i t f o Pirates

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ناکجای عزیز» ثبت شده است

توی بهبوهه‌ی شهریور

بعد از کلی فرار کردن رسیدم به آخر مسیر، به یک سربالایی صعب العبور و کریه. راهِ فراری نمانده.

تا امشب 5 ماه از سال جدیدِ قبل را گذارنده ام، و کلاً سه تا مطلب اینجا نوشتم، توی این ماه‌های پرفشار و پرکار و پرماجرا.

چند ماه مانده به انتهای مجرد بودنم. دارم زن میگیرم. چند ماه فقط. کمتر از انگشتان یک دست. خیلی کم. و من کجای کارم؟ روبروی یک سربالاییِ نتراشیده‌ی صعب العبور، مقابلِ بن بست، پر از فکر و دغدغه و مشغله و مسئولیت.

10-12 روزی هست که سر کارم. کارِ شلوغ و پلوغ و سنگین و پر مسئولیت و داستان دار. این مدت له شدم لا به لای فشار کارها. یک نیمکره‌ی مغزم هم که دائم به فکر چیزهای دیگر است. یک سر و هزار سودا.

بعضی وقتها با خودم میگویم: شکر خوردم که جوری زندگی کردم که امروز 400 صفحه فشار رویم باشد، چکار میتوانم بکنم؟ هیچ. تماشا و تلاش بیشتر برای دست و پا زدن و غرق نشدن. بعد میگویم: "این بود زندگی؟". و برای خودم تاسف میخورم که دستی دستی خودم را درگیر سیلاب مسائل و معضلات زندگی کرده ام. ولی چه میشود کرد؟ هیچ، فقط دست و پا زدنِ بیشتر، باید تلاش کرد غرق نشد، باید تا لحظه آخر دست و پا زد. منم دست و پا میزنم. کورکورانه، ناامیدانه، خوش‌خیالانه، با دهنِ پر از آب، لا به لای سرفه، بعد از نفس عمیق، قبل از موجِ بعدی،  إلى العافیه...

 

بعد از همه‌ی این غرولند ها، امشب خیلی بی هوا به خانه و خانواده گفتم: احساس میکنم بعد از این همه مشغله دلم یک مسافرتِ خیلی خوب میخواهد. و همانقدر بی هوا میخواهم شال و کلاه کنم به سمت ناکجاهنوز هم هضمش نکردم. باید بخوابم و بیدار شوم و فردا به موضوع فکر کنم. تا رفتن چند روزی مانده. 

و من؟ هنوز هم هضمش نکرده ام. باور نمیکنم که دارم میروم، برای آخرین بار.

۰۶ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

آنچه گذشت

امروز نیمه ی عید است.

در یک دو ماهی که گذشت کم و بیش اتفاقاتی هم افتاد.

سال تحویل شد. تولدم گذشت. و سی‌ام بهمن 1400، وسط موج اومیکرون و کرونا، یک بلیط قرار گرفتم به مقصد ناکجا... 

...

...

از سفر حرف زیاد است، چه می‌شود گفت؟ ده روز عمیقاً و تماماً زندگی کردم...

...

 

و امروز نیمه‌ی عید است، عیدِ دیگران، من باید پس‌فردا برگردم وسط شرجی و گرما سرِ کار.

حرف دیگری نیست. 

۰۶ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۵۵ از یاد رفته
ویرایش پست

روزگارِ گذشته

انتهای یک پاییزِ دیگر. تابستان گذشت، بهار و زمستان هم گذشتند، مثلِ پاییز و تابستانِ قبلی، مثل بهار و زمستانِ قبل‌تری. و من کماکان میانِ گردبادِ زمان ایستاده ام به انتظار. به انتظارِ اندکی نور قبل از اینکه سیاهی همه چیز را ببلعد.

تمامِ ماه های قبلِ این سالِ بی‌خود به خدمتِ بی‌خود ترِ سربازی گذشت. تمام امسال دور بودم از هیاهو و جامعه و شهر و آدم ها و زندگی و دنیا. گوشه ی یک بیابانِ گرم و جهنمی توی دفتر مشغول کار کردن بودم و طی کردن. از همه ی امسال کمتر از یک ماه به فضای مجازی و اینترنت دسترسی داشتم، و همه‌ش توی آن بیابانِ گرم و شرجی به تنهایی گذشت. کنارِ کسانی که مثلِ ربات کار میکردند و می رفتند و می آمدند. و من هم مثلِ ربات کار میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم.

