چه حسی دارم الان؟ هیچ. مطلقاً هیچ. حافظه‌ی cacheاَم پر شده و منابع مغزمو اِشغال کرده در حالِ حاضر. توی این دقیقه‌ی نامیمون. -حتی احساسِ بد هم ندارم. هیچ. 

سرِ شب یه لحظه به یه کاناپه و دراز کشیدن تو مسیرِ باد فک کردم و تو لحظه احساسِ خوبی داشتم. و از اون به بعد فک کنم احساسِ خاصی ندارم.

دوس دارم احساسِ خاصی داشته باشم، ولی خب دستِ خودم آدم نیست، دست سروتونین و دوپامین و امثالهمه که تو مغز ترشح بشن و به آدم احساس [ِ خوب] بدن، که رها نمیشن. رها نمیشن و رها نمیشم و انگاری یه ساسم تو کهربا. 

 

قبلاً، یه مدت ذهنم خیلی درگیرِ کلمه‌ی "احساس" بود. خیلی زیاد. زمانی که غرق بودم تو احساس و احساساتِ مختلف، اونقدر غرق که گیج میشدم. اون برهه تو خیلی از دفترام و دفترچه هام سعی میکردم از "احساس" بنویسم، یعنی سعی میکردم رمزگشاییش کنم، واسه خودم توضیحش بدم، واسه خودم تشریحش کنم. که خیلی هم موفق نشدم. ماحصلش شد 7-8 صفحه متنِ پراکنده که بهم نمیگفتن احساس دقیقاً چیه.

این افکار مال حدودِ یک سال پیش بود. اون موقع غرق بودم تو احساس و هیچ دیدی بهش نداشتم. الان اینقدری از اون حول و ولا خارج شدم که میتونم احساس رو از بیرون برانداز کنم و جزئیاتشو هم ببینم. حیف که دیر فهمیدم. حیف. حیف. حیف. الان از زندگیِ پرشورِ پارسال خیلی دورم، خیلی دورم و این فکرا بدرد گـوه هم نمیخورن. چهار صباحِ دیگه هم تار عنکبوت میگیرن و مثل همه‌ی اندیشه های آدم گَردِ زمان میشینه روشون و فراموش میشن.

 

دو مهر 98. الان 2 مهر 98 هست. الان مهم نیست این مسئله. ولی احتمالاً یک‌سال‌پیش مهم بود. یک سال پیش این 2 مهری که هنوز نیومده بود مهم بود. و احتمالاً خیلی سال بعد بازم مهم بشه. بازم مهم بشه این 2 مهری که الان هست و الان هیچ اهمیتی نداره. چیکار میشه کرد؟ میشه هیچ کاری نکرد. در دسترس ترین کارِ ممکن اینه که کاری نکرد. 

 

چه احساسی دارم؟ هیچ. باید الان ادامه ی "قلبِ سگ" رو بخونم، ولی حسش نیست. و حتی حسِ اینکه قرصِ خوابِ نورسیده رو بخورم و بخوابم هم نیست. 

علی ای حال. اینو پست کنم و دراز بکشم. بعدش کم کم شروع کنم به خوندنِ قلبِ سگ.