بعد از مدتها به این فک کردم که بدشانسم. 

امروزم رفتیم جایی که باید میرفتیم و همه جلسه بودن. این امریه ریشه‌ی منو خشک میکنه آخر.

پریروز رفتیم و مدیرعامل نبود و گفتن چهارشنبه میاد. 

امروز رفتیم و مدیرعامل جلسه بود و هر چی وایسادم نیومد و گفتن شنبه بیا. یعنی نه فردا و نه پس فردا. شنبه.

عجب.

البته تو اون سه ساعتی که منتظر بودم نشستم و نزدیک 80 صفحه از جزوه ای که واسه برنامه نویسی VBA نوشته بودم رو خوندم. باز خدا رو شکر که دفترمو برده بودم. وگرنه امروزم به بطالتِ محض میگذشت. الانم خسته ام و میخوام چرت بزنم.

ولی این شنبه ی گوه کی میرسه. خسته شدم از بلاتکلیفی. 

بگذرین روزای بلاتکلیفی و سردرگمی. چیزی بیشتر از این حالمو به هم نمیزنه. بدونِ شک این دفعه امریه جور میشه، ولی میخوام اینو از زبونِ آدمش هم بشنوم تا دفترچه ی کوفتیمو پست کنم و شر این قضیه کم شه. 

تو این روزای کوفتیِ مزخرف هم هوا دم به دقیقه ابری میشه. تف. روزِ بهتری واسه ابری شدن نبود؟

برم دیگه. یه چُرت 2 ساعتی. اگه بشه بهش گفت چُرت.