آذرماهِ هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی. سالِ آخر یک قرنِ دیگر. امروز بیست و پنج ساله ام، این ماه و ماه های بعد هم بیست و پنج ساله ام. و یکهو میشوم بیست‌وشش ساله، و میشوم سی ساله و سی‌وپنج ساله. امروزی که هیچ واقعیت نداشت، من بیست و پنج ساله بودم و همین.

 

بعد از سه ماه برگشتم به خانه، قبل از آن هم 4 ماه به خانه نیامده بودم، از ترس ویروسی که میتوانم به خانه بیاورم. و الان با دو تا ماسک توی اتاقم نشسته ام و هوا سرد است. خیلی سرد. جوری که یادِ ناکجا می اندازدم. گفتم ناکجا، مهر ماهِ 1399 یک سفرِ ده روزه به ناکجا رفتم. چقدر سرد بود، چقدر خلوت و سوت و کور، چقدر خواستنی و سرد. بعد از یک سال و یک فصل برگشتم و چشمهایم را پر کردم از آن همه تصویر و شب و سرما. چقدر هوای شهر مردگان در سر جاریست...

 

توی تمامِ این ماه ها کتاب خواندم، فکر کردم، کتاب خواندم و کار کردم. و خود را جدا کردم از آدم ها و دنیا و دنیایشان. دنیای خودم را شخم زدم و افکار خودم را هرس کردم و من ماندم و خودم. و اکنون، در این سرما، در انتظارْ میانِ گردبادِ زمان ایستاده ام به تماشا...

 

۲۲ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۷ از یاد رفته
ویرایش پست

رفتن به وقتِ بامداد

بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز. 

داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد. 

 

امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.

ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بمونم. تنها خوبیِ رفتن اینه که فردا داداشمو میبینم، و دیدنِ آوای احمق (خواهرزاده ی یک سالم) هم خوشحالم میکنه. و البته دیدنِ بابا و مامان و کلاً دیدنِ خانواده. خواهرایِ عزیزمم هستن.

دلم تنگه برای این مکانی که همین الان توش حضور دارم. چیکار میشه کرد؟ هیچی محسن.

دبشب کتاب 1984 رو تموم کردم. قشنگ بود و حال به هم زن. حال به هم زن از نظرِ واقعیت های تلخِ اجتماعی-ســیاسی. امروز و امشب که منتظر پروازم، کتاب "بارون درخت نشین" رو شروع میکنم. البته کتابِ "پرندگان میروند در پرو بمیرند" از جنابِ رومن گاری رو هم دارم همراهم، ولی میخوام اونو تو یه شرایطِ اِستِیبل تر بخونم. 

یه لحظه یاد روزهایِ آبی و خاکستریِ این یک ماهِ اخیر افتادم و حالم به هم خورد. تُف. تموم شد.

رضا واسم یه فایل ورد فرستاده که فهرست جداول و اشکالشو درست کنم، برم که سریع درستش کنم تا برنامه های عصرمو خراب نکنه. 

برم.

۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۴ از یاد رفته
ویرایش پست

تیرامیسو

یه کم خسته ام.

شب به مامانم گفتم که به احتمال 96% فردا برمیگردم. ولی الان که آخر شبه میبینم احتمالش 65 درصده که فردا برم. معلق موندم بین رفتن و ماندن.

دوباره دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه. 

عصر رفتم کافه کاف. قهوه پرید تو گلوم و به فنا رفتم. چه بد بود. من خیلی اذیت شد و دهنش سرویس شد.

اگه فردا برنگشتم شیراز، دوباره میرم کافه کاف. دوباره قدم میزنم و دوباره به اطرافم نگاه میکنم و سعی میکنم ببینم و احساس کنم و ثبت کنم.

خسته ام و تا حدودی گرسنه. 

امشب رسول اومد دنبالم و رفتیم کافه کالسکه و نیم ساعت پیش برگشتم. پسر گلیه. امیدوارم در آینده ببینمش.

