i t f o Pirates

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاوه» ثبت شده است

29 اسفند 98

خب، 29 اسفنده و باید 98 رو تموم شده دونست.

چطور سالی بود؟ از حق نگذرم، ربعِ اولش خوب بود، خیلی خوب. و بعد از اون سقوط کرد به سمت بد شدن و بدتر شدن. یه سقوط آزاد. 

و الان که از اون ربعِ اول 3 ربع گذشته، میتونم بگم سال سختی بود. سالِ سخت، سال فقدان، سالِ اضطراب.

تموم شد. ولی همه‌ی این روزهای سخت با اتمامِ 98 تموم نمیشن، این بدی کشیده میشه به تقویمِ بعدی، تقویمِ بعدیش، تقویمِ بعدی...

ایام و سال‌های سخت و پر زحمتی در پیش دارم. البته که از زحمت فراری نیستم. اما "دَمی" میخواهم برای استراحت، "یک روز" خوشبختی، "یک هفته" آرامش. و طبق تجاربم از چارچوبِ زندگیم چنین دَمی زیاد محتمل نیست. و همین سخت میکنه سالِ پیش رو رُو. یک-دو-سه سالِ پیشِ رو رُو.

به هر حال. میگذره. میگذره و با کمی جراحت به روزهای خوب خواهیم رسید. جراحتی به قیمتِ زمان، به قیمتِ عمر.

بگذره.

بگذریم.

 

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۰۳ از یاد رفته
ویرایش پست

11/11

11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.

20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.

30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.

دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.

این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیریم. دوس ندارم اینقد ناگهانی پروندم برای همیشه بسته شه و بشم استخون و خاک و نفت. بنظرم به 30 سالِ دیگه نیازمندم حداقل.

سرده.

امروز بعد از مدتها آهنگ گوش دادم. از ابراهیم منصفی. خنیاگرِ جنوب. چه موسیقیِ فولکلورِ خوفی. کاش میشد گفت روحش شاد...

منتظرم؟ نه اونچنان. نه منتظرم، و نه منتظر نیستم. شاید یک ماهِ دیگه دوباره منتظر باشم. امروز و امروزها منتظرِ هیچ چیزی نیستم.

این هفته میریم بوشهر احتمالاً.  احتمالاً 5-6 روزی هم میمونم: در جوارِ دریا و او.

کافیه. نه؟   -بله.

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۶:۱۷ از یاد رفته
ویرایش پست

2 شهریور *

* پیش نوشت: نمیدونم چرا، ولی به طرز فاجعه باری همیشه اردیبهشت و شهریور رو قاطی میکنم، یعنی هم به اردیبهشت میگم شهریور و هم به شهریور میگم شهریور. چند بار حتی سرِ این موضوع کار به درگیری لفظی کشیده: یه بار که با دوستم صحبت میکردم و خیلی قاطع به جایِ "اردیبهشت" میگفتم "شهریور"، و جمله‌م بی منطق شده بود و دوستم نمیفهمید چی میگم و منم متوجه نبودم که دارم جا به جا میگم. البته ختمِ به خیر شدن همشون.     و جدیداً "آبان" هم همین داستانو پیدا کرده! تو همین 3-4 ماه بارها به آبان گفتم شهریور، و امشب دیگه تو عنوانِ مطلبم هم به جای آبان نوشتم شهریور و بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. "شهریور" ملکه‌ی ذهنمه. بدونِ هیچ دلیلی. 

 

اوایلِ آبانه. دایی اینا اینجان و امشب جلسه بود. بعد از دو راند نشستم بیرون و اومدم یه مطلب بنویسم. 

یه مطلب بنویسم. 

چه مطلبی؟

امروز عصر رفتم کافه‌بوم. نمیدونم چرا میرم اونجا، آخه هم زیادی روشنه و هم اینکه شلوغه. تو وهله‌ی اول از کافه‌ای که تاریک نباشه اصلاً خوشم نمیاد. و در ادامه از کافه‌ای که زیاد شلوغ باشه خوشم نمیاد، نهایتاً 2-3-4 تا مشتری باشه قابل تحمله و بد نیست. ولی وقتی 8-9 نفر باشن دوست‌نداشتنی میشه، حتی اگه کافه خیلی بزرگ باشه. به هر حال، عصر رفتم کافه‌بوم. و الان که فکر میکنم دلیلش اینه که تو راهِ آرایشگاهه. آره، تو راهِ آرایشگاهه و واسه همین میرم. پس آرایشگاهم رفتم. 

