i t f o Pirates

۱۴ مطلب با موضوع «ع.ش.ق» ثبت شده است

بالاتر از سیاهی

خانواده‌ام را واقعاً دوست دارم، عزیزانم را هم دوست دارم. و بجز دغدغه‌ی آنها هیچ‌چیز در تمامِ کیهان برایم اهمیّت ندارد.

از هیچ چیز نمیرنجم، از هیچ چیز نمیترسم، از هیچ چیز گریزان نیستم. فقط و فقط از آنچه می‌ترسم و رنج میکشم و گریزانم که مربوط به خانواده و عزیزانم باشد. توی زندگی فقط از مشکلات و احساساتِ بد و رنج و سختیِ عزیزانم می‌ترسم. و بجز این‌ها هر چه که هست جزئی از توّهمِ زندگیست و خم به ابرویم نمی‌آورد. 
اگر کس و کاری نداشتم میتوانستم راحت زندگی کنم، و میتوانستم راحت‌تر از آن بمیرم. الآن ولی از مردن هم می‌ترسم، چون غم به دل عزیزانم می‌نشاند. درحالی‌که من حاضرم هزار بار بمیرم ولی غم به دلشان نیاید. نتیجتاً بمیرم یا نمیرم؟ طبیعتاً نمردنم مطلوبِ آنهاست. و من برای رضای خاطرِ عزیزانم حتی حاضرم نَمیرم! بالاتر از سیاهی رنگ هست؟ بگذاریدش برای من.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۱:۱۴ از یاد رفته
ویرایش پست

آبانِ 400، گذار و گذار...

امروز پانزده آبان است، امروز پانزدهم آبان بود. میانه‌ی پاییزِ امسال. کدام پاییز؟ باید رید به پاییزی که رنگ و بو ندارد.

مهرماه گذشت. اوایلِ مهر در یک پروژه جدید استخدام شدم، یک پروژه‌ی مزخرف. وسطِ خاک و خل. تنها خوبیش این است که مشرف به دریاست، روی یک تپه بالای خلیج. که البته از این خوبی هم بی‌نصیب مانده‌ام تا حالا، هوای جنوب هنوز جهنمی‌ست و نمی‌شود از دفتر و کولر دور شد.


الان خانه‌ام، برای مرخصی آمدم. اینجا واقعا پاییز است، عصر که خواهرزاده‌ی عزیزم را برده بودم توی محوطه‌ بگردانم یخ زدم با یک لا لباس. لباس گرم ندارم. دیگر لباس گرم ندارم. 2 سال است که میخ شده‌ام به جنوب و تابستان و گرما و تابستان. کاپشن قدیمیِ قشنگم هم رو به پوسیدن و زوال است. با خودم نیاوردمش خانه. چون یادم نبود بیرون از آن بیابان و پروژه چیزی به نامِ پاییز و سرما وجود دارد.

هنوز مانده تا بندر سرد شود، تا چند روز پیش که آنجا بودم هوا گرم بود. شب ها بهاری میشد و روزها گرمِ گرم. ولی شیراز پاییزی‌ست. حداقل ادای پاییز در می‌آورد و انصافاً لباسِ گرم می‌طلبد.


امروز یکهو مهدی کلی عکس توی تلگرام فرستاد، عکس های ناکجا... . برای گرفتن مدرک رفته آنجا. چقدر خلوت و سوت و کور بود! دلم پر کشید برای آن همه سکون و سکوت و انزوا. دلم پر کشید برای آن سرمای خالص، برای آن همه جادو در آسمان و زمینش...

من کِی می‌توانم بروم؟ نمیدانم... دلم پر میکشد برای یک لحظه حضور در ابدیتِ آنجا، برای یک لحظه قدم زدن توی کوچه‌های غریبش، برای یک اسپرسویِ تک نفره توی یکی از کافه‌هایش... 
بهمن می‌روم، شاید هم اسفند. باید بروم. بروم که مدرک لیسانسم را از دانشگاه بگیرم، شوخی بردار که نیست، باید مدرکم را تحویلِ شرکت دهم! پس حتماً باید بروم، چه کرونا باشد و چه نباشد، چه موافق باشند چه نباشند، زمین به آسمان برسد و آسمان به زمین برسد یک هفته از زمستانِ امسال را آنجا خواهم بود. البته بیشتر، 8 یا 9 روز. آنجا یک روز هم وجودیت و هستی دارد، هر روزی که آنجا باشی وجود داری، به اندازه‌ی همان روز، به اندازه‌ی ابدیت.

ولی اینجا...؟ اینجا وجود در کار نیست، اینجا فقط حضور دارم. چه یک روز بگذرد چه یک فصل چه یک سال، هیچ کدام معنا ندارد، اینجا تمامِ این‌ها عدد و رقم هستند، هیچ موجودیتی ندارند و من هم موجودیتی ندارم.اینجا یک روزش مث یک سال و یک سالش مثل یک روزش است؛ بی ارزش و بدردنخور. 

