i t f o Pirates

۴۰ مطلب با موضوع «کلاً» ثبت شده است

آخرین روزِ بهار - اولین روزِ تابستون

الان 31 روزه که ناکجای عزیزم. و از 10 روزِ پیش دارم برگشتن به خونه رو روز به روز به تعویق میندازم. و حالا تصمیم دارم فردا برگردم. فردا میرم ینی؟ هنوزم مطمئن نیستم. ممکنه برم و ممکنه نرم. بستگی داره فردا چی بخوام. 

اگه فردا هم نرفتم، بخدا پس فردا میرم.

عصر رفتم کافه ی داش امیر. به جایی رسیده که وقتی اونجا بودم و هنوز حساب نکرده بودم سوار ماشین شد و رفت! منم چن دقیقه بعدش حساب کردم و کافه رو تک و تنها باقی گذاشتم و رفتم. دلم تنگ میشه برای این کافه، دلم تنگ میشه. کافه سیبیل.

بعد از کافه رفتم قدم بزنم، عصر بود. رفتم سمتِ دانشگاهمون، پلِ عابرِ قبلش و پیاده روی خیابون دانشگاه. و مثلِ تمام جمعه های این پنج سالِ این شهر، سگ پر نمیزد. همین سکوت و سکونش به یاد آورنده ی هزار تا خاطره‌ست. 

الانم رفتیم خریدِ شام و برگشتیم. امیدوارم زودتر شام بخوریم تا بتونیم به موقه بریم کافه. شاممون املته، غذای مورد علاقم.

هر جوری که فک میکنم دوس ندارم فردا برم، دوس دارم فردا هم باشم و عصر برم قدم بزنم، یه پیاده رویِ دیگه، یه غروبِ دیگه، یه بارِ دیگه کافه، یه بارِ دیگه شب گردی، یه بارِ دیگه.

این دومین باریه که حینِ نوشتنِ این یادداشت دارم میرم و میام. از ساعت 20:30 شروع کردم به نوشتن و الان نزدیک نیمه شبه. بعد از شام، ساعت 00:15 رفتیم که بریم کافه ی روبروی ایستگاه دانشگاهِ آزاد که دیر رسیدیمو تعطیل بود. بچه ها برگشتن سمت خونه و من رفتم قدم زدم و الان رسیدم خونه.

گوشیم ساده‌ست و فقط یه دونه آهنگ تونستم بریزم روش. "شب" از فرامرز اصلانی. این روزا وقتی تنها بیرونم و هوسِ آهنگ میکنم همینو میزنم رو تکرار. وقتی با بچه ها هستم هم آهنگای مورد علاقه ی دیگمو گوش میدم. بچه ها شناختنم و میدونن آهنگ دوست دارم. واسه همین "محتاج" و "شب مرد تنها" از ابی، چن تا از آهنگای فرهادِ عزیز، چن تا از آهنگای فرامرز اصلانی و یکی دو تا از نامجو دانلود کردن که با هم که بیرونیم برام پلی کنن. ممنون.

تو این یک سالی که گوشی ساده دارم فقط دو تا چیز اذیتم کردن. یکی اینکه نمیتونم عکس بگیرم و یکی دیگه اینکه نمیتونم آهنگ گوش بدم. البته جدیداً فهمیدم دوربین VGA یِ گوشیم تقریباً یه چیزایی ثبت میکنه. و همین جدیداً فهمیدم بلوتوث داره و میتونه موزیک پِلِی کنه، که متاسفانه همزمان اینم فهمیدم که حافظش خیلی کمه و یه آهنگ بیشتر نتونستم بریزم روش. اگه بهم بگن از تمامِ آهنگای دنیا فقط میتونی یه آهنگ رو گوش بدی، با اینکه آهنگای زیادی رو خیلی زیاد دوس دارم، ولی بدونِ فکر کردن میگم آهنگِ "آوار" فرهاد رو میخوام. نمیدونم الان که شرایطِ نسبتا مشابهی دارم چرا آهنگِ "شب" فرامرز اصلانی رو دارم. البته، اینم دوست داشتنیه و راضی ام.

