دیشب و پریشب خیلی دیر نخوابیدم. امشب زود میخوابم. ایام به طرزِ ناخوشایندی سپری میشه و حتی شبا دوس ندارم بیدار بمونم.

فردا صبح قراره واسه پیگیری امریه دوباره برم یه جایی. ایندفه احتمالِ اوکی شدنش شاید 95% باشه. دفعه های پیش علی رغمِ اینکه احتمالِ اوکی شدن 10 الی 50% بود یه کم خوشحال میشدم. این سری که احتمالش بالای 90% خوشحال نشدم و حتی معمولی هم نیستم.

یه احساس رخوتِ بدفرم دارم.

همیشه یه جمله که شروعش "امیدوارم" هست تو ذهنم دارم واسه خودم و زندگیم، ولی الان هیچ جمله ای که با امیدوارم شروع بشه تو ذهنم نیست. 

شاید اینا به خاطرِ اینن که خوشحالی و سرزندگی یه فرآیندِ بیوشیمیه. و تکرارِ مکرراتی که حوصله ندارم بگمشون.

چه عالی که ملاتونین دارم. بدونِ قرص خواب همچین شبی خیلی گوه میشد. 

 

پ ن: در انتظارِ یک سراب. یک وهم. یک خیال. به رنگِ قرمز.