امروز "جزء از کل" رو تموم کردم. عالی بود. درجه یک. آفرین.
خوابم تنظیم شده، صبح ساعت 10 از خواب پا شدم.
الانم سریعاً میرم میخوابم. بعد از این پست آب و هوای فردا رو چک میکنم و آغوشِ خواب.
همین.
امروز "جزء از کل" رو تموم کردم. عالی بود. درجه یک. آفرین.
خوابم تنظیم شده، صبح ساعت 10 از خواب پا شدم.
الانم سریعاً میرم میخوابم. بعد از این پست آب و هوای فردا رو چک میکنم و آغوشِ خواب.
همین.
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8.
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء از کل جالبه. همزمان که حس میکنم خسته کنندست، حس میکنم به شدت جذابه، همون وقتی که دوس دارم پیش بره، دوس ندارم تموم شه، و در کل کتاب خاص و دوست داشتنی ایست. ولی خوندش طول میکشه. الان صفحه ی 350 هستم حدوداً. در حالی که با زمانی که صرفش کردم طبیعتا میبایست صفحه ی 450-500 باشم. شاید به خاطر ترجمه ش باشه. ترجمهش بد نیست. پیمان خاکسار بین مترجمای جوون اسم و رسمی به هم زده. ولی قبل از اینکه جزء از کل رو شروع کنم احساس میکردم یه مترجمِ که درجه یک درجه ی یکه. ولی الان فقط به عنوان مترجم قابل اطمینان بهش نگاه میکنم، همینم بد نیست البته. همه که سروشِ حبیبی و محمد قاضی و دریابندری نمیشن. اونم تو این دوره.
از 02:30 رد شدیم، برم سر وقتِ تلاش برای تنظیمِ خواب.
در حال حاضر، هیچ چیز خاصی نیست. اواخر تیرماه هست و نمیدونم چندُم.
دیروز رفتم کافه بوم. چند روزی میشد که میخواستم کافه برم و هی نمیرفتم. دیروز رفتم. اسپرسو عربیکا. دوست نداشتم خیلی طعمشو. یه تُرشی خاصی داشت که به تلخیش میچربید و حسِ خوب قهوه رو میدزدید.
یکی دو روزه کتاب "جز از کل" رو شروع کردم. یه مقدار سرعت خوندنم پایین اومده جدیدا، از وقتی دوباره کم و بیش به نت وصل میشم. ولی کماکان میخونم و امروز بیشتر هم میخونم. الکی وقت نزارم پای اینترنت.
هوا گرمه.
همین. هیچ چیزِ خاصی نیست.
این روزا کتاب میخونم. این روزا فقط کتاب میخونم.
اگه کتاب خوشخوان باشه، روزی 400~500 صفحه.
و استراحت میکنم و کتاب میخونم.
نت تعطیل. بیرون خیلی کم میرم. خواب و کتاب.
چشمام میسوزه.
دیروز اولش طبل حلبی تموم شد، بعدش "گهواره گربه" رو خوندم و امروز هم "بادبادک باز" رو خوندم. واقعاً، واقعاً اشک آدمو بارها در میاره. تف.
شاید فردا برم کافه. اگه تا ساعت 1:30 بیدار شدم سر شب میرم کافه، اگه تا 2:30 بیدار شدم غروب میرم قدم میزنم. اگه هم یه وقت خدایی نکرده بعد از 3 بیدار شدم که جایی نمیرم. پس امیدوارم الان خوابم ببره.
پستای وبلاگ رو با گوشی بابام میزارم.
چشمام میسوزه و امیدوارم نوید خواب باشه.
بسه.
امروز واسه امریه رفتیم و ظرفیتشون تکمیل بود، به چند جای دیگه ارجاع دادن الان. و واسه همین کافه نرفتم.
دیشب هم خوابم نبرد و اون 3 ساعت از کف رفت.
صفحه ی 400 طبل حلبی ام و کماکان راضی نیستم ازش. 400 صفحه ی دیگه هم مونده.
واسه فردا برنامه ای ندارم، حتی در این حد که: "مسواک بزنم، کتابو ادامه بدم" ...
الانم میخوام با یه ملاتونین برم به استقبال خواب.
بامداد نوزده تیر، یازده روز مانده به مرداد.
این اواخر کمتر نت میام. خیلی کم.
فردا باید برای پیگیریِ امریه ی سربازی با پدر مراجعه کنیم جایی، و امیدوارم اوکی شه، احتمالش بالاست. اگه اوکی نشد هم احتمالاً احتمالِ بعدی اوکی میشه.
صب باید ساعت 6:30 بیدار شم. سه ساعت دیگر.
دو روزه کتاب طبل حلبی، از گونتر گراس رو میخونم. تا الان که یه هجونامه بیش نبوده. صفحه ی 160~170 ام. امیدوارم تا آخرش اینقدر بی محتوا و بد نباشه. 800 صفحه ست و برای یه کتابِ هجو، خیلیه.
