدِ در دسترسم. تسلط روی اِکسل، کتاب خوندن، و جدیداً هم زبان خوندن. 

گفتم زبان. زبانم تو دبیرستان خیلی خوب بود، جوری که زبانِ کنکور رو 70% زدم و میتونستم هر جمله ای بخوام رو دست و پا شکسته به انگلیسی بگم. و الان گردِ زمان نشسته روش. نشسته روی چی؟ روی مغزم. به هر حال 5 سال گذشته. و الان دارم لغاتِ زبانِ دبیرستانو میخونم. همونا رو هم یادم رفته. اِی خاک. 

 

شهریور چرا تموم نمیشه؟ خیلی داره طول میکشه دیگه. تموم شو شهریور.

 

نمیدونم چه کتابی شروع کنم. "تهوع" تموم شد و الان تو انتخابِ کتاب موندم. شاید تنهاییِ پرهیاهو رو خوندم. 100 صفحه ست. دو ساعته میتونه تموم بشه. "تنهایی پر هیاهو" تصویب شد.

 

برم دیگه. چیکار کنم؟ یه قسمت آموزش داشبورد سازیِ اکسلو ببینم و یا یه قسمت از اکسلِ فرادرس. بعدش؟ لغاتِ زبان. بعدش؟ نیمه شب کتابو شروع کنم.

برم.

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۳ از یاد رفته
ویرایش پست

تهوع

تقریبا آخرای کتابِ تهوع هستم، 50 صفحه ی دیگه مونده.

ترجمه ی "امیر جلال الدین اعلم" بی نهایت احمقانه و بده.جناب آقای اعلم؛ هر کجا و در هر حالتی که هستی بدون که تِر زدی. همه ی دفعاتی که تو این 4-5 سال این کتابو شروع کرده بودم و همون اول کار ولش کرده بودم یه بخشیش به خاطر ترجمه ی این مترجمِ بی سواد بوده. البته یه بخشیش. چون خوندنِ تهوع یه پیش نیازای دیگه ای به جز ترجمه ی خوب هم داره.

 

پارسال که ترم 9 شروع شده بود، یه مقدار از ترم که گذشت گاهاً یه احساسِ عجیبی نسبت به زندگی بهم دست داد. یه احساسِ خیلی عجیب.

مثلا وقتی از دانشگاه برمیگشتم خونه، یه لحظه به خونه و شرایطی که توش بودم فکر میکردم (یه آدم که با دوستاش برگشته خونه) و احساسِ جنونِ آنی میکردم! یا وقتی از پله پایین میرفتم یه احساسِ مشابه میکردم. یا وقتی که بالای پشت بوم وایمیسادم و پایین رو نگاه میکردم، یا وقتی که یه وسیله با یه کارکرد مشخص رو توی دست میگرفتم، یا وقتی تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم، یا وقتی که به میزِ چوبیِ تلویزیونمون نگاه میکردم.  و... .

اون روزا با اگزیستانسیالیسم هم آشنایی داشتم و تعریفشو میدونستم، ولی نمیدونستم کتابِ تهوع سارتر درونمایه ی کاملا اگزیستانسیالیستی داره. و اینکه نمیدونستم اگزیستانسیالیسم ورای مرزهای تعریف یعنی چی.

ولی با اینحال، وقتی اون حالتِ جنونِ آنیه بهم دست میداد دقیقا حس میکردم که احساسِ تهوع دارم نسبت به زندگی، البته بهتره بگم نسبت به پیشامدهای زندگی.

احساسِ تهوع نسبت به یه گم‌شدگیِ بزرگ توی کیهان و یه سیاره و یه شهر، در قالبِ یک شخصیت. و همون روزا به خاطر این احساسِ تهوعِ خاص، یاد کتاب "تهوع" افتادم و شروع کردم به خوندنش. ولی خب چون هنوز کتابخون نبودم سختم بود، کتاب نسبتا سنگینیه، اونم واسه شروع. ترجمه ی افتضاحشم مزید بر علت بود، و همینطور سکوتی که کم گیر میومد. تهوع رو باید تو سکوت مطلق خوند، چون تمرکز میخواد. و اوندفعه هم بدون اینکه هیچی ازش بفهمم همون اوایلش ولش کردم. و البته اگه میدونستم تو کتاب چی هست و چقدر به حال رو روزم میاد هر طور شده بود میخوندمش. هنوز نمیدونستم اگزیستانسیالیسم تو واقعیت و زندگیِ واقعی چیه و چه خبره. اطلاعاتم در حدِ تعاریفِ متنی بود.

