i t f o Pirates

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

4dreams

تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ از یاد رفته
ویرایش پست

مسیر

فردا داریم میریم شمال، با داییم اینا و خواهرم اینا و خودمون. 

آخرین باری که شمال رفته بودم تابستونِ 95 بود. که تنهایی رفتم و مسافرتِ خوبی بود. خیلی خوب.

قبلنا مسافرت خانوادگی رو دوس نداشتم، ولی یکی دو ساله که نظرم برگشته، چون خانواده رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوس دارم و همین که باهاشون برم مسافرت و باعث خوشحالیشون شم خوشحالم میکنه.

ولی الان خیلی خوشبین نیستم به این مسافرت، با اینکه با داییم اینا داریم میریم، داییم که بی نهایت دوست داشتنی و شوخ طبع و خوش سفره. ولی خب خیلی دوس ندارم برم مسافرت الان. اصلاً دوس ندارم برم مسافرت. به همون دلیلی که دیشب تو عروسیِ فلانی، هر چی گفتن مـشروب نخوردم و وقتی گفتن اگه نخوری پشیمون میشی مطمئن تر شدم که نخورم. و به همون دلیلی که این ایام آهنگای فرهادو گوش نمیدم، و به همون دلیلی که این ایام عصرا و غروبا نرفتم پیاده روی.

این روزا/این برهه رو گذاشتم واسه فراموشی. و حیفه هیچ اتفاق خوب و لذتبخشی توش رخ بده، چون توی فراموشی حل میشه و حیف میشه. و اگه  مسافرتی نبود و چیزِ خاصی نبود خوشحال تر و راحت تر بودم.

مردادِ 98 رو بدونِ هیچ اتفاقِ خاصی بیشتر دوس داشتم. و چیزایی مثل مسافرت، تفریحاتِ جانبی، مـشروبات الکی و... ناخوشایندن برام.

ولی خب با خانواده دارم میرم، و نباید فک کنن که دوس ندارم برم مسافرت. 

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

جعبه ی چوبیِ قدیمی

یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.

ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژان‌کریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.

ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از جلد دومشو خوندم و نمیتونم راجب همه ی جلدا نظر بدم. جلد دوم هم تا الان اوکی بوده ترجمه‌ش. 

خوابم یه مدته رو به راه تر شده و هر چند شب زنده داری جذاب تره، ولی در حال تعدیلشم و اینطور بهتره. 7-8 روز دیگه قراره بریم مسافرت و بهتره خوابم تا اون موقع کاملاً معقول باشه.

همین

۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۱ از یاد رفته ۰ نظر
ویرایش پست

in the fake of pirates

پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!

آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟

32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میلیون و 800 هزار تومن. پریروزا، همین سالِ 96، قیمتِ این 32 عنوان کتاب میشد 800 تومن. الان، امروز که سال 98ئه میشه 1 میلیون و 800. عجب. 
هیچی.

هیچی.

تقریبا نیمه ی تابستون نود و هشت. 

هیچ.

هیچ.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گلِ شادابِ ایامِ جوانی

امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 

داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان، هر چند نزدیکن به غم، ولی به وضوح یه فرقا و مَرزایی هست بینشون. ولی این روزا غمگین نیستم :( خنثی ام و گاهاً هم ناامید و به ندرت هم عصبانی میشم. بدترین ترکیب.

امشب داییم اینا رفتن روستای مادری و اومدم خونه‌شون موندم که پسرداییم تنها نباشه. اینقدر این خونه بزرگه که طبیعیه هر کسی تنهایی توش بترسه. کلی اتاق، کلی سالن، انگار کاروانسرا.

دوس دارم بنویسم. ولی اصولا وقتایی که ناراحتم میتونم خوب تر از حَدّم بنویسم. امشب یه ثانیه با صدای ابراهیم منصفی نزدیک بود ناراحت بشم و همون لحظه خیلی دوس داشتم خیلی بنویسم. الان باز معمولی ام. معمولی و پشیمون. پشیمون از چی؟ حتی نمیدونم! تو کتاب "طبل حلبی" همچین جمله ای بود (خونه نیستم که از دفترم نگاه کنم و دقیق بنویسم)، الان یاد این جمله افتادم:    دو زن با روپوشِ خز آنطرف تر نشسته بودند و به تازگی اعتقادشان را از دست داده بودند. اما نمیدانستند اعتقاد به چی!