باید 70 الی 100 روز صبر کنم. اگر بشود بهمن رفت که 70 روز انتظار لازم است، اگر هم رفتنم به اسفند کشید 100 روز. 
میگذرانم. این 70 روزها و 100 روزها هیچ اهمیتی ندارند، اگر دکمه ی skip وجود داشت ردشان میکردم که بروند به جهنم. تمامِ بقیه‌ی زندگی‌ام وقتی از آنجا دور باشم ارزشی ندارند.
قبل از ناکجا هیچ روزی از زندگی‌‌ام ارزش و معنایی نداشت، بعد از ترکِ ناکجا هم همینطور. و تا به ابد وضع به همین منوال است. 

میخواهم آنجا بمیرم.

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۶ از یاد رفته
ویرایش پست

دنیا وفا ندارد

حدود سه ماه می‌شد که حرف نزده بودیم. و سه ماه می‌شود که صدایش را نشنیده‌ام.

خسته است. خسته ام. خسته ایم. در این آشفته بازارِ زندگی.

درکش میکنم؟ من همه را درک میکنم. 
واقعاً درکش میکنم؟ "رنج" انتها ندارد، نمی‌دانم تا کجایش رفته، اگر از یک جایی فراتر رفته باشد نمی‌توانم درکش کنم. 

بهش فکر میکنم. غصه میخورم، مثلِ تمامِ این سال‌ها. چون مهم است، او مهم است. ولی او شعورِ کافی ندارد. شاید هم رنجِ زیاده از حد دارد. به هر حال میان‌مان صدها سال نوری فاصله افتاده. 

 

هر لحظه دوست دارم صدایش بزنم. Last seen 5 hours ago. دوست ندارم خاطرش مکدرتر شود. تلگرام را می‌بندم. مادامی که Last seen اَش فایو اورز اِگو است ده بارِ دیگر می‌خواهم صدایش بزنم. چه بگویم؟ 

دنیا وفا ندارد، ای نورِ هر دو دیده...

 

صدایش نمی‌زنم. هیچ چیزِ بی‌‌خودی نمی‌خواهم بگویم.

سه ماه دیگر می‌گذرد؟ رنج‌ها توی این سه ماه چه می‌شوند؟ چه می‌کنند؟ چه می‌کنم؟ چه می‌کنیم؟ 

چه می‌کنی دخترم؟ 

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۱ از یاد رفته
ویرایش پست

همه چیز به هیچ می‌ماند و می‌مانم - اواخر فروردین 1399

بی اِنتِظار دیدِنِش

وا باد اَرفتِن عالَمِت

 

عُمْر گذشتَه پَس نِتا

چاره ی دَردِت غُصَّه نین

 

دِلِت سیا، مُودِت سَفید

دِلتَنگ اَزی بشْتِر مَنین...

 

پ ن: یه ترانه از خنیاگر جنوب، ابراهیمِ منصفی بزرگ.

گویش این ترانه بندریه. و درسته بندری و هرمزگانی نیستم، ولی از تک تک کلماتش لذت میبرم و لذت میبرم و لذت میبرم... 

صرفاً لذت.

ابراهیم منصفیِ عزیز. خنیاگرِ غمگینِ جنوب...

۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۶ از یاد رفته
ویرایش پست

دریا - دریا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۴۴ از یاد رفته
ویرایش پست

جادوی موسیقی

موسیقی چیزیه که در قیدِ زمان نیست. یه نعمتِ بی نظیر.

البته خیلی کم آهنگ گوش میدم و خیلی وقت میشه که چیزی گوش ندادم. ولی این اواخر یادِ چند تا آهنگ افتادم و حتی با یادشون گذشته جلویِ چشمام رژه رفت، اگه گوش داده بشن دیگه چی بشه!

البته گوش نمیدم. این روزا ارزشِ دل سپردن (گوش سپردن) به موسیقی رو ندارن واقعاً.

برای آهنگ گوش دادن هم زمان مهمه و هم مکان.  به همین خاطره که کم آهنگ گوش میدم این اواخر.

 

آدم وقتی ترانه ای و آوازی را میخواند که روحِ او نیاز داشته باشد، برای سرگرمی و تفریح که نباید ترانه خواند! 

- ژان کریستف، جلد اول

 

موسیقی، با جادوی خویش درهای بسته را میگشاید و نهفته های درون ما را آشکار میکند...

- ژان کریستف، جلد چهار

۰۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

زندگانی

امروز تولد مامانم بود. 

امیدوارم آخرین تولدمو ببینه.

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۴ از یاد رفته
ویرایش پست

رؤیای روزهای رفته

هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 

هر روز بیشتر از روزِ قبل.

و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 

دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 

و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.

ای بابا. 

