از نیم ساعت/چهل دقیقه‌ی پیش دورِ دفترِ سفیدم بودم و ورقش میزدم. 

از سال 93 الی 96/97 توش مینوشتم. تو اون برهه جایگزینِ مغزم شده بود. یه بخشی از فکرامو به جای مغزم توی اون صورت میدادم. از خط خطی ها گرفته، تا فحش ها، تا متن ترانه ها، تا احساساتِ مختلف، تا شعرها، تا بعضی جزوه ها، تا یادداشت های قبل از شروعِ هر ترم، تا چرک‌نویسِ انتخاب واحدا، و... .

این دفترم به جونَم بستست. قدیمی ترین دفتریه که به طورِ مستمر چرک‌نوشته های ذهنمو میریختم توش، و بهترین سالای زندگیم توش جمع شدن. کلی تلخی و کلی شیرینی. تُف.

احساسِ عجیجبی دارم. احساسِ عجیب و ناراحت کننده‌ای دارم، چقدر دوست دارم برگردم. چقدر احساسِ بی دفاعی میکنم جلوی زمان. تُف.

تُف.

حس میکنم سطح سروتونینِ مغزم در حدِ یه اسیر جنگی اومده پایین. این موقع شب. تُف.

برم ملاتونینمو بخورم و بخوابم. باز خوبه که این هست، وگرنه با این افکارِ عَنی که الان اومد سراغم حداقل تا 2 ساعتِ دیگه خوابم نمیبرد. 

برم.