 

این سری که تهوع رو شروع کردم واسه اولین بار جذبش شدم و ادامه ش دادم. البته ناگفته نماند که این تاثیرِ عادت کردن به کتاب خوندنه. الان هیچ کتابی رو نیمه کاره نمیزارم، حتی اگه مترجمش امیر جلال الدین اعلم 7.6 ساله از تهران باشه.

و واقعا از خوندنش خوشحالم. ذهنیات و افکارمو تو این روزای پَرتِ موجود مرتب کرد یه کم. دغدغه هامو راجع به وجودِ ناضرور و از اون مهم تر، زمانی که به واسطه ی این وجود موجوده رو کمتر کرد. هر چند بنظرم زمان باید تو اگزیستانسیالیسم پررنگ تر از اینا باشه. 

هنوز 50 صفحه از تهوع باقی مونده. و چند تا جا دیدم که از 40 صفحه ی آخرش و خصوصاً صفحات پایانیش خیلی تعریف کرده بودن. الانم که روزه و سکوت اونقد برقرار نیست. تا الان نیمه شبا میخوندم تهوع رو. و امشب احتمالا تمومش کنم. البته احتمالاً. ببینم آخرش چی پخته جناب سارتر.

 

پ ن: تهوعی که ازش صحبت شده، دل پیچه و استفراغ نیست، حالت تهوع نیست. یه احساسه، احساس تهوع.

۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۶ از یاد رفته
ویرایش پست

بیستوچهارشهریورماه‌هزاروسیصدونودوهشت

این روزا کماکان روزانه آموزشِ ویدیویی جاوااسکریپت و اکسل میبینم و همین لحظه که نوشتم "جاوااسکریپت"، تصمیم گرفتم دیگه نبینمش. مدرسش خرفت و احمقه. خودش نیاز به آموزش دیدن داره. پیرو تصمیمِ یهوییم سعی میکنم تو سایتای خارجی آموزش متنیشو بخونم.

و به جز این، کتاب میخونم.

ادامه مطلب...
۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۳ از یاد رفته
ویرایش پست

بی‌نظیر‌ها

زیباتر از این دو تا وجود دارن؟

+ آوار - فرهاد

+ خواب در بیداری - فرهاد

۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گردو

این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام. 

فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).

یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم. 

اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم. به هر حال 12-13 سالم بود. 

و بعدش رفتم سراغ مطالب وبلاگم تو سالای 89 و 91 و 92. و امشب تونستم به مطالبی که تو فاجعه ی بلاگفا پاک شدن هم دسترسی پیدا کنم. سال 93 و 94. 

چقدر روز و چقدر فکر و خیالِ واهی. 

این روزا دست از سرم برنمیدارن اون روزا. یا بهتره بگم اون روزا دست از سرم برنمیدارن این روزا.

ای بابا. چقدر روز.

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

رؤیای روزهای رفته

هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 

هر روز بیشتر از روزِ قبل.

و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 

دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 

و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.

ای بابا. 

این شهرِ گُه آخر روح و روانمو به فنا میده.

این عکس یکی از غروباشه. عکسِ قشنگتر از غروبشم دارم ولی دلم نمیاد آپلود کنم.

قشنگ نیست؟ 

غروبِ ناکجا

 

پ ن: بقرآن عکسه هیچ افکتی نداره و ادیت نشده.

پ ن 2: قدِّ بیدلِ دهلوی دلتنگِ اون شهر و اون زندگیَم.

پ ن 3: دوس ندارم بخوابم و یا بیدار باشم.

پ ن 4: پ ن 5.

پ ن 5: بعد از این همه سال، رسیدی به کجا؟

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۱۸ از یاد رفته
ویرایش پست

معمولی

یه ساعت پیش با داداشم تو اینستا چَت میکردیم، یهو پرسید نظرت راجب آلبوم اِبی چی بود،

و یادم افتاد با وجود اینکه به محضِ انتشار دانلودش کردم ولی هنوز گوشِش ندادم. به خاطرِ اینه که جدیدا (یک سالِ اخیر) کم آهنگ گوش میدم و واسه همین، مقوله ی موسیقی همیشه تو ذهنم نیست. خوبیِ این موضوع اینه که وقتی میرم سراغ موسیقی، میشه یه راهِ نجات!

و الان گوش دادم آلبوم جدید اِبی رو. بد نبود، البته که در حد کارای قدیمیش نبود، ولی خب بد هم نبود. در حد و اندازه های گلرویی بود. اجرای اِبی که همیشه معرکه هست، و صدای نازنینش. ولی خب شعر و شاعر هم نقش مهمی داره. گلرویی واسه خودش خوبه ولی هم سایزِ ابی نیست.

 

+ وقتی گوشِش میدادم یه لحظه های کوتاهی یادِ "شب مردِ تنها" میوفتادم و برگام میریخت. کاش موقعیت جوری بود که میگنجید شب مرد تنها رو گوش بدم. ولی نمیگنجه. تو شرایطِ فعلی هیچ آهنگِ خوبی نمیشه گوش داد؛ چون آهنگِ خوب تو اینجور شرایطی حیف میشه.

۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

هندوچین

هنوزم دمایِ ناکجا رو هفته ای چند بار چک میکنم. شهرِ خاطرات و روزهای رفته. امروز ماکزیممش 27 درجه ست! در حالی که شیراز ماکزیممش 37 هست. ای بابا. یادِ تمامِ شهریورای سالای پیش میوفتم که اونجا بودم و این ایام هواش چقد محشر بود... و این اولین شهریورِ این 5 ساله که روزای آخرشو تو شیراز میگذرونم و چه بد.

الان اونجا شبا خنکِ خنک میشه، یه جورایی سرد. اگه بشه دمای 10 درجه رو سرد تلقی کرد.

 

+ و الان اونجا خیلی خلوت و سوت و کور و دنج و عجیبه! چون اکثرِ دانشجو هاش هنوز نیومدن و شهرکی هم که دانشگاهِ ما توش بود، یه شهرکِ دانشجویی بود. و بدونِ حضورِ دانشجوها عجیب و خلوت میشد و میشه. البته خودِ شهر الان مثلِ همیشه‌ش هست. هوای بهاری و جمعیتی که عصرا راه افتادن تو بلوار کاشانی و فردوسی شمالی و جنوبی. 

 

+ ای بابا. الان که دم‌دمای مهرماهه خیلی هوای ناکجا رو میکنم. پارسال این موقع، 5 روز بود که واسه شروعِ ترم 9 -ترمِ آخر- رفته بودم اونجا. و اون ایام چقد بیکار و الاف بودیم! هنوز نه درسی بود، نه کلاسی شروع شده بود، نه هیچی! فقط دور هم جمع میشدیم و تفریح و بیخیالی.

 

+ اون شهرستانِ دورافتاده رو به تمامِ خاکِ این مرز و بوم ترجیح میدم. هر چند کل خاک این مرز و بوم رو به یه کتابِ 220 صفحه ای هم ترجیح نمیدم. ولی خب به صورتِ قیاسی، هیچ شهری به اندازهِ ناکجا دلتنگم نمیکنه. دلتنگِ حضور.

 

پ ن: ناکجا، شهرستانِ دانشگاهم هست. و چون شهرستانِ بزرگی نیست، واسه اینکه وبلاگم تو لیستِ سرچِ گوگل نیاد بالا اسمشو نمینویسم که کسی اینجا رو پیدا نکنه.

پ ن2: نمیدونم چرا بعضی وقتا پی‌نوشت میزنم و توضیح میدم که منظورم از ناکجا چیه. شاید چون اگه تو نگاهِ اول کسی ببینه دارم از "ناکجا" حرف میزنم، با خودش میگه این دیگه چه خرِ ابلهیه! رد داده ها. و هر چند واسم مهم نیست یه ناشناس خرِ ابله توصیفم کنه، ولی خب نمیخوام تو این آشفته بازار، ذهن کسی با دیدنِ اینجا درگیرِ این بشه که چقدر آدم احمق زیاده شده.   باید امید رو تو این نسل نگه داشت!

پ ن3: طبیعتاً عنوانِ مطلب هیچ ربطی به محتوای مطلب نداره.

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سورپرایزی با طعم نیچه

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم یه کاغذ جلوی در افتاده. برش داشتم و دیدم اخطاریه ی اداره پسته و گفته بسته ی پستی شما به فلان کدِ رهگیری دو بار اومده درِ خونه و تحویل نگرفتین و برای گرفتنش فردا بیاین اداره پست. و اسم من رو هم مخاطب قرار داده بود. با خودم گفتم این دیگه چیه خدا!

ادامه مطلب...
۱۴ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

کنجد و زیره ی سیاه

امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،

و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.

یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.

 

و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.

الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این فک میکنم که 

هیچ وقت

هیچ چیزی

برنمیگرده سرِ جاش.

تموم شد و رفت. تموم شد و رفت؟ آره. همین الان تموم شد، داره میره

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۳ از یاد رفته
ویرایش پست