باید شیشُم خودمو برسونم به پروژه‌ای که امریه گرفتم.

چقد این یه هفته‌ای که خونه‌ام زود گذشت. البته زودم نگذشت، زمان همین شکلی میگذره.

و خیلی سریع -تو یه چشم به هم زدن- روزی میرسه که چند ماه از خدمتم گذشته، و حتی خدمت تموم شده و من موندم و یه عدد که سِنمو نشون میده. و اونروز من به سِنِ به ظاهر پایین و جَوونم نگاه نمیکنم، به زندگی‌ای نگاه میکنم که "یک چشم به هم زدن" تا پایانش مونده.

 

پادگان که بودیم همه‌ لَه لَه میزدیم که بدونیم کِی تموم میشه دوره آموزشیمون. ما 210اُمین دوره‌ی آموزشی اون پادگان بودیم.تا اینکه یه روز که راه میرفتم دیدم روی یه کمد به یادگاری نوشتن "دوره‌ی 120".. یعنی کسایی که 14 سال پیش اونجا بودن...

و از اون‌روز به بعد دیگه برام مهم نبود که کِی دورمون تموم میشه، از لحظه‌ای که اون یادگاری رو دیدم گفتم دوره‌ی ما از همین الان تموم‌شده هست. و همین‌طورم بود.

بسه. برم دیگه.