اینم از وضعیتِ ما. ملاتونینمو خوردم و منتظرم که خواب بیاد. این پستو بفرستم یه ذره انسان خـردمند میخونم و چشمامو میبندم.

میبندم.

بسه.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۵ از یاد رفته
ویرایش پست

اسید

امشب باز یادِ ناکجایِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و برای دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره های اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معده‌م تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و برای اولین بار آنچنان اثر نکرد.

یادت بخیر! 

اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. واقعا حاضرم. ولی خب توی یه دنیای خشک و جدا از رؤیا و انعطاف زندگی میکنیم. همه چی بر مبنای علوم تجربیه و هیچوقت قرار نیست هیچکسی برگرده عقب. متاسفانه.

به جز دیروز و روز قبلش، نزدیک 6-7 روز یه ریز خوابِ ناکجا رو میدیدم. قبل از اون چن روزی خوابشو ندیده بودم، ولی قبل تر از اون همش خوابشو میدیدم. ناخودآگاهی که دست خودشو رو میکنه.

ای بابا.

دهم مرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و هشت. بیست روز مانده به شهریور. پنج روز مانده به نیمه ی تابستان. 

۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

منطقِ معمولی

آه، چقدر امید، دریا دریا امید _ ولی نه برای ما!

-کافکا

 

بنظرم تو زندگی هر بلایی که سرم بیاد اصلاً ایرادی نداره. کاملاً طبیعیه. سرِ خیلیا خیلی بدترش میاد. و خیلی چیزای خوب هم تا حالا تو زندگی برام پیش اومده که خیلیا ازش بی نصیبن. خیلیا توی مالی و جمهوریِ چاد دنیا میان، خیلیا قبل از 18 سالگی میمیرن، خیلیا دستشون قطع میشه، خیلیا به خاطر شرایطِ بد تو زندانن. چرا هیچکدوم از اینا سرِ من نیومده؟ اگه میومد هم طبیعی بود. سرِ هر کسی ممکنه بیاد و جای گله نیست.

 

هر اتفاقِ بد (به جز دو سه تا)، ناحقی و بداقبالی ای که نصیب شود با آغوش باز پذیرایَم. 

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۸ از یاد رفته
ویرایش پست

یکی مثلِ همه

باورم نمیشه اینقدر جوونم!

از تعدادِ پُرشمارِ موهای سفید که بگذریم، هنوز به طور بیولوژیک جوون محسوب میشم و چقدر عجیب.

۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۳ از یاد رفته
ویرایش پست

ترومپت

واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.

این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته. 

موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت در قبال خواب اینقد ضعیف نبودم. الان جوریم که بعضی وقتا راحت 11 ساعت میخوابم و حتی بعد از ساعتِ دهُم هی میگم یه ربعِ دیکه بخوابم و همینطور کشش میدم. قبلاً 7.5-8 ساعت خواب راضیِ راضیم میکرد. الان حس میکنم نخوابم میمیرم، یا افسرده میشم. اکثرِ روزایی که زیاد میخوابم، به محضِ بیدار شدن جای اینکه پشیمون باشم تو ذهنم دقیقاً و جداً این جمله ها تکرار میشن: "حیف، چقد حال داد، کی وقتِ خواب میشه باز؟ این دفعه باید زودتر بخوابم تا بتونم بیشتر بخوابم".

 

علی ای الحال گرفتار شدم. باید یه فکری به حالِ تقدسِ در حالِ شکل‌گیری پیرامونِ خوابم بکنم. وگرنه چند ماهِ دیگه تو سربازی دمار از روزگارم در میاد. مثلا امروز حتماً ساعت 11 ظهر بیدار میشم و سعی میکنم نخوابم. هر چند میدونم در اینصورت بعد از ظهر خیلی میخوابم، ولی بازم بهتر از اینه که یه سره بخوابم تا بعد از ظهر. 

یه مقدار دیگه از ریگِ روان بخونم و بعدش برم. چه ترجمه ی سختی داره. خوندنش تمرکز میخواد و طول هم میکشه به هر حال. البته 100 و اندی صفحه بیشتر نمونده و فردا تمومه. بعدشم دو گزینه دارم واسه خوندن؛ یکی مثلِ همه، انسانِ خردمند. ژان کریستوف هم هست که 4 جلد داره و میزارم آخرِ سر بخونم. وقتی هیچ چیزی نمونده باشه. 