برم چایی بزارم، و چند صفحه از کتاب 1984 رو بخونم و بعدش اینستای لعنتی رو یه چک کنم و بعد بخوابم. خوشحالم از اینکه قراره وقتی برگشتم شیراز فضای مجازی رو تا نزدیکِ حدِ صفر کنار بزارم.

ترجمه ی کتاب تا میونه هاش خیلی خوب به نظر میومد، الان که یک سومِ پایانیشه اونقدر روون و خوشخوان نیست. البته شاید به خاطر مباحثیه که الان واردش شده. 

برم، برم که چایی بزارم.

 

پ ن: یه مرضِ عجیب شده این برنگشتنم به خونه. خسته شدم از بس بهش فک کردم و فک نکردم.

۰۳ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۳ از یاد رفته
ویرایش پست

دوئه تیر، عصری که در راه است.

امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.

صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.

وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آوردم و گذاشتم تو کیفم. دمپایی با جوراب نمیگنجید دیگه.

اگه فردا برم، امروز آخرین عصرِ اینجاست. تا نیم ساعت دیگه میرم بیرون. برم شهر و ادامه کارمو انجام بدم. بعدشم برم کافه کاف. کافه ی خوبیه و تو این یک سالِ آخر کم و بیش میرفتمش. جایِ دوست داشتنی ایه.

دیشب که رفتم کافه سیبیل (کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاهِ آزاد)، دیدم که تعطیل کرده و وسایلشم جمع کرده! یه لحظه خیلی ناراحت شدم. هر چند گفته بود همینروزا میرم، ولی دیگه خیلی یهویی رفت و حیف و حیف. دیشب دوس داشتم اونجا باشم. امشب هم دوس دارم اونجا باشم و نمیشه. چه‌قد دنج و بی نظیر بود. تو فاصله ی 2 دقیقه ای از خونه. خوراکِ آخرِ شبا.

به جز کافه کاف کجا برم؟ خیلی جاها از این شهرو لیست کرده بودم و همشونو هم رفتم تو این مدتی که اینجام. نمیدونم جایی هست که دوس داشته باشم بازم برم یا نه. جایی هست که دلم بیشتر از جاهای دیگه براش تنگ شه؟ بهش که فک کردم از الان دلم واسه همه چی تنگ شد. بی‌خیالِ فکر کردن.

امروز یه جایی برم که به غروب ویو داشته باشه. غروبایِ این شهرو عاشقم. این دو سه روزِ اخیر هر جا بودم ساختمونی، درختی، دیواری، چیزی جلوم بودن و نتونستم تمامِ غروبو ببینم. امروز ساعت 19:30 باید یه جای خوب باشم. یا یه جای مرتفع، یا یه جای پَرت و خالی از سازه های انسانی و طبیعی.

یه حساسیتِ مسخره گرفتم از وقتی اومدم، بینیم عینِ خر میخاره و میخاره. ای بابا.

بسه دیگه. کم کم برم که برم.

امروزو بچسبم، شاید آخرین روزِ اینجا باشه، احتمالش زیاده. 

۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

آخرین روزِ بهار - اولین روزِ تابستون

الان 31 روزه که ناکجای عزیزم. و از 10 روزِ پیش دارم برگشتن به خونه رو روز به روز به تعویق میندازم. و حالا تصمیم دارم فردا برگردم. فردا میرم ینی؟ هنوزم مطمئن نیستم. ممکنه برم و ممکنه نرم. بستگی داره فردا چی بخوام. 

اگه فردا هم نرفتم، بخدا پس فردا میرم.

عصر رفتم کافه ی داش امیر. به جایی رسیده که وقتی اونجا بودم و هنوز حساب نکرده بودم سوار ماشین شد و رفت! منم چن دقیقه بعدش حساب کردم و کافه رو تک و تنها باقی گذاشتم و رفتم. دلم تنگ میشه برای این کافه، دلم تنگ میشه. کافه سیبیل.

بعد از کافه رفتم قدم بزنم، عصر بود. رفتم سمتِ دانشگاهمون، پلِ عابرِ قبلش و پیاده روی خیابون دانشگاه. و مثلِ تمام جمعه های این پنج سالِ این شهر، سگ پر نمیزد. همین سکوت و سکونش به یاد آورنده ی هزار تا خاطره‌ست. 

الانم رفتیم خریدِ شام و برگشتیم. امیدوارم زودتر شام بخوریم تا بتونیم به موقه بریم کافه. شاممون املته، غذای مورد علاقم.

هر جوری که فک میکنم دوس ندارم فردا برم، دوس دارم فردا هم باشم و عصر برم قدم بزنم، یه پیاده رویِ دیگه، یه غروبِ دیگه، یه بارِ دیگه کافه، یه بارِ دیگه شب گردی، یه بارِ دیگه.

این دومین باریه که حینِ نوشتنِ این یادداشت دارم میرم و میام. از ساعت 20:30 شروع کردم به نوشتن و الان نزدیک نیمه شبه. بعد از شام، ساعت 00:15 رفتیم که بریم کافه ی روبروی ایستگاه دانشگاهِ آزاد که دیر رسیدیمو تعطیل بود. بچه ها برگشتن سمت خونه و من رفتم قدم زدم و الان رسیدم خونه.

گوشیم ساده‌ست و فقط یه دونه آهنگ تونستم بریزم روش. "شب" از فرامرز اصلانی. این روزا وقتی تنها بیرونم و هوسِ آهنگ میکنم همینو میزنم رو تکرار. وقتی با بچه ها هستم هم آهنگای مورد علاقه ی دیگمو گوش میدم. بچه ها شناختنم و میدونن آهنگ دوست دارم. واسه همین "محتاج" و "شب مرد تنها" از ابی، چن تا از آهنگای فرهادِ عزیز، چن تا از آهنگای فرامرز اصلانی و یکی دو تا از نامجو دانلود کردن که با هم که بیرونیم برام پلی کنن. ممنون.

تو این یک سالی که گوشی ساده دارم فقط دو تا چیز اذیتم کردن. یکی اینکه نمیتونم عکس بگیرم و یکی دیگه اینکه نمیتونم آهنگ گوش بدم. البته جدیداً فهمیدم دوربین VGA یِ گوشیم تقریباً یه چیزایی ثبت میکنه. و همین جدیداً فهمیدم بلوتوث داره و میتونه موزیک پِلِی کنه، که متاسفانه همزمان اینم فهمیدم که حافظش خیلی کمه و یه آهنگ بیشتر نتونستم بریزم روش. اگه بهم بگن از تمامِ آهنگای دنیا فقط میتونی یه آهنگ رو گوش بدی، با اینکه آهنگای زیادی رو خیلی زیاد دوس دارم، ولی بدونِ فکر کردن میگم آهنگِ "آوار" فرهاد رو میخوام. نمیدونم الان که شرایطِ نسبتا مشابهی دارم چرا آهنگِ "شب" فرامرز اصلانی رو دارم. البته، اینم دوست داشتنیه و راضی ام.

راندِ آخری که رفتم قدم بزنم، بچه ها گفتن مراقب باش ندزدنت. ولی من از هیچ چیزِ این شهر نمیترسم. رابطمون دو طرفه‌ست. میدونم اینجا اتفاقی برام نمی‌افته، هر ساعتی که میخواد باشه، هر جایی که برم.

قسمِ اولِ پستمو پس میگیرم. فردا هم نمیرم. فردا هم باشم.

بسه دیگه. برم اینستا رو یه چک کنم، بعدشم شاید کتابِ 1984 رو بخونم. سرِ شب یه چهار-پنج صفحه خوندم و الان مشتاقم برای خوندن.

برم دیگه.

 

پ ن 1: ناکجا= اینجا. شهرِستانِ دانشگاهم. 

پ ن 2: وقتی شروع به نوشتن کردم هنوز فصلِ بهار بود، الان ولی فصلِ تابستونه. 

۰۱ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست

بی نظیر

دانلودِ دکلمه ی "از هوش می..." - رضا براهنی

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست

شب بیست و نهم

شبِ بیست و نهمیه که ناکجایِ عزیزم و حیف.