اگه فردا امریه اوکی شد، عصر با لذت میرم کافه ی جدیدی که اینجا پیدا کردم، یه کافه ی بزرگ و خیلی شیک، و البته گرون. که به گردِ پای کافه های ناکجا نمیرسه برای من. نسبت به اونا هیچی نیست؛ ازنظرِ من. توش هیچ احساسی نیست.
بسه دیگه، برم بخوابم.
بالاخره پروژه رو تموم کردم و واسه استاد فرستادم. البته نمرشو داده بود، و تأیید نهایی هم کرده بود، و مدرکمم گرفته بودم، ولی به استاد قول داده بودم. باید چند صفحه ی نهاییش رو هم مینوشتم و میفرستادم براش که انجام شد.
صفحه ی 123 کتابِ سگ سفید اَم. ترجمه ی سیلویا بجانیان خوب و اوکیه. تحریک شدم "ریشه های آسمان" رو با ترجمه ی بجانیان هم بگیرم. ترجمه ی منوچهرِ عدنانیِ احمق که افتضاح بود. انگار دستِ گوگل سپرده باشی یه سری جاهاشو. یه شخصیت رو تو نیمه ی دوم کتاب اشتباهاً یه نفرِ دیگه ترجمه کرد! یعنی نفهمیده بود این همون فلانیه که تو نیمه ی اولِ کتاب نویسنده توصیفش کرده بود. فقط چون اسم نداشت این آقای به اصطلاح مترجم گیج شد و منم کلی گیج کرد و دهنم سرویس شد تا ریشه های آسمان رو بخونم.
آقای منوچهر عدنانی، هر جا که هستی خاک بر سرت. حیفِ این کتاب که یه مترجمِ درجه یک ترجمهش نکرده. فقط این عدنانیِ گاگول و سیلویا بجانیان. یکی دو سالِ دیگه اگه ترجمه ی خوبی ازش در نیومد، ترجمه ی بجانیان رو میگیرم.
"ریشه های آسمان"، یکی از قشنگترین کتاباییه که خوندم. کتابا برای من دو جنبه دارن، زیبایی و تأثیرگذاری. که تاثیرگذاری برام فاکتور مهم تریه. شاید ریشه های آسمان تاثیرگذارترین کتابی باشه که خوندم. از جنابِ رومن گاری. کاش تو این یکی دو سال سروش حبیبی بیاد و ترجمهش کنه.
این اواخر دیر میخوابم. البته دورِ تکمیلِ پروژه بودم تقریبا. چند شبم تا صبح کتاب خوندم که این بی منطقیه. کتاب رو هر وقتی میشه خوند و بدترین تایمش نصفه شبه. چون نصفه شب باید خوابید.
هنوز نتونستم به صورتِ کامل از فضای مجازی و اینترنت فاصله بگیرم. شبا یه بار میام دورش و این دو سه شب هم که طولانی تر دورشم. نمیدونم کی میتونم به صورتِ خودخواسته کاملا تعطیلش کنم. امیدوارم قبل از اواخرِ تیر باشه.
دوس دارم ادامه ی "سگ سفید" رو بخونم، از عصر نخوندم، ولی خیلی دیره. ضمنِ اینکه الان یه کارِ دیگه هم دارم.
فک کنم امروز کنکور باشه، امیدوارم اونایی که خیلی خوندن، و اونایی که خوندن و اونایی که یه مقدار خوندن به حقشون برسن و خوشحال باشن از نتیجه ای که فردا حاصل میشه. چقد زود گذشت، من 5 سال و 9 روزِ پیش کنکور دادم...
چقد دارم پراکنده مینویسم. حس میکنم توی ناخودآگاهم، درگیری های اساسی ای داشته باشم این اواخر. یه حسِ قوی. توی خودآگاهم که همه چی معمولی و در حالِ سکونه. نه از چیزی ناراحتم، و نه از چیزی خوشحال. ریتمِ مطلوبِ فعلی. ولی خودآگاه مهم نیست. ناخودآگاهه که یهو دهن آدمو سرویس میکنه. نمیدونم.
و بسه دیگه.
اون یک ماهی که ناکجا بودم، آهنگ "شب مرد تنها"ی اِبی رو خیلی گوش میدادم. و قبل از اون خیلی کم شنیده بودمش. و خیلی قشنگه. و خیلی قشنگ بود.
دیشب یکی دو ساعت تنها بودم، نشستم چن تا آهنگ گوش بدم. وقتی "شب مرد تنها" رو گوش دادم واقعاً برگام ریخت. خیلی عمیق یادِ هفته های پیش توی اون شهر میوفتادم و یادِ اتفاقاتش و احساساتش و روزا و شبا و بعد از ظهراش... و بعد از "شب مرد تنها"، چن تا آهنگ دیگه گوش دادم و دیگه دوس ندارم اونو گوش بدم. عمیقاً روی احساساتم تاثیر میزاره و فعلاً ترجیحم اینه روالِ زندگیم روی یه سکون بیوفته، بدون احساسِ خاصی، چه نسبت به گذشته، چه نسبت به حال و چه آینده.
امروز عصر میخواستم برم کافه و یه اسپرسو بخورم، نوشیدنیِ محبوب. ولی پا نشدم و نرفتم. به جهتِ همون سکونی که گفتم. ضمناً کافه های اینجا رو دوس ندارم، همینطور خیابونا و شهریتش رو. وقتی ناکجا بودم و بعضی وقتا به بعضیا میگفتم اینجا رو از شیراز بیشتر دوس دارم، با چشم گرد نگام میکردن و ابراز تعجب میکردن. چه میشود کرد.
الان که اومدم از "شب مرد تنها" نوشتم، هی تو سرم تکرار میشه... هی تکرار:
«شبایِ جوونی، جه بی اعتباره، همش بی قراری، همش انتظاره...»
هر آهنگی یه دوره ای داره، یا هر دوره ای یه آهنگی داره. ترمای اول خیلی زیاد فرهادِ بزرگ رو گوش میدادم، و آلبومِ اگه یه روزِ فرامرز اصلانی. ترمای میانی هر کدوم یه سری آهنگ پراکنده ی دیگه به همراهِ فرهاد، ترم 9 آهنگ محتاج ابی و یک ماهِ آخرِ ناکجا، آهنگ شب مرد تنها. یادشون بخیر.
ازینا که بگذرم، دیشب کتاب "در اردوگاهِ محکومین" کافکا رو خوندم. البته یه جورایی داستان کوتاه بود. ولی خب یه 50-60 صفحه ای میشد، با ترجمه ی کامل روزدار که خوب بود.
داستان و روایتِ کاملاً معمولی ای بود. تهِ کتاب یه سری نقد و بررسی از داستان هم ضمیمه شده بود، و چیزایی که میگفت منطقی بود، ولی با این همه زوری که مفسرا زده بودن بنظرم بازم داستان محتوایِ گنده و خاصی نداشت. اصلا نداشت. یه داستان معمولی، با محتوا و پس زمینه ی کاملاً معمولی.
تو نقد و بررسیش یه جوری به هر دری میزدن و سعی میکردن از هر دیالوگی مفهوم بکشن بیرون، که انگار میخوان از 100 گِرم ماست نیم کیلو کَرِه بگیرن. به هر حال درسته کتاب مال کافکاست، ولی دلیلی نمیشه که چون کافکا نوشتهتش حتما پای یه شاهکار در میونه. معمولی بود.
امشب هم کتابِ "سگِ سفید" رومن گاری رو شروع میکنم. این اواخر کتابی که خیلی به دلم بشینه نخوندم، توقع داشتم بهتر باشن همشون. به جز کتاب 1984 که واقعا خوب بود. عالی. امیدوارم "سگ سفید" خوب باشه دیگه.
پ ن: ناکجا = شهرستانِ دانشگاهم. اسمشو نمینویسم چون ممکنه توی نتایج گوگل وارد شه و کسی اینجا رو بیابه و نمیخوام این رو.
این روزها زیاد در قید تاریخ و زمان نیستم.
الان چک کردم و دیدم 11 تیر هست و سه شنبه. بیدار که بشم هم همچنین.
پس کم کم داره نیمه ی تیر میرسه. نیمه ی برجِ 4.
یه حساب و کتاب تا در جریان گذرِ ایام باشم.
11/04/98
اگه بخوام برجِ 6 برم سربازی، یک ماه و نیم آزادم تقریباً. اگه هم نرفتم قطعا دوره ی بعدش (ینی برج 8) میرم. امیدوارم امریه جور بشه و همین شهریور برم که تموم شه و بره. هر چند تا اون موقه زمانی نمونده...
بره و برم و بره...
داداشم اینا امروز برگشتن و شاید دوباره یک سال (یا بیشتر) نبینمشون. ای بابا.
این روزا مشغولِ خواندنِ کتابم. کتاب بارون درخت نشین رو خوندم که بنظرم بزرگنمایی شده بود و اصلا اونقدرا خوب نبود و شاید برای رنج سنی نوجوانان خوب باشه. و کتاب کوری-ترجمه ی مینو مشیری که خیلی با انتظاراتم فاصله داشت. خودِ کتاب خوب بود، ولی ترجمه ی مشیری اصلاً چنگی به دل نمیزد و نمیدونم چرا توی نت اینقدر ازش تعریف کرده بودن. البته من ترجمه ی اسدالله امرایی هم گیر آوردم و با هم خوندمشون. ینی یه بخش رو از ترجمه ی مشیری میخوندم، بعد از ترجمه ی امرایی میخوندمش. و بالعکس. ترجمه ی امرایی هم خیلی عالی نبود، ولی از مشیری بهتر بود کاملاً. کتاب گذار روزگار، که مصاحبه و بیوگرافیِ رومن گاری بود رو هم خوندم. چه انسانِ جالبی.
از دیشب هم کتابِ پرندگان میروند در پرو بمیرند رو شروع کردم. مجموعه داستانه. امیدوارم کلی قشنگ باشه.
برم دیگه.
نمیدونم چند شنبهست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده.
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی روزای پیش، به شدت نافرم شدن و بعضی وقتا باعث میشن مخم سوت بکشه و از صمیمِ قلب چشمامو ببندم. تُف.
با خواهر زاده ی کوچیکِ احمقم خیلی اوکی شدم این سری. هر چقدر بزرگتر میشه شیرینتر میشه. الان یک سال و سه ماهشه، عزیزم.
داداشم به همراهِ زن داداشم هم پریروز همزمان با من رسیدن و قراره یک شنبه برگردن خونشون دوباره. خوشحال و دلگرم شدم که دیدمش بعد از یک سال و چند ماه.
دلم تنگ شده برای ناکجا، همون شهرِ دانشگاهم. اونقدری که احساس میکنم از شیراز بدم میاد و دوست ندارم از خونه بیرون برم و قدم بزنم و حتی غروبا رو ببینم. کلّی دلم تنگه و تصویرای خیابونا و کوچه ها و غروبا و کافه های اونجا از ذهنم پاک نمیشن و نمیشن و نمیشه...
ای بابا. در حدیه که از فکر کردن بهش فرار میکنم، پس ترجیح میدم الانم ادامه ندم و ننویسم.
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بمونم. تنها خوبیِ رفتن اینه که فردا داداشمو میبینم، و دیدنِ آوای احمق (خواهرزاده ی یک سالم) هم خوشحالم میکنه. و البته دیدنِ بابا و مامان و کلاً دیدنِ خانواده. خواهرایِ عزیزمم هستن.
دلم تنگه برای این مکانی که همین الان توش حضور دارم. چیکار میشه کرد؟ هیچی محسن.
دبشب کتاب 1984 رو تموم کردم. قشنگ بود و حال به هم زن. حال به هم زن از نظرِ واقعیت های تلخِ اجتماعی-ســیاسی. امروز و امشب که منتظر پروازم، کتاب "بارون درخت نشین" رو شروع میکنم. البته کتابِ "پرندگان میروند در پرو بمیرند" از جنابِ رومن گاری رو هم دارم همراهم، ولی میخوام اونو تو یه شرایطِ اِستِیبل تر بخونم.
یه لحظه یاد روزهایِ آبی و خاکستریِ این یک ماهِ اخیر افتادم و حالم به هم خورد. تُف. تموم شد.
رضا واسم یه فایل ورد فرستاده که فهرست جداول و اشکالشو درست کنم، برم که سریع درستش کنم تا برنامه های عصرمو خراب نکنه.
برم.
یه کم خسته ام.
شب به مامانم گفتم که به احتمال 96% فردا برمیگردم. ولی الان که آخر شبه میبینم احتمالش 65 درصده که فردا برم. معلق موندم بین رفتن و ماندن.
دوباره دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه.
عصر رفتم کافه کاف. قهوه پرید تو گلوم و به فنا رفتم. چه بد بود. من خیلی اذیت شد و دهنش سرویس شد.
اگه فردا برنگشتم شیراز، دوباره میرم کافه کاف. دوباره قدم میزنم و دوباره به اطرافم نگاه میکنم و سعی میکنم ببینم و احساس کنم و ثبت کنم.
خسته ام و تا حدودی گرسنه.
امشب رسول اومد دنبالم و رفتیم کافه کالسکه و نیم ساعت پیش برگشتم. پسر گلیه. امیدوارم در آینده ببینمش.
برم چایی بزارم، و چند صفحه از کتاب 1984 رو بخونم و بعدش اینستای لعنتی رو یه چک کنم و بعد بخوابم. خوشحالم از اینکه قراره وقتی برگشتم شیراز فضای مجازی رو تا نزدیکِ حدِ صفر کنار بزارم.
ترجمه ی کتاب تا میونه هاش خیلی خوب به نظر میومد، الان که یک سومِ پایانیشه اونقدر روون و خوشخوان نیست. البته شاید به خاطر مباحثیه که الان واردش شده.
برم، برم که چایی بزارم.
پ ن: یه مرضِ عجیب شده این برنگشتنم به خونه. خسته شدم از بس بهش فک کردم و فک نکردم.