برم.

 

پ ن: اصلاً از خواب هایی که میبینم راضی نیستم. امیدوارم از این به بعد وقتی بیدار شدم خوابام یادم رفته باشن.

پ ن 2: چه ناخودآگاهِ خاک گرفته ای. باید یهو خوابِ دوستای دبستانمو ببینم و حتی اسماشون یادم بیاد؟؟؟ به طور قطع اکثرشونو فراموش کرده بودم. وجودشونو فراموش کرده بودم. حالا تصویر و اسمشون میاد به خوابم. با یه تِمِ عجیب، به همراهِ روبوسی با همشون. عجب.

۰۶ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۵۹ از یاد رفته
ویرایش پست

فراموشی

باید فراموش کنم یه سری چیزها رو. یه سری چیزهای مستمر که یه زمانی خیلی مهم بودن. 

وقتی مقدمه ی یه فراموشی فراهم باشه، کم کم آدم میتونه فراموش کنه. میتونه فراموش کنه. همین مهمه. این که بشه فراموش کرد. چون باید بشه.

امروز نسبتاً زود بیدار شدم و خوبه، الان خسته‌م. یه مقدار ریگ روان میخونم و کم کم کم کم میخوابم.

شیر رامک عالیه، بقیه ی شیرا گُهن (شاید میهنم بد نباشه. یه مدته نخریدم یادم رفته).

 

پی نوشت: میهنم افتضاحه. فقط رامک و مانی ماس.

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

زمان

"روزی که میاد"، همه ی اینا گذشتن.

 

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۸ از یاد رفته
ویرایش پست

ای بابا

ای بابا.

سراب. به چه قیمت؟ به قیمت خیلی چیزها. خیلی چیزها. گذشته، حال، آینده. 

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

پیکاسو

داشتم "کافکا در کرانه" رو میخوندم که یهو دو تا از شخصیتا، از کتابِ "در اردوگاه محکومین"ِ کافکا حرف زدن. (کافکا در کرانه ربطی به فرانتز کافکا نداره و نویسنده‌ش هم ژاپنیه). از "در اردوگاه محکومین" خوشم نیومده بود و بنظرم خیلی ساده و بی چیز بود و نقد و بررسی هاشم بچه گونه و مسخره بودن.  ولی یه جمله که توی "کافکا در کرانه" راجبش ذکر شد برام جالب و کنجکاو کننده بود و ترغیبم کرد دوباره بخونمش:

وسیله‌ی اعدامِ پیچیده و اسرارآمیزِ کافکا استعاره یا تمثیل نبود_ واقعاً اینجاست، دور و برم. 

-کافکا در کرانه، ترجمه غبرائی، ص88

لازم شد بخونم دوباره "در اردوگاهِ محکومین" رو. 

چقد از فرانتز کافکا بدم اومده بود پریروز. الان حس میکنم ممکنه بدم نیاد. نمیدونم. زندگیه دیگه، میچرخه و میچرخی.

 

ممکنه همین روزا برم باشگاه اسم بنویسم. بیکاریمو تقسیم کنم رو کارای بیشتر. مفید هم هست. با وضعیتِ فعلی هم فک کنم متاسفانه سربازیم واسه شهریور جور نشه و بیوفته آبان. پس وقت زیاده و باید این چند ماهو مفید تر و متنوع تر بگذرونم. نه، نه مفید تر و نه متنوع تر. فقط باید این چند ماهو بهتر بگذرونم. خیلی فرق میکنن این دو تا جمله.

راستی، شیرِ رامک عالیه. شیرِ روزانه آشغاله. عالیس هم بده. کاله هم فک کنم خوب باشه و میهن هم معمولی و قابل قبوله. چیزی که مطمئنم خوب بودن رامک و چندش آور بودنِ شیرِ روزانه‌ست.

چند روزه با قرصِ خواب میخوابم، و چند شب یه بار هم خوابِ ناکجا رو میبینم... امشب (الان) میخوام بدون قرص خواب بخوابم و امیدوارم خوابم ببره.

برم میلک بنوشم و بخوابم.

۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۰۵ از یاد رفته
ویرایش پست