از تیرماه تا الان فقط به همین دلیل از خونه بیرون رفتم. اینکه برم کافه و همچنین آرایشگاه. به صورتِ میانگین چهل‌روز‌یک‌بار. 

 

دارم سمفونی مردگان میخونم، به عنوانِ اولین کتابِ ایرانی‌ای که تا حالا خوندم. و بعد از شروع فهمیدم که شیوه‌ی روایتش جریانِ سیالِ ذهنه. متنفرم از جریانِ سیالِ ذهن، واقعا متنفرم و اگه میدونستم سمفونی مردگان اینطوریه به عنوان اول تجربه‌ی کتابِ ایرانی یه چیزِ دیگه میخوندم. متنفرم از کتاب‌هایی که با تکنیکِ سیلانِ ذهن نوشته شدن. البته، البته که از سمفونی مردگان متنفر نیستم هنوز. 70-80 صفحه‌ی اولش اذیتم کرد، ولی الان که فصل دو هستم بهتر شده. فصلِ یکِش خیلی در هم ریخته و بد بود. خیلی مضحکه که یه کتاب اینطور باشه:

"داشتم راه میرفتم و به بخاری که از کارخانه‌ی قند بلند میشد نگاه میکردم. یک ستون بلند از بخارِ سفید که به ابر بی شباهت نبود. زیرِ لب گفت: این بخارها چقدر لطیف و پاکند." 

داخلِ شیوه ی روایتِ جریان سیالِ ذهن، این سطری که بالا نوشته شده همش راجع به یک نفره. مثلا حسین. اونجا که گفته شده "داشتم راه میرفتم" منظور راه رفتنِ حسینه، اونجا که میگه "زیرِ لب گفت"بازم حسین زیرِ لب گفته. تازه این فقط یه چشمه از بدی هاشه. یهویی ضمیرها عوض میشن، یهو راوی عوض میشه، یهو از یه زمان به یه زمانِ دیگه میپره. خیلی دوست‌نداشتنی و مزخرفه. حداقل کتابِ کتابِ "شاگرد قصاب" آشغاله. و فصلِ اولِ سمفونیِ مردگان اینقد نامیزون و بد بیان شده بود که آدمو از کتاب ناامید میکرد. اگه از سمفونی مردگان هم بدم بیاد هیچوقت هیچ جریانِ سیالِ ذهنِ دیگه ای نمیخونم.

 

 

چه پستِ حال به هم زنی. ریدم به این پست و به جریانِ سیالِ ذهن و البته هزاران بار به کتابِ شاگرد قصاب

احساسی که داشتم و باعث شد بیام و پست بزارم دیگه نیستش. هیچی نموند ازش، هیچ احساسِ مثبتی نیست دیگه.

تُف. تُف.

۰۲ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۶ از یاد رفته
ویرایش پست

گردشِ فصول

الکی هی پنل وبلاگمو باز میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید که بنویسم. و یادِ این افتادم که امروز اول پاییزه. گفتم بیام و از پاییزِ جدیدم بنویسم.

یادمه پاییزِ 1394 تهِ بعضی از یادداشتم مینوشتم "در این پاییزِ بی خود...". شکر میخوردم. پاییزهای 94 الی 97 همه‌شون پر بودن از امید و جوونی و شورِ زندگی. حتی پاییز 93 هم کم و بیش همینطور بود فقط عقل و شعورم بهش قد نمیداد اون زمان.

پاییزِ 98 با این احساس شروع شده که ریدم توش. به درد هیچی نمیخوره. تنها خاصیتش خلاص شدن از شرِ تابستونه. که البته هنوز 2-3 هفته زمان نیازه تا هیچ ردی از گرمایِ متهوّع باقی نمونه و سرمایِ پاک جاشو بگیره.

از پاییزِ امسال هیچ توقعی ندارم. و هیچ احساسی هم بهش ندارم (جز اون احساسِ نا محترمانه). از شیراز بدم میاد. البته نه به خاطرِ شیراز بودنش. به خاطرِ اینکه یه شهر بزرگ و شلوغه. از شهرای بزرگ و شلوغ متنفرم. از این پاییزِ بی خود در این شهرِ درندشت بیزارم. تُف. 

هر چی بیشتر به زمستون نزدیک میشیم بیشتر به 24 سالگی نزدیک میشم. میترسم. 24 سالگی نویدِ زوال رو میده. خصوصاً که 2 سال بعدش هم قراره حبس باشم، حبسِ خدمت مقدس سربازی. سربازی دقیقاً به معنای 24 ماه حبسه. هیچ فرقی نداره. تازه تو حبس راحت تری و میخوری و میخوابی که تو خدمت از این خبرا نیست. ولی به چه جرمی باید 24 ماه حبس بکشی؟ به جرمِ ایـرانی بودن: کاملاٌ منطقیه. حتی اگه 60 ماه هم حبس واسه این جرم در نظر گرفته شه منطقیه. پس نباید خرده بگیرم.

 

+ دیشب کتابِ "بیابانِ تاتارها" تموم شد. بی نظیر بود. خیلی پسندیدم. تاکید بر نقش محوریِ زمان (عمر) در یک زندگیِ اگزیستانسیالیسم‌مَنِش. فضاسازیش رو هم بینهایت دوست داشتم: یه بیابونِ بی انتهایِ سرد. مطلوب ترین اقلیمی که بهم لذت القا میکنه. عالی بود.

الان هم کتابِ "قلبِ سگ" رو شروع کردم. در بابِ شوروی و انقلابِ کمونیستیش. از کتابایی که از کمونیسم و سوسیالیسم حرف میزنن لذت نمیبرم زیاد. شاید به این خاطر باشه که خطرش از بین رفته و دیگه کمونیسمی در کار نخواهد بود. و اینکه حکومتای فاشـیشت و توتالـیتری که هیچوقت از بین نمیرن صد برابر بدتر از کمونیسمن و فشارشونم احساس میشه. ولی امیدوارم "قلبِ سگ" برام دوست داشتنی باشه. به هر حال از بولگاکفِ بزرگه. 

امروز هنوز نه آموزش اکسلِ فرادرسو دیدم، نه آموزش برنامه نویسی VBA اکسل رو، نه زبان خوندم، و نه هیچ. 

برم دیگه.

تف.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۱ از یاد رفته
ویرایش پست

4dreams

تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ از یاد رفته
ویرایش پست

in the fake of pirates

پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!

آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟

32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میلیون و 800 هزار تومن. پریروزا، همین سالِ 96، قیمتِ این 32 عنوان کتاب میشد 800 تومن. الان، امروز که سال 98ئه میشه 1 میلیون و 800. عجب. 
هیچی.

هیچی.

تقریبا نیمه ی تابستون نود و هشت. 

هیچ.

هیچ.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

02:55

امروز "جزء از کل" رو تموم کردم. عالی بود. درجه یک. آفرین.

خوابم تنظیم شده، صبح ساعت 10 از خواب پا شدم.

 الانم سریعاً میرم میخوابم. بعد از این پست آب و هوای فردا رو چک میکنم و آغوشِ خواب.

همین.

۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۲:۵۷ از یاد رفته
ویرایش پست

ایامِ بی تاریخ

در حال حاضر، هیچ چیز خاصی نیست. اواخر تیرماه هست و نمیدونم چندُم.

دیروز رفتم کافه بوم. چند روزی میشد که میخواستم کافه برم و هی نمیرفتم. دیروز رفتم. اسپرسو عربیکا. دوست نداشتم خیلی طعمشو. یه تُرشی خاصی داشت که به تلخیش میچربید و حسِ خوب قهوه رو میدزدید.

یکی دو روزه کتاب "جز از کل" رو شروع کردم. یه مقدار سرعت خوندنم پایین اومده جدیدا، از وقتی دوباره کم و بیش به نت وصل میشم. ولی کماکان میخونم و امروز بیشتر هم میخونم. الکی وقت نزارم پای اینترنت.

هوا گرمه.

همین. هیچ چیزِ خاصی نیست.

۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۳۱ از یاد رفته
ویرایش پست

پراکنده

بالاخره پروژه رو تموم کردم و واسه استاد فرستادم. البته نمرشو داده بود، و تأیید نهایی هم کرده بود، و مدرکمم گرفته بودم، ولی به استاد قول داده بودم. باید چند صفحه ی نهاییش رو هم مینوشتم و میفرستادم براش که انجام شد.

صفحه ی 123 کتابِ سگ سفید اَم. ترجمه ی سیلویا بجانیان خوب و اوکیه. تحریک شدم "ریشه های آسمان" رو با ترجمه ی بجانیان هم بگیرم. ترجمه ی منوچهرِ عدنانیِ احمق که افتضاح بود. انگار دستِ گوگل سپرده باشی یه سری جاهاشو. یه شخصیت رو تو نیمه ی دوم کتاب اشتباهاً یه نفرِ دیگه ترجمه کرد! یعنی نفهمیده بود این همون فلانیه که تو نیمه ی اولِ کتاب نویسنده توصیفش کرده بود. فقط چون اسم نداشت این آقای به اصطلاح مترجم گیج شد و منم کلی گیج کرد و دهنم سرویس شد تا ریشه های آسمان رو بخونم.

آقای منوچهر عدنانی، هر جا که هستی خاک بر سرت. حیفِ این کتاب که یه مترجمِ درجه یک ترجمه‌ش نکرده. فقط این عدنانیِ گاگول و سیلویا بجانیان. یکی دو سالِ دیگه اگه ترجمه ی خوبی ازش در نیومد، ترجمه ی بجانیان رو میگیرم.

"ریشه های آسمان"، یکی از قشنگترین کتاباییه که خوندم. کتابا برای من دو جنبه دارن، زیبایی و تأثیرگذاری. که تاثیرگذاری برام فاکتور مهم تریه. شاید ریشه های آسمان تاثیرگذارترین کتابی باشه که خوندم. از جنابِ رومن گاری. کاش تو این یکی دو سال سروش حبیبی بیاد و ترجمه‌ش کنه.

 

این اواخر دیر میخوابم. البته دورِ تکمیلِ پروژه بودم تقریبا. چند شبم تا صبح کتاب خوندم که این بی منطقیه. کتاب رو هر وقتی میشه خوند و بدترین تایمش نصفه شبه. چون نصفه شب باید خوابید.

هنوز نتونستم به صورتِ کامل از فضای مجازی و اینترنت فاصله بگیرم. شبا یه بار میام دورش و این دو سه شب هم که طولانی تر دورشم. نمیدونم کی میتونم به صورتِ خودخواسته کاملا تعطیلش کنم. امیدوارم قبل از اواخرِ تیر باشه. 

دوس دارم ادامه ی "سگ سفید" رو بخونم، از عصر نخوندم، ولی خیلی دیره. ضمنِ اینکه الان یه کارِ دیگه هم دارم.

فک کنم امروز کنکور باشه، امیدوارم اونایی که خیلی خوندن، و اونایی که خوندن و اونایی که یه مقدار خوندن به حقشون برسن و خوشحال باشن از نتیجه ای که فردا حاصل میشه. چقد زود گذشت، من 5 سال و 9 روزِ پیش کنکور دادم...

چقد دارم پراکنده مینویسم. حس میکنم توی ناخودآگاهم، درگیری های اساسی ای داشته باشم این اواخر. یه حسِ قوی. توی خودآگاهم که همه چی معمولی و در حالِ سکونه. نه از چیزی ناراحتم، و نه از چیزی خوشحال. ریتمِ مطلوبِ فعلی. ولی خودآگاه مهم نیست. ناخودآگاهه که یهو دهن آدمو سرویس میکنه. نمیدونم.

و بسه دیگه.

 

 

۱۳ تیر ۹۸ ، ۰۵:۳۷ از یاد رفته
ویرایش پست