راندِ آخری که رفتم قدم بزنم، بچه ها گفتن مراقب باش ندزدنت. ولی من از هیچ چیزِ این شهر نمیترسم. رابطمون دو طرفه‌ست. میدونم اینجا اتفاقی برام نمی‌افته، هر ساعتی که میخواد باشه، هر جایی که برم.

قسمِ اولِ پستمو پس میگیرم. فردا هم نمیرم. فردا هم باشم.

بسه دیگه. برم اینستا رو یه چک کنم، بعدشم شاید کتابِ 1984 رو بخونم. سرِ شب یه چهار-پنج صفحه خوندم و الان مشتاقم برای خوندن.

برم دیگه.

 

پ ن 1: ناکجا= اینجا. شهرِستانِ دانشگاهم. 

پ ن 2: وقتی شروع به نوشتن کردم هنوز فصلِ بهار بود، الان ولی فصلِ تابستونه. 

۰۱ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست

شب بیست و نهم

شبِ بیست و نهمیه که ناکجایِ عزیزم و حیف.

کارم در اصل دو هفته طول میکشید. ولی هی کشش دادمو کشش دادم تا امروز که داره به مرز یک ماه میرسه. البته آخرین مدرکمم گرفتم و دیگه کارم تموم تمومه. 

میخواستم پنج شنبه حتما برگردم خونه. ولی امروز تصمیم گرفتم جمعه برم و امشب تصمیم گرفتم شنبه برم. واقعا انگاری جدی جدی نمیتونم برم. همه هم رفتن، من موندم و این خیابونا و غروبا و شبا و کافه ها. 

تو خودم اینو نمیبینم که بتونم برگردم :| 

امروز ظهر هوا ابری و طوفانی شد + یه ریز بارون. سریع رفتم بیرون تا قدم بزنم، ولی یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید که آفتاب در اومد و سریع برگشتم خونه. 

شب هم علی دعوتم کرد خونشون. یه پسرِ 23 ساله که ازدواج کرده و زندگیشم جمع کرده. براش خیلی خوشحالم. 

فردا پنج شنبه ست و علی رغم اینکه دیگه کاری ندارم ولی میرمم دانشگاه. درسته آفتابش داغه. ولی آخرین روزِ غیر تعطیلیه که کامل اینجام و برم و ببینم دانشگاهِ عزیز را یک دلِ سیر.

دیشب زد به سرم و ساعتای 01:00 ، بعد از کافه رفتم سمتِ دانشگاه قدم زدم. دانشگاهمون خیلی پرته. اونورِ جاده ی اصلیِ بینِ شهری. کنارِ یه کویر و جاده ی کمربندی و یه کوهِ عجیب و غریب.

کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد داره جمع میکنه و جا به جا میشه! چقد حیف و چقد حیف... واقعا مکان دوست داشتنی ای داشت. البته دو سه شبِ دیگه هستش هنوز. تا وقتی من هستم هستش. کافیه. و گفت آشناها رو راه میندازه. آشناتر از من؟ تو این 29 روز، حداقل 40 مرتبه رفتمش و یه معنی تازه به مشتری ثابت دادم.

دلم یه چیزی میخواد، ولی نمیدونم چی. دلم غریبی میکنه و بروز نمیده. 

اگه فردا هوا ابری باشه بی نهایت خوشحال میشم. و با اینکه این یک ماه حضورم تو این شهر به طورِ کل خیلی خوب و عالی بوده، ابری بودنِ فردا میتونه بی نظیرش کنه. چون میتونم یه دلِ سیر دانشگاه بمونم و باهاش خداحافظی کنم.

چندین شبه میخوام کتاب 1984 رو ادامه بدم ولی وقت نمیکنم و نمیشه. نمیشه که نمیشه. البته کتاب همیشه هست،ولی ساعتایی که در حالِ حاضر سپری میشن همیشگی نیست و مهم نیست که نخوندم ادامه ی 1984 رو. فرصت هست.

واقعا حس میکنم دلم یه چیزی میخواد و یه چیزیش هست، ولی نمیدونم چی میخواد و چشه. تُف.

بسه دیگه، برم یه آهنگ گوش کنم و کم کم کم برم بخوابم.

در واپسین روزهای بهار، ناکجایِ عزیز.

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

هرگز نشنیدم

امروز امضای آخر رو هم گرفتم و الان مهندسم دیگه، مث همه ی آدمای دیگه. مهندسا از در و دیوارِ شهر بالا میرن. 

فردا یک شنبه هست. صبح واسه پرس و جو و گرفتن مدارک مورد نیاز واسه سربازی میرم دانشگاه. البته گزینه ی مطلوب خودم و اطرافیانم امریه گرفتن هست. که ممکنه جور بشه و شایدم نشه. 

دانشگاهِ عزیزم! سالی که ما اومدیم یه برهوتِ محض بود. کم کم و کم کم بهش رسیدن و الان کلی ترگل ورگل شده، کلی فضای سبز، کلی سازه ی جدید و... . ولی به شخصه عاشقِ همون تمِ خشک و برهوتش بودم، بدونِ 10 متر مربع فضای سبز.

همونطور که گفتم قصد دارم تا چهارشنبه برگردم خونه. منتها نمیدونم سه شنبه باید برم یا چهارشنبه. البته بایدی که در کار نیست. ولی خب باید برناممو بدونم. از بی برنامگی متنفر و بیزارم.

خونه که برم به طور شدیدی از فضای مجازی دور میشم. یعنی نت از دسترسم خارج میشه. نت رو از دسترسم خارج میکنم و از فضای مجازی دور میشم. تو این یک سالی که گوشیم سوخته کم و بیش میومدم نت و تلگرام و اینستا. و هیچ دوره ی طولانی (مثلا 1-2 ماهه) نبوده که کلاً نیام نت. ولی این سری تجربه‌ش میکنم. کم کم عادت میکنم بهش.

از اون روزِ آبیِ دو هفته پیش، دوس نداشتم کتاب بخونم. ولی الان باز داره حسش میاد و شاید همین امشب شروع کنم. فعلا اوایلِ کتابِ 1984 هستم. جرج اورول.

برم شام بخورم. گشنمه ام و باید تا یک ساعت دیگه بریم کافه و قهوه با شکم خالی نمی چسبه.

 

پ ن: اسمِ مطلب هیچ ربطی به هیچی نداره. رضا یه چیزی گفت و گفتم هرگز نشنیدم. و شد اسم این پست.

۲۵ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

پرستوهای خسته

آی پرستوهای خسته

        که غبار هر سفر

             به بالهایتون نشسته

آیا هنوزهم می گذرید 

       ز شهری که زمونه

            به رویم درهاشو بسته...

 

پ ن: پنج شنبه. هنوز هم اینجام و احتمالا یک-دو شنبه برمیگردم خونه...

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰ از یاد رفته
ویرایش پست

روزهای خاکستری

امروز کلی از امضاهای فارغ التحصیلیمو گرفتم. 

کلاً 5-6 تا دیگه مونده. و بعدش تمام.

ای بابا. ای بابا. 

تموم شدی؟ 

لعنتی.

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

شبِ هجدهم

شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.

میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.

امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقه‌ست.

مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفته بود و رضا و عمو هم که اومدن و رفتن و الان من موندم فقط. منی که دلم نمیخواد برم؛ با یه امیدِ واهی، مثل کودکان. چون این سه چهار پنج روز هیچ توفیری به حالم نداره. بحث بحثِ سال و سالهاست، سالایی که یهو گذشتن و الان هواشون تو سر جاریه. "هوای شهر مردگان در سر جاریست..."

امروز واسه درس ارائه به استادم رفتم دانشگاه و کاراشو اوکی کردم و پس فردا امتحان میدم. با استادی برداشتم که ترم قبل بی دلیل بهم 9.5 داد و هیچکس و حتی خودشم نفهمید چرا. و نکته مثبتش اینه که الان حق به جانب رفتم پیشش و کار به جایی رسید که گفتم: استاد ببخشید میخواین نمره بدین یا نه؟ گفت آره و گفتم پس بگین چه سوالایی تو امتحان میاد. اونم سوالا رو داد. باید تا فردا شب حفظشون کنم. 

دیشب بعد از کافه به بچه ها گفتم برین خونه من میخوام قدم بزنم، ساعت 01:00 اینا بود. رفتم نزدیک دانشگاهِ آزاد (خیابونِ دانشگاه)، پُلی که ازش رد میشدیم همیشه، خیابون علم الهدی و... . هوا هم جالب بود. این روزا بیشتر میخوام قدم بزنم.

امروز هم کلی قدم زدم، از سمت مسکن مهر تا دانشگاه خودمون و زمینایِ پرتِ اطرافش. حتی وسوسه شدم برم کوهِ اونورِ دانشگاه. ولی داشت تاریک میشد و گوشیم نور نداشت و کفشمم حیف بود. ولی یه بار کوهو باید برم. تو روشناییِ روز. اصلا، اولین روزی که ابری شد میرم کوه. احتمالا هم تنها، کسی نیست پایه برای کوه دیگه. یادش بخیر. ترم 7 چقد رفتیمش با بچه ها. تا اون موقه یک بارم نرفته بودم، بچه ها که هر از گاهی میرفتن هر چی اصرار میکردن نمیرفتم. ولی ترم 7 به جایی رسیدم که هفته ای 3 بار میرفتم گاهاً. کوهِ خشک و بی آب و علفِ خاطره انگیز.

امروز میتونست آبی باشه، ولی نخواستم، نمیدونم چرا. چون تو این مورد هیچی نمیدونم. ترجیح دادم خاکستری بگذرونم 18 خرداد 98 رو. شاید فردا آبی باشه. البته از این به بعد دیگه دست من نیست، دستِ زمینه و زمان.

تو دفترچه هام کلی نوشتم این روزا. ولی اینجا هم مینویسم. دوس دارم همش بنویسم، همش.

رضا و عمو اصرار کردن تا پنج شنبه بمونم که یا اونا بیان اینجا و یا من برم مشهد که بریم یه جایی تو طبیعت بگردیم و بچرخیم. منم ضمنی موافقت کردم و گفتم سعی میکنم بمونم. و سعی میکنم بمونم. 

میخوام برم حموم. ولی دارم مینویسم فعلا. این که تموم شد اینستا رو چک میکنم و میرم حموم.

امیدوارم هوا خنک تر شه. به گرمای اینجا عادت ندارم و از گرما هم متنفرم. اینجا با سرماش تو ذهنم حک شده.

دلم واسه خواهر زاده ی احمقم تنگ شده. دو هفته ی آخری که خونه بودم سرما خورده بودم و نزدیکش نمیشدم. دو هفته ی قبل از اونم که خانه ی نامزدجان بودم و ندیدم اون کوچولویِ احمقو.

این دو روز نزدیک 200 تومن خرج کردم. نمیدونم چطور تونستم تو این شهرِ ارزون اینقد خرج کنم، عجیبه.

 

پ ن: این یکی دو روز نمیدونم چه آهنگی گوش کنم. خیلی بده که ندونی چی گوش بدی. دو هفته اول کلی اِبی گوش دادم. فرهادم که برای روزای آخره. هنوزم که روزای آخر نرسیده. چی گوش بدم پس؟ 

پ ن2: وابستگی چیزِ عجیبیه، چیزِ عجیبیه و همین.

 

 

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۰ از یاد رفته
ویرایش پست

یک شنبه - 12 خرداد

بخوابم که فردا برم دانشگاه،

روزای آبی گدشتن و از فردا روزها خاکسترین...

حیف از همه چیز.

۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴ از یاد رفته
ویرایش پست

دَه خرداد

اواسط حضورم توی ناکجای عزیز.

هوا خوبه، دو سه روز یه بار هوا ابری میشه یا بارون میاد.

هر شب کافه میریم و یکی دو ساعت میشینیم و واقعا لذت بخشه. بعضی وقتا روزا هم خودم میرم.

الان داره رعد و برق و بارون خرکی میزنه و تو خونه ام و دسشوییِ رضا اینا تو حیاطه. متاسفانه.

پروژه‌مو تحویل دادم و 18 گرفتم. باید 19 میشدم بنظرم.

باید یه درس ارائه به استاد بردارم. 400 و اندی هزینشه. اینم دانشگاه دولتی و روزانه.

این روزا زندگی قرمز و آبیه، فقط حیف که آخرین رنگای این ایامه. شاید دو سه روز دیگه.

چه رعد و برقایی.

دوس دارم الان هم برم کافه. چوبی، تاریک، دنج و با یه ویو به دانشگاه آزاد و لامپای رنگی و سکوت و موزیک و بچه ها.

سجاد فردا میره، یه دوره ی 4.5 ساله که دائم با هم بودیم رسماً تموم میشه. پَت و مَت.

امروز رفتیم یه جای تفریحی، آبشار. با رضا و عمو فرید و خودمون.

کاش زودتر بخوابم، صب باید دانشگاه برم و نمیدونم چرا.

چه رعد هایی.

تو بارون میرم دسشویی الان دیگه.

شاید 9 روز دیگه اینجا باشم، شایدم 7 روز یا 8 روز. خودم دوس دارم تا تیر بمونم ولی نمیشه طبیعتاً. خانواده منتظرن و باید برم.

دوس نداشتم اینجا تموم شه، برای هیچکس. برای سجاد هم. خودشم دوست نداره و دوستایی که رفتن هم دوست نداشتن رفتنو. هر چند خیلیای دیگه از اینجا متنفرن.

امیدوارم فردا ابری باشه ولی بارونی نه.

تُف. گذر زمان میترسونتم از چند صباحِ دیگه. دوس دارم یک سال تو کوچه های این شهر قدم بزنم و قدم بزنم...

برم دیگه.

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۸ از یاد رفته
ویرایش پست

شبایِ جَوونی...

شبِ سوم ناکجای عزیز.

هنوز زیاد به پروژه نرسیدم،

کافه ی رو به روی ایستگاه دانشگاه آزادو چهار بار رفتم (جزو صحنه های بی نظیری که هیچ وقت از یادم نمیره)،

آهنگای اِبی رو گوش میدم، شب مردِ تنها - محتاج - شب زده،

آهنگای فرهادِ عزیزو هنوز گوش ندادم، حس میکنم هنوز زمانش نرسیده و فعلاً زوده،

دیشب رضا اینا اومدن اینجا که همدیگه رو ببینیم،رضا، عمو فرید و علیرضا. دوستای دوست داشتنیم. دلم برای خیلیای دیگه‌شون که نیستن تنگه به اندازه ی هُرمز.

و البته امشب برگشتن سه تاشون و تا هفته ی بعد نمیبینمشون.

به شدت خوابم میاد ولی باید بشینم دور پروژه واقعا. به اندازه ی دو تّا خر خسته ام.

برم.

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۸ از یاد رفته
ویرایش پست

شنبه

یکی از چیزایی که انسانیت رو خدشه دار کرده و میکنه، زیاده خواهیه. زیاده خواهی باعث خود خواهی میشه، خود خواهی هم که نور علی نور.

 

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۶ از یاد رفته
ویرایش پست

آخرِ آخرِ اردیبهشتِ 98

فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*. 

بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.

سیزده بهمن که میخواستم برگردم خونه، و چند روز قبلش، همش حس میکردم وقتی برگردم خونه افسرده میشم و یه چیزی رو برای همیشه از دست میدم، شهرِ ناکجا رو. واقعا اطمینان داشتم یه افسردگی، حتی اگه شده یه افسردگی جزئی میاد سراغم. ولی الان که فک میکنم اشتباه میکردم، اگه قرار باشه افسردگی ای سراغم بیاد واسه یکی دو هفته بعده که دوباره از ناکجا برگشتم خونه و ایندفه دیگه قرار نیست هیچوقت برم اونجا!

تمام این مدت همین یک-دو هفته ای که از فردا شروع میشه، باعث میشد احساسِ غصه ی شدید نکنم از اینکه دیگه قرار نیست اونجا رو ببینم، ولی این دفه آخرینِ آخرین باره. فردا با اتوبوس حرکت میکنم، پس فردا صبح میرسم و برای یکی دو هفته واسه آخرین بار تو کوچه و خیابونای خلوت و عجیبش قدم میزنم و  بعدش همه چی تموم میشه. همه چی تموم میشه و دلم واسه این شهر لعنتی تنگ میشه.

تنها نکته ی مثبتی که توی دیر آماده شدنِ پروژه پایانیم بود، همین فرصتی بود که دوباره بهم میداد، همین فرصتِ چند روزه که برم و ناکجای خاطره انگیزمو ببینم. شهری که بیشترِ دانشجوهای غیر بومی -و حتی شاید بومیش- ازش متنفر بودن و تعجب میکردن که من دوستش دارم، و دوستام دوستش دارن. 

امیدوارم این دو هفته ای که دوباره اونجام، جوری بگذره که هوسشو از سرم بندازه، واقعا دوس دارم اون شهرِ عجیب و غریبو. هر چی نباشه 4-5 سال خاطره دارم توش، خاطره ایامِ جوونی، دورانی که آدم یه شورِ عجیب داره و کلی فرصت واسه اشتباه و آزمون و خطا. 18 الی 21 سالگی و بعدش. امیدوارم این دو هفته جوری بگذره که بعدش احساس رضایت کنم، البته اگه شدنی باشه.

 

*پ ن: "ناکجا" شهرِ دانشگاهمه. البته دیگه کم کم باید بگم شهرِ دانشگاهم بود، داره تموم میشه دوره ی کارشناسیم با یک سال تاخیر.

 

پ ن 2: یه شهرِ خلوت، خیلی سرد و نیمه کویری، که روزِ اولی که دیدمش ازش بدم اومد، چون یکی از علاقه های اصلی زندگیم طبیعت بود -و هست-، و اونجا هم خبری از درخت و جنگل نبود.  البته الان دوستش دارم، چون الان یکی از علاقه های اصلیِ زندگیم محیطه، محیط و فرصتِ دیدنِ محیط. محیطِ ناکجای عزیز با اون همه خاطره که دیگه میشه نورِ علی نور.

 

پ ن 3: الان طبیعتا باید مقاله ها رو ترجمه میکردم، ولی گفتم یه پست بزارم که بمونه.

مگه همیشه آخرِ همه چی، چی باقی میمونه؟ هیچی. فقط اگه همت کنی یه پست یا یه نوت. اینم همت امشب.

۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

از دیوانِ شمسِ مولانا خداوندگار

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم / سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم / نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی / به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید / چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد / فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است / که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن / به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را / به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده / پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن / به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران / هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد / که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل / بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم / ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۹ از یاد رفته
ویرایش پست

سرماخوردگیِ زیاد

تنها خوبیِ زمانی که سرما خوردی اینه که نمیخواد همش نگران باشی که: وای، سرما نخورم یه وقت!

 

پ ن: اواسطِ اردیبهشتِ 98 هم رد شده و برگشتم خونه و چسبیدم به پروژه، که اگه بشه تا هفته ی بعد خیلی پیش ببرمش و برم به شهرِ دانشگاه که تمومش کنم و دفاعش کنم. ناکجایِ عزیز...  چقدر دوست دارم اون شهرِ کوچیکِ خلوتو... حتی بیشتر از شیراز و بیشتر از هر شهری که تا حالا بیشتر از چند هفته توش زندگی کردم.

پ ن2: سرماخوردگیِ سگی. 

پ ن3: اون دو هفته ای که خونه ی او بودم یک کلمه از پروژه رو پیش نبردم، اما پشیمون نیستم، در حالی که باید باشم.

پ ن 4: اینجا برای دخترمه، کدوم دختر؟ 

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست