i t f o Pirates

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بی نظیر

دانلودِ دکلمه ی "از هوش می..." - رضا براهنی

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست

شب بیست و نهم

شبِ بیست و نهمیه که ناکجایِ عزیزم و حیف.

کارم در اصل دو هفته طول میکشید. ولی هی کشش دادمو کشش دادم تا امروز که داره به مرز یک ماه میرسه. البته آخرین مدرکمم گرفتم و دیگه کارم تموم تمومه. 

میخواستم پنج شنبه حتما برگردم خونه. ولی امروز تصمیم گرفتم جمعه برم و امشب تصمیم گرفتم شنبه برم. واقعا انگاری جدی جدی نمیتونم برم. همه هم رفتن، من موندم و این خیابونا و غروبا و شبا و کافه ها. 

تو خودم اینو نمیبینم که بتونم برگردم :| 

امروز ظهر هوا ابری و طوفانی شد + یه ریز بارون. سریع رفتم بیرون تا قدم بزنم، ولی یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید که آفتاب در اومد و سریع برگشتم خونه. 

شب هم علی دعوتم کرد خونشون. یه پسرِ 23 ساله که ازدواج کرده و زندگیشم جمع کرده. براش خیلی خوشحالم. 

فردا پنج شنبه ست و علی رغم اینکه دیگه کاری ندارم ولی میرمم دانشگاه. درسته آفتابش داغه. ولی آخرین روزِ غیر تعطیلیه که کامل اینجام و برم و ببینم دانشگاهِ عزیز را یک دلِ سیر.

دیشب زد به سرم و ساعتای 01:00 ، بعد از کافه رفتم سمتِ دانشگاه قدم زدم. دانشگاهمون خیلی پرته. اونورِ جاده ی اصلیِ بینِ شهری. کنارِ یه کویر و جاده ی کمربندی و یه کوهِ عجیب و غریب.

کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد داره جمع میکنه و جا به جا میشه! چقد حیف و چقد حیف... واقعا مکان دوست داشتنی ای داشت. البته دو سه شبِ دیگه هستش هنوز. تا وقتی من هستم هستش. کافیه. و گفت آشناها رو راه میندازه. آشناتر از من؟ تو این 29 روز، حداقل 40 مرتبه رفتمش و یه معنی تازه به مشتری ثابت دادم.

دلم یه چیزی میخواد، ولی نمیدونم چی. دلم غریبی میکنه و بروز نمیده. 

اگه فردا هوا ابری باشه بی نهایت خوشحال میشم. و با اینکه این یک ماه حضورم تو این شهر به طورِ کل خیلی خوب و عالی بوده، ابری بودنِ فردا میتونه بی نظیرش کنه. چون میتونم یه دلِ سیر دانشگاه بمونم و باهاش خداحافظی کنم.

چندین شبه میخوام کتاب 1984 رو ادامه بدم ولی وقت نمیکنم و نمیشه. نمیشه که نمیشه. البته کتاب همیشه هست،ولی ساعتایی که در حالِ حاضر سپری میشن همیشگی نیست و مهم نیست که نخوندم ادامه ی 1984 رو. فرصت هست.

واقعا حس میکنم دلم یه چیزی میخواد و یه چیزیش هست، ولی نمیدونم چی میخواد و چشه. تُف.

بسه دیگه، برم یه آهنگ گوش کنم و کم کم کم برم بخوابم.

در واپسین روزهای بهار، ناکجایِ عزیز.

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

هرگز نشنیدم

امروز امضای آخر رو هم گرفتم و الان مهندسم دیگه، مث همه ی آدمای دیگه. مهندسا از در و دیوارِ شهر بالا میرن. 

فردا یک شنبه هست. صبح واسه پرس و جو و گرفتن مدارک مورد نیاز واسه سربازی میرم دانشگاه. البته گزینه ی مطلوب خودم و اطرافیانم امریه گرفتن هست. که ممکنه جور بشه و شایدم نشه. 

دانشگاهِ عزیزم! سالی که ما اومدیم یه برهوتِ محض بود. کم کم و کم کم بهش رسیدن و الان کلی ترگل ورگل شده، کلی فضای سبز، کلی سازه ی جدید و... . ولی به شخصه عاشقِ همون تمِ خشک و برهوتش بودم، بدونِ 10 متر مربع فضای سبز.

همونطور که گفتم قصد دارم تا چهارشنبه برگردم خونه. منتها نمیدونم سه شنبه باید برم یا چهارشنبه. البته بایدی که در کار نیست. ولی خب باید برناممو بدونم. از بی برنامگی متنفر و بیزارم.

خونه که برم به طور شدیدی از فضای مجازی دور میشم. یعنی نت از دسترسم خارج میشه. نت رو از دسترسم خارج میکنم و از فضای مجازی دور میشم. تو این یک سالی که گوشیم سوخته کم و بیش میومدم نت و تلگرام و اینستا. و هیچ دوره ی طولانی (مثلا 1-2 ماهه) نبوده که کلاً نیام نت. ولی این سری تجربه‌ش میکنم. کم کم عادت میکنم بهش.

از اون روزِ آبیِ دو هفته پیش، دوس نداشتم کتاب بخونم. ولی الان باز داره حسش میاد و شاید همین امشب شروع کنم. فعلا اوایلِ کتابِ 1984 هستم. جرج اورول.

برم شام بخورم. گشنمه ام و باید تا یک ساعت دیگه بریم کافه و قهوه با شکم خالی نمی چسبه.

 

پ ن: اسمِ مطلب هیچ ربطی به هیچی نداره. رضا یه چیزی گفت و گفتم هرگز نشنیدم. و شد اسم این پست.

۲۵ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

یک جمعه ی تعطیل

جمعه‌ست و اینجا -این شهر- طبق معمول عین شهر مرده ها شده. از سال 93 تا الان که اینجام، همیشه همین آش بوده و همین کاسه. انگار مردمش جمعه ها غیب میشن و هیچ اثری ازشون نمیمونه. ولی خب جالبه. وقتی دوست یا آشنا یا همراهی داشته باشی این سکوت و سکون جمعه های اینجا جذاب به نظر میاد. 

تصمیم داشتم امروز برم قدم بزنم، البته این برا من جزو تصمیمات نیست. جزو برنامه های روتینِ روزانه ی اینجامه. ولی خب میخواستم این دفه به یه مقصد مشخص برم و واسه همین تصمیم لحاظش میکنم. یه ایستگاه اتوبوسِ قدیمی و چوبی که پشتش یه زمینِ بایرِ وِل و خیلی بزرگه، که ته تهش یه چرخ و فلکِ از کار افتاده هست... توصیفش که کردم تحریک شدم زودتر برم. 

امروز ظهر هوا ابری بود، ولی الان آفتابه باز. اینجا کلاً سردسیره و خنک. ولی آفتابش خیلی داغه و بد میسوزونه. تا 10-20 دقیقه دیگه شروع میکنم حرکتمو. که یک ساعت دیگه که غروبه برسم اونجا. ویوِ انتهاییش غروبه. غروبای اینجا رو عاشقم...

رضا شب میاد، دیگه آخرین باریه که میبینمش احتمالاً. البته شاید بازم بیاد. چون حداقل تا سه شنبه اینجام و ممکنه فرصت پیش بیاد و بازم سر بزنه. 

از رفتن گفتم. تصمیم گرفتم قبل از چهارشنبه برم. کارای فارغ التحصیلی و دانشگاهم نهایتاً یک شنبه تمومه. ینی میتونم زود برم. ولی خب دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم. و چن روز پیش که تو دفترچه‌م یادداشت روزانه مینوشتم، نوشتم "آخرین چهارشنبه". و گفتم تا قبل چهارشنبه برم دیگه. اگه دست خودم بود تا تابستون همینجا میموندم.

بسه. برم که حاضر شم که برم کم کم کم. 

برم.

۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

پرستوهای خسته

آی پرستوهای خسته

        که غبار هر سفر

             به بالهایتون نشسته

آیا هنوزهم می گذرید 

       ز شهری که زمونه

            به رویم درهاشو بسته...

 

پ ن: پنج شنبه. هنوز هم اینجام و احتمالا یک-دو شنبه برمیگردم خونه...

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰ از یاد رفته
ویرایش پست

روزهای خاکستری

امروز کلی از امضاهای فارغ التحصیلیمو گرفتم. 

کلاً 5-6 تا دیگه مونده. و بعدش تمام.

ای بابا. ای بابا. 

تموم شدی؟ 

لعنتی.

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

شبِ هجدهم

شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.

میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.

امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقه‌ست.

مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفته بود و رضا و عمو هم که اومدن و رفتن و الان من موندم فقط. منی که دلم نمیخواد برم؛ با یه امیدِ واهی، مثل کودکان. چون این سه چهار پنج روز هیچ توفیری به حالم نداره. بحث بحثِ سال و سالهاست، سالایی که یهو گذشتن و الان هواشون تو سر جاریه. "هوای شهر مردگان در سر جاریست..."

امروز واسه درس ارائه به استادم رفتم دانشگاه و کاراشو اوکی کردم و پس فردا امتحان میدم. با استادی برداشتم که ترم قبل بی دلیل بهم 9.5 داد و هیچکس و حتی خودشم نفهمید چرا. و نکته مثبتش اینه که الان حق به جانب رفتم پیشش و کار به جایی رسید که گفتم: استاد ببخشید میخواین نمره بدین یا نه؟ گفت آره و گفتم پس بگین چه سوالایی تو امتحان میاد. اونم سوالا رو داد. باید تا فردا شب حفظشون کنم. 

دیشب بعد از کافه به بچه ها گفتم برین خونه من میخوام قدم بزنم، ساعت 01:00 اینا بود. رفتم نزدیک دانشگاهِ آزاد (خیابونِ دانشگاه)، پُلی که ازش رد میشدیم همیشه، خیابون علم الهدی و... . هوا هم جالب بود. این روزا بیشتر میخوام قدم بزنم.

امروز هم کلی قدم زدم، از سمت مسکن مهر تا دانشگاه خودمون و زمینایِ پرتِ اطرافش. حتی وسوسه شدم برم کوهِ اونورِ دانشگاه. ولی داشت تاریک میشد و گوشیم نور نداشت و کفشمم حیف بود. ولی یه بار کوهو باید برم. تو روشناییِ روز. اصلا، اولین روزی که ابری شد میرم کوه. احتمالا هم تنها، کسی نیست پایه برای کوه دیگه. یادش بخیر. ترم 7 چقد رفتیمش با بچه ها. تا اون موقه یک بارم نرفته بودم، بچه ها که هر از گاهی میرفتن هر چی اصرار میکردن نمیرفتم. ولی ترم 7 به جایی رسیدم که هفته ای 3 بار میرفتم گاهاً. کوهِ خشک و بی آب و علفِ خاطره انگیز.

امروز میتونست آبی باشه، ولی نخواستم، نمیدونم چرا. چون تو این مورد هیچی نمیدونم. ترجیح دادم خاکستری بگذرونم 18 خرداد 98 رو. شاید فردا آبی باشه. البته از این به بعد دیگه دست من نیست، دستِ زمینه و زمان.

تو دفترچه هام کلی نوشتم این روزا. ولی اینجا هم مینویسم. دوس دارم همش بنویسم، همش.

رضا و عمو اصرار کردن تا پنج شنبه بمونم که یا اونا بیان اینجا و یا من برم مشهد که بریم یه جایی تو طبیعت بگردیم و بچرخیم. منم ضمنی موافقت کردم و گفتم سعی میکنم بمونم. و سعی میکنم بمونم. 

میخوام برم حموم. ولی دارم مینویسم فعلا. این که تموم شد اینستا رو چک میکنم و میرم حموم.

امیدوارم هوا خنک تر شه. به گرمای اینجا عادت ندارم و از گرما هم متنفرم. اینجا با سرماش تو ذهنم حک شده.

دلم واسه خواهر زاده ی احمقم تنگ شده. دو هفته ی آخری که خونه بودم سرما خورده بودم و نزدیکش نمیشدم. دو هفته ی قبل از اونم که خانه ی نامزدجان بودم و ندیدم اون کوچولویِ احمقو.

این دو روز نزدیک 200 تومن خرج کردم. نمیدونم چطور تونستم تو این شهرِ ارزون اینقد خرج کنم، عجیبه.

 

پ ن: این یکی دو روز نمیدونم چه آهنگی گوش کنم. خیلی بده که ندونی چی گوش بدی. دو هفته اول کلی اِبی گوش دادم. فرهادم که برای روزای آخره. هنوزم که روزای آخر نرسیده. چی گوش بدم پس؟ 

پ ن2: وابستگی چیزِ عجیبیه، چیزِ عجیبیه و همین.

 

 

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۰ از یاد رفته
ویرایش پست

مهدی - شب چهارده

بالاخره مهدی هم اومد و از فردا دیگه میتونیم بریم جاهایی که باید سر بزنیم. 

خوبه که این روزای آخر یهو اومد، برای دو سه روزم که شده با هم اینجا زندگی میکنیم، دوباره و مثل چهارسالی که گذشت.

این آدم بهترین بشریه که تو زندگیم دیدم، از هر کی هم که اینجا پرسیدم هیچکسی بهتر از مهدی تو زندگیش ندیده بوده. یه آدمِ غیرخجالتی و خونگرم که اندازه ی سرِ سوزن هیچ حسادت، کینه، عصبانیت، خودخواهی و... نداره و آدم خیلی وقتا از رفتارش برگاش میریزه. عجیبه اصلا. به میزانِ بی نهایت خوب و انسانه [البته انسان نمیتونه یه لفظ مثبت تلقی بشه. برای مهدی انسان در اتوپیا صدق میکنه].

مطمئنم اگه یه آدم بخواد در نهایتِ خوبی باشه نهایتاً مثلِ مهدی میشه. یعنی بیشتر از این نمیشه انسان بود. سر حدش همینقده.

خلاصه که، خوشحالم اومد. اونم یهویی و تو این مسیرِ طولانی، حتی شده واسه سه روز.

تولدشم دیروز بود و همونموقه تصادفی یادم اومد و براش برنامه ریختیم و امشب با یه تولد از خجالتش در اومدیم :] تولدای پر زد و خوردِ دانشجویی.

شبم واسه اولین بار کافه اومد باهامون. البته این کافه، کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد، کافه ی داش امیر. -دوس دارم ساعت ها توش رو کاناپه ی آخری بشینم و بیرونو نگاه کنم. صحنه ای که پنج سال ازش رد میشدم و تو ذهنم حک شده، محدوده ی دانشگاه آزاد و ایستگاه اتوبوس خاطره انگیزش. الان هر شب همونجاها میشینم و از پشت شیشه ی نسبتا دودی، تو یه کافه ی تاریک نگاش میکنم.

 

نمیدونم چن روز دیگه اینجام. شاید 5 روز. شاید 8 روز. شاید 9 روز. کارای دانشگاهم و گرفتن مدرک که تمومه تا یک شنبه، یعنی تا 5 روز دیگه. ولی دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم و آهنگ گوش بدم و خیلی از جاهایی که تا حالا  رد شدمو رد شم. امشب شبِ چهاردهمه اینجاست. دو هفته ی تمام. چه زود گذشت.

برم دیگه. بخوابم مثلاً.

۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

یک شنبه - 12 خرداد

بخوابم که فردا برم دانشگاه،

روزای آبی گدشتن و از فردا روزها خاکسترین...

حیف از همه چیز.

۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴ از یاد رفته
ویرایش پست

دَه خرداد

اواسط حضورم توی ناکجای عزیز.

هوا خوبه، دو سه روز یه بار هوا ابری میشه یا بارون میاد.

هر شب کافه میریم و یکی دو ساعت میشینیم و واقعا لذت بخشه. بعضی وقتا روزا هم خودم میرم.

الان داره رعد و برق و بارون خرکی میزنه و تو خونه ام و دسشوییِ رضا اینا تو حیاطه. متاسفانه.

پروژه‌مو تحویل دادم و 18 گرفتم. باید 19 میشدم بنظرم.

باید یه درس ارائه به استاد بردارم. 400 و اندی هزینشه. اینم دانشگاه دولتی و روزانه.

این روزا زندگی قرمز و آبیه، فقط حیف که آخرین رنگای این ایامه. شاید دو سه روز دیگه.

چه رعد و برقایی.

دوس دارم الان هم برم کافه. چوبی، تاریک، دنج و با یه ویو به دانشگاه آزاد و لامپای رنگی و سکوت و موزیک و بچه ها.

سجاد فردا میره، یه دوره ی 4.5 ساله که دائم با هم بودیم رسماً تموم میشه. پَت و مَت.

امروز رفتیم یه جای تفریحی، آبشار. با رضا و عمو فرید و خودمون.

کاش زودتر بخوابم، صب باید دانشگاه برم و نمیدونم چرا.

چه رعد هایی.

تو بارون میرم دسشویی الان دیگه.

شاید 9 روز دیگه اینجا باشم، شایدم 7 روز یا 8 روز. خودم دوس دارم تا تیر بمونم ولی نمیشه طبیعتاً. خانواده منتظرن و باید برم.

دوس نداشتم اینجا تموم شه، برای هیچکس. برای سجاد هم. خودشم دوست نداره و دوستایی که رفتن هم دوست نداشتن رفتنو. هر چند خیلیای دیگه از اینجا متنفرن.

امیدوارم فردا ابری باشه ولی بارونی نه.

تُف. گذر زمان میترسونتم از چند صباحِ دیگه. دوس دارم یک سال تو کوچه های این شهر قدم بزنم و قدم بزنم...

برم دیگه.

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۸ از یاد رفته
ویرایش پست

شبایِ جَوونی...

شبِ سوم ناکجای عزیز.

هنوز زیاد به پروژه نرسیدم،

کافه ی رو به روی ایستگاه دانشگاه آزادو چهار بار رفتم (جزو صحنه های بی نظیری که هیچ وقت از یادم نمیره)،

آهنگای اِبی رو گوش میدم، شب مردِ تنها - محتاج - شب زده،

آهنگای فرهادِ عزیزو هنوز گوش ندادم، حس میکنم هنوز زمانش نرسیده و فعلاً زوده،

دیشب رضا اینا اومدن اینجا که همدیگه رو ببینیم،رضا، عمو فرید و علیرضا. دوستای دوست داشتنیم. دلم برای خیلیای دیگه‌شون که نیستن تنگه به اندازه ی هُرمز.

و البته امشب برگشتن سه تاشون و تا هفته ی بعد نمیبینمشون.

به شدت خوابم میاد ولی باید بشینم دور پروژه واقعا. به اندازه ی دو تّا خر خسته ام.

برم.

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۸ از یاد رفته
ویرایش پست

شنبه

یکی از چیزایی که انسانیت رو خدشه دار کرده و میکنه، زیاده خواهیه. زیاده خواهی باعث خود خواهی میشه، خود خواهی هم که نور علی نور.

 

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۶ از یاد رفته
ویرایش پست