کارم در اصل دو هفته طول میکشید. ولی هی کشش دادمو کشش دادم تا امروز که داره به مرز یک ماه میرسه. البته آخرین مدرکمم گرفتم و دیگه کارم تموم تمومه. 

میخواستم پنج شنبه حتما برگردم خونه. ولی امروز تصمیم گرفتم جمعه برم و امشب تصمیم گرفتم شنبه برم. واقعا انگاری جدی جدی نمیتونم برم. همه هم رفتن، من موندم و این خیابونا و غروبا و شبا و کافه ها. 

تو خودم اینو نمیبینم که بتونم برگردم :| 

امروز ظهر هوا ابری و طوفانی شد + یه ریز بارون. سریع رفتم بیرون تا قدم بزنم، ولی یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید که آفتاب در اومد و سریع برگشتم خونه. 

شب هم علی دعوتم کرد خونشون. یه پسرِ 23 ساله که ازدواج کرده و زندگیشم جمع کرده. براش خیلی خوشحالم. 

فردا پنج شنبه ست و علی رغم اینکه دیگه کاری ندارم ولی میرمم دانشگاه. درسته آفتابش داغه. ولی آخرین روزِ غیر تعطیلیه که کامل اینجام و برم و ببینم دانشگاهِ عزیز را یک دلِ سیر.

دیشب زد به سرم و ساعتای 01:00 ، بعد از کافه رفتم سمتِ دانشگاه قدم زدم. دانشگاهمون خیلی پرته. اونورِ جاده ی اصلیِ بینِ شهری. کنارِ یه کویر و جاده ی کمربندی و یه کوهِ عجیب و غریب.

کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد داره جمع میکنه و جا به جا میشه! چقد حیف و چقد حیف... واقعا مکان دوست داشتنی ای داشت. البته دو سه شبِ دیگه هستش هنوز. تا وقتی من هستم هستش. کافیه. و گفت آشناها رو راه میندازه. آشناتر از من؟ تو این 29 روز، حداقل 40 مرتبه رفتمش و یه معنی تازه به مشتری ثابت دادم.

دلم یه چیزی میخواد، ولی نمیدونم چی. دلم غریبی میکنه و بروز نمیده. 

اگه فردا هوا ابری باشه بی نهایت خوشحال میشم. و با اینکه این یک ماه حضورم تو این شهر به طورِ کل خیلی خوب و عالی بوده، ابری بودنِ فردا میتونه بی نظیرش کنه. چون میتونم یه دلِ سیر دانشگاه بمونم و باهاش خداحافظی کنم.

چندین شبه میخوام کتاب 1984 رو ادامه بدم ولی وقت نمیکنم و نمیشه. نمیشه که نمیشه. البته کتاب همیشه هست،ولی ساعتایی که در حالِ حاضر سپری میشن همیشگی نیست و مهم نیست که نخوندم ادامه ی 1984 رو. فرصت هست.

واقعا حس میکنم دلم یه چیزی میخواد و یه چیزیش هست، ولی نمیدونم چی میخواد و چشه. تُف.

بسه دیگه، برم یه آهنگ گوش کنم و کم کم کم برم بخوابم.

در واپسین روزهای بهار، ناکجایِ عزیز.

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

هرگز نشنیدم

امروز امضای آخر رو هم گرفتم و الان مهندسم دیگه، مث همه ی آدمای دیگه. مهندسا از در و دیوارِ شهر بالا میرن. 

فردا یک شنبه هست. صبح واسه پرس و جو و گرفتن مدارک مورد نیاز واسه سربازی میرم دانشگاه. البته گزینه ی مطلوب خودم و اطرافیانم امریه گرفتن هست. که ممکنه جور بشه و شایدم نشه. 

دانشگاهِ عزیزم! سالی که ما اومدیم یه برهوتِ محض بود. کم کم و کم کم بهش رسیدن و الان کلی ترگل ورگل شده، کلی فضای سبز، کلی سازه ی جدید و... . ولی به شخصه عاشقِ همون تمِ خشک و برهوتش بودم، بدونِ 10 متر مربع فضای سبز.

همونطور که گفتم قصد دارم تا چهارشنبه برگردم خونه. منتها نمیدونم سه شنبه باید برم یا چهارشنبه. البته بایدی که در کار نیست. ولی خب باید برناممو بدونم. از بی برنامگی متنفر و بیزارم.

خونه که برم به طور شدیدی از فضای مجازی دور میشم. یعنی نت از دسترسم خارج میشه. نت رو از دسترسم خارج میکنم و از فضای مجازی دور میشم. تو این یک سالی که گوشیم سوخته کم و بیش میومدم نت و تلگرام و اینستا. و هیچ دوره ی طولانی (مثلا 1-2 ماهه) نبوده که کلاً نیام نت. ولی این سری تجربه‌ش میکنم. کم کم عادت میکنم بهش.

از اون روزِ آبیِ دو هفته پیش، دوس نداشتم کتاب بخونم. ولی الان باز داره حسش میاد و شاید همین امشب شروع کنم. فعلا اوایلِ کتابِ 1984 هستم. جرج اورول.

برم شام بخورم. گشنمه ام و باید تا یک ساعت دیگه بریم کافه و قهوه با شکم خالی نمی چسبه.

 

پ ن: اسمِ مطلب هیچ ربطی به هیچی نداره. رضا یه چیزی گفت و گفتم هرگز نشنیدم. و شد اسم این پست.

۲۵ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

یک جمعه ی تعطیل

جمعه‌ست و اینجا -این شهر- طبق معمول عین شهر مرده ها شده. از سال 93 تا الان که اینجام، همیشه همین آش بوده و همین کاسه. انگار مردمش جمعه ها غیب میشن و هیچ اثری ازشون نمیمونه. ولی خب جالبه. وقتی دوست یا آشنا یا همراهی داشته باشی این سکوت و سکون جمعه های اینجا جذاب به نظر میاد. 

تصمیم داشتم امروز برم قدم بزنم، البته این برا من جزو تصمیمات نیست. جزو برنامه های روتینِ روزانه ی اینجامه. ولی خب میخواستم این دفه به یه مقصد مشخص برم و واسه همین تصمیم لحاظش میکنم. یه ایستگاه اتوبوسِ قدیمی و چوبی که پشتش یه زمینِ بایرِ وِل و خیلی بزرگه، که ته تهش یه چرخ و فلکِ از کار افتاده هست... توصیفش که کردم تحریک شدم زودتر برم. 

امروز ظهر هوا ابری بود، ولی الان آفتابه باز. اینجا کلاً سردسیره و خنک. ولی آفتابش خیلی داغه و بد میسوزونه. تا 10-20 دقیقه دیگه شروع میکنم حرکتمو. که یک ساعت دیگه که غروبه برسم اونجا. ویوِ انتهاییش غروبه. غروبای اینجا رو عاشقم...

رضا شب میاد، دیگه آخرین باریه که میبینمش احتمالاً. البته شاید بازم بیاد. چون حداقل تا سه شنبه اینجام و ممکنه فرصت پیش بیاد و بازم سر بزنه. 

از رفتن گفتم. تصمیم گرفتم قبل از چهارشنبه برم. کارای فارغ التحصیلی و دانشگاهم نهایتاً یک شنبه تمومه. ینی میتونم زود برم. ولی خب دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم. و چن روز پیش که تو دفترچه‌م یادداشت روزانه مینوشتم، نوشتم "آخرین چهارشنبه". و گفتم تا قبل چهارشنبه برم دیگه. اگه دست خودم بود تا تابستون همینجا میموندم.

بسه. برم که حاضر شم که برم کم کم کم. 

برم.

۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

پرستوهای خسته

آی پرستوهای خسته

        که غبار هر سفر

             به بالهایتون نشسته

آیا هنوزهم می گذرید 

       ز شهری که زمونه

            به رویم درهاشو بسته...

 

پ ن: پنج شنبه. هنوز هم اینجام و احتمالا یک-دو شنبه برمیگردم خونه...

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰ از یاد رفته
ویرایش پست

روزهای خاکستری

امروز کلی از امضاهای فارغ التحصیلیمو گرفتم. 

کلاً 5-6 تا دیگه مونده. و بعدش تمام.

ای بابا. ای بابا. 

تموم شدی؟ 

لعنتی.

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست