i t f o Pirates

۴۰ مطلب با موضوع «کلاً» ثبت شده است

11/11

11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.

20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.

30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.

دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.

این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیریم. دوس ندارم اینقد ناگهانی پروندم برای همیشه بسته شه و بشم استخون و خاک و نفت. بنظرم به 30 سالِ دیگه نیازمندم حداقل.

سرده.

امروز بعد از مدتها آهنگ گوش دادم. از ابراهیم منصفی. خنیاگرِ جنوب. چه موسیقیِ فولکلورِ خوفی. کاش میشد گفت روحش شاد...

منتظرم؟ نه اونچنان. نه منتظرم، و نه منتظر نیستم. شاید یک ماهِ دیگه دوباره منتظر باشم. امروز و امروزها منتظرِ هیچ چیزی نیستم.

این هفته میریم بوشهر احتمالاً.  احتمالاً 5-6 روزی هم میمونم: در جوارِ دریا و او.

کافیه. نه؟   -بله.

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۶:۱۷ از یاد رفته
ویرایش پست

09:09

امروز اکرانِ "چی‌چکا - قصه‌ی شب" تو شیراز بود و همین بعد از مدتها پامو به سینما کشوند. مستندی درباره شخصیت و زندگیِ بزرگمرد، ابراهیمِ منصفی. رامی. از دیدنش لذت بردم. حیف. حیف.حیف.

برای نمایشی که بلیطشِ 10 تومن بود 70 تومن هزینه کردم. یه بخشی از این هزینه ی نامتناسب رو بدشانسی هام تشکیل داد و بخشِ بزرگترشو حماقت هام. به هر حال؛ ارزششو داشت. 

یکی از وبلاگای خوبی که همیشه دنبال میکنم (حتی وقتی خیلی کم تو بلاگ فعالم) وبلاگِ سپهرداده. قلمش دوست داشتنیه. و نوشته هاش و دغدغه هاش. این مطلبشو دوست داشتم. چنین مطلبی از چنین انسانِ پُری دور از انتظار نبود، جزو اون اقلیت که واکنشش نسبت به ما وقع مطابقِ انتظار بود. البته اصلاً نمیشد از این شخصیت و تحصیلات[سواد] توقعِ غیری داشت. وول خوردن لای اخباری که خورانده می‌شود وَ گم شدن لای سیلِ حرف‌ها و حدیث‌ها برام عموم است، نه برای خواص. 

گرسنمه. برم یه چیزی بخورم. 

۲۷ دی ۹۸ ، ۲۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

کوهن

این اواخر آلبومای لئونارد کوهنو دانلود کرده بودم. دیروز نشستم گوششون دادم و اون آهنگایی رو که دوس داشتم گلچین کردم و تو یه پوشه‌ی مجزا کپی کردم. 

آلبومِ Songs of Love and Hateــِـ ش که تقریباً همه‌ی تِرَکاش قشنگن و چن تاشونم بـــی نظیرن و پیرارسال باهاش آشنا شدم. و از بین بقیه آلبوماشم که تازه گرفتم 10 تا آهنگ دیگه در آوردم که بی نظیرن و 10 تا هم خیلی خوبن. عالیه کوهن. عالی. 

قبلناً که زندگی‌نامشو خونده بودم خیلی مجذوبش شده بودم و سبک زندگیش تحریکم میکرد. و حتی سرچ که کردم دیدم تو تست MBTI تیپ شخصیتیِ INFJ داشته. مثِ من. البته دو سه سال پیش فوت کرد. و من هنوز فوت نکردم. 

خیلی دوسش دارم. نه اندازهِ فرهاد، ولی اندازه‌ی فرامرز اصلانی، شبیهن از جهاتِ مختلف.

الان Dance me to the end of loveش پِلِی میشه و لذت میبرم. البته 6-7 تا از آهنگاشو خیلی بیشتر از این دوس دارم، ولی اینم چیز عجیبیه. نمیشه گوش دادش و ازش لذت نبرد، و یادِ خاطره ی خاصی هم نمیندازتَم خداروشکر.

و Famous Blue Rain Coat و Last Year's Man اِشو خیلی وقته گوش ندادم. و گوش هم نمیدم. حیفن. خیلی حیفن. 

 

این آهنگایی که جدیدا ازش پیدا کردم این خوبی رو دارن که آمیخته به خاطرات نیستن و با خیالِ راحت میتونم گوش بدم. و این روزا هم نمیتونن به این آهنگای جدیدم خاطره ای ببخشن. چون این روزا چیزی نیستن و چیزی ندارن. چه بهتر. 

برم چایی بخورم. 

۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سـُـ

امروز صبحْ زود بیدار شدم و بعدشم نخوابیدم و خوابم دیگه تنظیم شده. و با اینکه عصر خیلی خوابم میومد هر طور شده بود تا الان بیدار موندم.

احساس.. چی بگم از احساسم؟ چند دقیقه پیش آهنگِ "نوشین لبانِ" نامجو رو گوش دادم و احساس اذیتم کرد. احساسْ سنگینی می‌کنه.

یادِ روزای خردادِ بی نظیرِ امسال افتادم. تمامِ روزاش. چقد این آهنگو گوش میدادم، چقد اون آهنگا رو گوش میدادم..

حس میکنم احساس بهم سیلی میزنه،

این موقع شب،

تو این خراب آباد

۰۸ مهر ۹۸ ، ۰۲:۵۷ از یاد رفته
ویرایش پست

دیوار

دوس دارم رو کاناپه دراز کشیده باشم و باد بیاد

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰ از یاد رفته
ویرایش پست

گردشِ فصول

الکی هی پنل وبلاگمو باز میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید که بنویسم. و یادِ این افتادم که امروز اول پاییزه. گفتم بیام و از پاییزِ جدیدم بنویسم.

یادمه پاییزِ 1394 تهِ بعضی از یادداشتم مینوشتم "در این پاییزِ بی خود...". شکر میخوردم. پاییزهای 94 الی 97 همه‌شون پر بودن از امید و جوونی و شورِ زندگی. حتی پاییز 93 هم کم و بیش همینطور بود فقط عقل و شعورم بهش قد نمیداد اون زمان.

پاییزِ 98 با این احساس شروع شده که ریدم توش. به درد هیچی نمیخوره. تنها خاصیتش خلاص شدن از شرِ تابستونه. که البته هنوز 2-3 هفته زمان نیازه تا هیچ ردی از گرمایِ متهوّع باقی نمونه و سرمایِ پاک جاشو بگیره.

از پاییزِ امسال هیچ توقعی ندارم. و هیچ احساسی هم بهش ندارم (جز اون احساسِ نا محترمانه). از شیراز بدم میاد. البته نه به خاطرِ شیراز بودنش. به خاطرِ اینکه یه شهر بزرگ و شلوغه. از شهرای بزرگ و شلوغ متنفرم. از این پاییزِ بی خود در این شهرِ درندشت بیزارم. تُف. 

هر چی بیشتر به زمستون نزدیک میشیم بیشتر به 24 سالگی نزدیک میشم. میترسم. 24 سالگی نویدِ زوال رو میده. خصوصاً که 2 سال بعدش هم قراره حبس باشم، حبسِ خدمت مقدس سربازی. سربازی دقیقاً به معنای 24 ماه حبسه. هیچ فرقی نداره. تازه تو حبس راحت تری و میخوری و میخوابی که تو خدمت از این خبرا نیست. ولی به چه جرمی باید 24 ماه حبس بکشی؟ به جرمِ ایـرانی بودن: کاملاٌ منطقیه. حتی اگه 60 ماه هم حبس واسه این جرم در نظر گرفته شه منطقیه. پس نباید خرده بگیرم.

 

+ دیشب کتابِ "بیابانِ تاتارها" تموم شد. بی نظیر بود. خیلی پسندیدم. تاکید بر نقش محوریِ زمان (عمر) در یک زندگیِ اگزیستانسیالیسم‌مَنِش. فضاسازیش رو هم بینهایت دوست داشتم: یه بیابونِ بی انتهایِ سرد. مطلوب ترین اقلیمی که بهم لذت القا میکنه. عالی بود.

الان هم کتابِ "قلبِ سگ" رو شروع کردم. در بابِ شوروی و انقلابِ کمونیستیش. از کتابایی که از کمونیسم و سوسیالیسم حرف میزنن لذت نمیبرم زیاد. شاید به این خاطر باشه که خطرش از بین رفته و دیگه کمونیسمی در کار نخواهد بود. و اینکه حکومتای فاشـیشت و توتالـیتری که هیچوقت از بین نمیرن صد برابر بدتر از کمونیسمن و فشارشونم احساس میشه. ولی امیدوارم "قلبِ سگ" برام دوست داشتنی باشه. به هر حال از بولگاکفِ بزرگه. 

امروز هنوز نه آموزش اکسلِ فرادرسو دیدم، نه آموزش برنامه نویسی VBA اکسل رو، نه زبان خوندم، و نه هیچ. 

برم دیگه.

تف.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گردو

این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام. 

فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).

یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم. 

اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم. به هر حال 12-13 سالم بود. 

و بعدش رفتم سراغ مطالب وبلاگم تو سالای 89 و 91 و 92. و امشب تونستم به مطالبی که تو فاجعه ی بلاگفا پاک شدن هم دسترسی پیدا کنم. سال 93 و 94. 

چقدر روز و چقدر فکر و خیالِ واهی. 

این روزا دست از سرم برنمیدارن اون روزا. یا بهتره بگم اون روزا دست از سرم برنمیدارن این روزا.

ای بابا. چقدر روز.

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

نیمه ی اولِ شهریور

آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.

دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.

وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی بود، پیشِ آدمایِ خوب و تو یه سرزمینِ زیبا.

ادامه مطلب...
۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۵۸ از یاد رفته
ویرایش پست

77

امّا همه چیز، 

یکسان است و با اینحال

نــــــیست...

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

مسیر

فردا داریم میریم شمال، با داییم اینا و خواهرم اینا و خودمون. 

آخرین باری که شمال رفته بودم تابستونِ 95 بود. که تنهایی رفتم و مسافرتِ خوبی بود. خیلی خوب.

قبلنا مسافرت خانوادگی رو دوس نداشتم، ولی یکی دو ساله که نظرم برگشته، چون خانواده رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوس دارم و همین که باهاشون برم مسافرت و باعث خوشحالیشون شم خوشحالم میکنه.

ولی الان خیلی خوشبین نیستم به این مسافرت، با اینکه با داییم اینا داریم میریم، داییم که بی نهایت دوست داشتنی و شوخ طبع و خوش سفره. ولی خب خیلی دوس ندارم برم مسافرت الان. اصلاً دوس ندارم برم مسافرت. به همون دلیلی که دیشب تو عروسیِ فلانی، هر چی گفتن مـشروب نخوردم و وقتی گفتن اگه نخوری پشیمون میشی مطمئن تر شدم که نخورم. و به همون دلیلی که این ایام آهنگای فرهادو گوش نمیدم، و به همون دلیلی که این ایام عصرا و غروبا نرفتم پیاده روی.

این روزا/این برهه رو گذاشتم واسه فراموشی. و حیفه هیچ اتفاق خوب و لذتبخشی توش رخ بده، چون توی فراموشی حل میشه و حیف میشه. و اگه  مسافرتی نبود و چیزِ خاصی نبود خوشحال تر و راحت تر بودم.

مردادِ 98 رو بدونِ هیچ اتفاقِ خاصی بیشتر دوس داشتم. و چیزایی مثل مسافرت، تفریحاتِ جانبی، مـشروبات الکی و... ناخوشایندن برام.

ولی خب با خانواده دارم میرم، و نباید فک کنن که دوس ندارم برم مسافرت. 

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

جعبه ی چوبیِ قدیمی

یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.

ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژان‌کریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.

ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از جلد دومشو خوندم و نمیتونم راجب همه ی جلدا نظر بدم. جلد دوم هم تا الان اوکی بوده ترجمه‌ش. 

خوابم یه مدته رو به راه تر شده و هر چند شب زنده داری جذاب تره، ولی در حال تعدیلشم و اینطور بهتره. 7-8 روز دیگه قراره بریم مسافرت و بهتره خوابم تا اون موقع کاملاً معقول باشه.

همین

۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۱ از یاد رفته ۰ نظر
ویرایش پست

in the fake of pirates

پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!

آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟

32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میلیون و 800 هزار تومن. پریروزا، همین سالِ 96، قیمتِ این 32 عنوان کتاب میشد 800 تومن. الان، امروز که سال 98ئه میشه 1 میلیون و 800. عجب. 
هیچی.

هیچی.

تقریبا نیمه ی تابستون نود و هشت. 

هیچ.

هیچ.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گلِ شادابِ ایامِ جوانی

امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 

داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان، هر چند نزدیکن به غم، ولی به وضوح یه فرقا و مَرزایی هست بینشون. ولی این روزا غمگین نیستم :( خنثی ام و گاهاً هم ناامید و به ندرت هم عصبانی میشم. بدترین ترکیب.

امشب داییم اینا رفتن روستای مادری و اومدم خونه‌شون موندم که پسرداییم تنها نباشه. اینقدر این خونه بزرگه که طبیعیه هر کسی تنهایی توش بترسه. کلی اتاق، کلی سالن، انگار کاروانسرا.

دوس دارم بنویسم. ولی اصولا وقتایی که ناراحتم میتونم خوب تر از حَدّم بنویسم. امشب یه ثانیه با صدای ابراهیم منصفی نزدیک بود ناراحت بشم و همون لحظه خیلی دوس داشتم خیلی بنویسم. الان باز معمولی ام. معمولی و پشیمون. پشیمون از چی؟ حتی نمیدونم! تو کتاب "طبل حلبی" همچین جمله ای بود (خونه نیستم که از دفترم نگاه کنم و دقیق بنویسم)، الان یاد این جمله افتادم:    دو زن با روپوشِ خز آنطرف تر نشسته بودند و به تازگی اعتقادشان را از دست داده بودند. اما نمیدانستند اعتقاد به چی!

اینم از وضعیتِ ما. ملاتونینمو خوردم و منتظرم که خواب بیاد. این پستو بفرستم یه ذره انسان خـردمند میخونم و چشمامو میبندم.

میبندم.

بسه.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۵ از یاد رفته
ویرایش پست