این شهرِ گُه آخر روح و روانمو به فنا میده.

این عکس یکی از غروباشه. عکسِ قشنگتر از غروبشم دارم ولی دلم نمیاد آپلود کنم.

قشنگ نیست؟ 

غروبِ ناکجا

 

پ ن: بقرآن عکسه هیچ افکتی نداره و ادیت نشده.

پ ن 2: قدِّ بیدلِ دهلوی دلتنگِ اون شهر و اون زندگیَم.

پ ن 3: دوس ندارم بخوابم و یا بیدار باشم.

پ ن 4: پ ن 5.

پ ن 5: بعد از این همه سال، رسیدی به کجا؟

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۱۸ از یاد رفته
ویرایش پست

4dreams

تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ از یاد رفته
ویرایش پست

اسید

امشب باز یادِ ناکجایِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و برای دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره های اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معده‌م تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و برای اولین بار آنچنان اثر نکرد.

یادت بخیر! 

اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. واقعا حاضرم. ولی خب توی یه دنیای خشک و جدا از رؤیا و انعطاف زندگی میکنیم. همه چی بر مبنای علوم تجربیه و هیچوقت قرار نیست هیچکسی برگرده عقب. متاسفانه.

به جز دیروز و روز قبلش، نزدیک 6-7 روز یه ریز خوابِ ناکجا رو میدیدم. قبل از اون چن روزی خوابشو ندیده بودم، ولی قبل تر از اون همش خوابشو میدیدم. ناخودآگاهی که دست خودشو رو میکنه.

ای بابا.

دهم مرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و هشت. بیست روز مانده به شهریور. پنج روز مانده به نیمه ی تابستان. 

۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

فراموشی

باید فراموش کنم یه سری چیزها رو. یه سری چیزهای مستمر که یه زمانی خیلی مهم بودن. 

وقتی مقدمه ی یه فراموشی فراهم باشه، کم کم آدم میتونه فراموش کنه. میتونه فراموش کنه. همین مهمه. این که بشه فراموش کرد. چون باید بشه.

امروز نسبتاً زود بیدار شدم و خوبه، الان خسته‌م. یه مقدار ریگ روان میخونم و کم کم کم کم میخوابم.

شیر رامک عالیه، بقیه ی شیرا گُهن (شاید میهنم بد نباشه. یه مدته نخریدم یادم رفته).

 

پی نوشت: میهنم افتضاحه. فقط رامک و مانی ماس.

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

ای بابا

ای بابا.

سراب. به چه قیمت؟ به قیمت خیلی چیزها. خیلی چیزها. گذشته، حال، آینده. 

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

دوئه تیر، عصری که در راه است.

امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.

صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.

وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آوردم و گذاشتم تو کیفم. دمپایی با جوراب نمیگنجید دیگه.

اگه فردا برم، امروز آخرین عصرِ اینجاست. تا نیم ساعت دیگه میرم بیرون. برم شهر و ادامه کارمو انجام بدم. بعدشم برم کافه کاف. کافه ی خوبیه و تو این یک سالِ آخر کم و بیش میرفتمش. جایِ دوست داشتنی ایه.

دیشب که رفتم کافه سیبیل (کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاهِ آزاد)، دیدم که تعطیل کرده و وسایلشم جمع کرده! یه لحظه خیلی ناراحت شدم. هر چند گفته بود همینروزا میرم، ولی دیگه خیلی یهویی رفت و حیف و حیف. دیشب دوس داشتم اونجا باشم. امشب هم دوس دارم اونجا باشم و نمیشه. چه‌قد دنج و بی نظیر بود. تو فاصله ی 2 دقیقه ای از خونه. خوراکِ آخرِ شبا.

به جز کافه کاف کجا برم؟ خیلی جاها از این شهرو لیست کرده بودم و همشونو هم رفتم تو این مدتی که اینجام. نمیدونم جایی هست که دوس داشته باشم بازم برم یا نه. جایی هست که دلم بیشتر از جاهای دیگه براش تنگ شه؟ بهش که فک کردم از الان دلم واسه همه چی تنگ شد. بی‌خیالِ فکر کردن.

امروز یه جایی برم که به غروب ویو داشته باشه. غروبایِ این شهرو عاشقم. این دو سه روزِ اخیر هر جا بودم ساختمونی، درختی، دیواری، چیزی جلوم بودن و نتونستم تمامِ غروبو ببینم. امروز ساعت 19:30 باید یه جای خوب باشم. یا یه جای مرتفع، یا یه جای پَرت و خالی از سازه های انسانی و طبیعی.

یه حساسیتِ مسخره گرفتم از وقتی اومدم، بینیم عینِ خر میخاره و میخاره. ای بابا.

بسه دیگه. کم کم برم که برم.

امروزو بچسبم، شاید آخرین روزِ اینجا باشه، احتمالش زیاده. 

۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست