i t f o Pirates

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

گذشته

آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کننده‌ست. بهتره بگم دیوونه کننده بود. 

امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایه‌ی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.

چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.

 

باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم. 

 

امروز دنبال یه کاغذ از شعری میگشتم که پارسال نوشته بودم، یه شعرِ سپید. و رفتم سر وقتِ ساکم و اونجا با کلی کاغذ مواجه شدم که شعرمم لاشون نبود. لای اون کاغذا کارت ورود به جلسه ی ترم 6 و هشتَم بود، گواهیِ بیماریِ سه سال پیشم، کارت داوطلبی کنکورِ 93، یه صفحه جزوه از ترمِ بوق، یه کاغذ که توش یه بیت از یه آهنگ نوشته بودم [که از تقدیر و فالِ ما، در این دنیا کسی چیزی نمی‌داند...]، و کلی کاغذِ دیگه. 

خیلی از کاغذایی که به یه چیزِ خاص تو گذشته مربوط میشن رو همین شکلی نگه داشتم. گذشته رو باید نگه داشت. مثلاً یه روز سرِ یه کلاسی الکی رو کاغذ چرت و پرت مینوشتم، همینو هم نگه داشتم. یا واسه یه امتحانی یه صفحه نکته برداری کردم، همینم نگه داشتم. و کلی چیزِ دیگه که الان تو ساک و کمُدن و تا خیلی سالِ دیگه نگه داشته خواهند شد، به صورتِ جدی.

یه کارتُن خرت و پرت داشتم که پر از دفتر و چیز میز از کودکی تا 18 سالگیم بود و تو اسباب کشی ها هی جا به جاش میکردیم (ما زیاد اسباب کشی میکردیم تا دو سال پیش). و تا چند ماه پیش هم بودش و چند هفته پیش دیدم نیستش و اندازه‌ی یه خر غصه خوردم. دفترِ کلاسِ اولِ ابتداییم رو هم نگه داشته بودم، از 17 سال پیش. یه تیکه سنگ از 10 سالِ پیش نگه داشته بودم که روش یه سری حروف رو در آورده بودم. دو سه تا دفتر خاطرات. یه مشت مُنجوق. و کلی خرت و پرتِ دیگه که برام خیلی باارزش بودن و به فـاکِ عظما پیوستن. ولی از این به بعد به "غنیمت‌هام از گذشته" بیشتر دقت میکنم. نمیزارم مثِ اون کارتُنِ پرخاطره گم و گور شه. 

و همین.

رفتم.

۲۵ آبان ۹۸ ، ۰۲:۳۹ از یاد رفته
ویرایش پست

زندگی

تو این ماه‌ها اکثرِ مطالبِ وبلاگم راجبِ روزمرگی‌هام بوده و چیزِ خاصی از زندگی ننوشتم. در صورتی که قبلنا، یعنی خیلی سال پیش، خیلی کم تو وبلاگام از روزمرگی مینوشتم و یادداشتام همیشه راجب زندگی بودن. الان با خودم گفتم این مطالبی که تو این 4-5 ماه نوشتم (به جز چند تاشون) بدردِ لایِ جرزِ دیوار هم میخورن آیا؟ فک نکنم. یادداشتای عبث و بی‌خودی‌ان. چند سالِ دیگه که اومدم سراغِ این وبلاگم احتمالاٌ از خیلی از یادداشتای این برهه ناامید بشم و کامل نخونمشون.

 

شاید به خاطر این دفترا باشه. کدوم دفترا؟ همین دفترایی که الان کنارمن. و همیشه کنارمن. در حالِ حاضری که دارم توی این وبلاگ مینویسم 9 تا دفتر و دفترچه کنارِ دستَمَن. به همراهِ دقیقا 10 تا خودکار. که تعدادشون هم متغیره و هر از گاهی چن تاشون میرن تو کمد و چند تای دیگه جاشونو میگیره.

 اینا باعث میشن اصلِ کاری های ذهنمو روی کاغذا بنویسم. البته که همه ی این دفترا دفترا واسه یادداشت نیستن و سه تاشون جزوه‌ان، جزوه هایی که حاصلِ تمامِ زندگیِ این چند ماه هستن، جزوه هایی که تمامِ حاصلِ زندگیِ این چند ماهن. جزوه از چیزایی که تو این چند ماه یاد گرفتم. و خلاصه، زندگی رو تو دفترها و لای کاغذام مینویسم و نصیبِ اینجا میشه یه مشت خزئبلِ تکراری و بی‌خود.

 

زندگی، زندگی، زندگی. الانم پا نداد که بنویسم.

برم.

۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۳:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

گمان

اینجا پاییز شده انگاری. سرد به نظر میاد.

به نظر میاد.

امروز دوشنبه‌ست، نیمه‌ی دومِ آبان.

انگار پاییز شده.

بیرون سرد بنظر میاد.

۲۰ آبان ۹۸ ، ۰۶:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست

رو به انتها

داییم اینا این دو سه روزو شیراز بودن و خونه ی ما.

امشب با هم رفتیم کوه دراک، خیلی سرد بود و نشد زیاد از ماشین پیاده شیم. البته میشد پیاده شدا، ولی زیاد باد میومد و همه ترسیدن سرما بخورن و قیدشو زدن. ولی من یادِ سرمایِ ناکجا افتادمو دوست داشتم تو همون باد بشینم و سرما رو تا تَه احساس کنم.

بعد از این مطلب سریع میخوابمو ظهر که بیدار شم هیفدهمه. و یه چشم که رو هم بزارمو باز کنم رسیدیم به انتهای آبان. برجِ 9 شروع خواهد شد پس بزودی. موندم تصمیمِ غیر مترقبه‌مو بگیرم یا نه. دو به شَکم. چند روزِ آخرِ آبان بیشتر بهش فکر میکنم.

 

2-3 روزه کتاب نخوندم، آموزش ویدیویی هم ندیدم. چیکار کردم پس؟ نمیدونم واقعا. فردا بشینم یه فکری به حالِ این انفعال بکنم.

 

پ ن: این وبلاگو فقط واسه جوونیم میخوام. وقتی به 30 سالگی نزدیک شدم و تتمه‌ی جوونیمو پیش رو داشته باشم میرم و تو یه وبلاگ دیگه مینویسم. و این وبلاگ هم آرشیو میشه؛ مثلِ وبلاگِ کودکیم و وبلاگِ "اوجِ جوونی"م.

پ ن2: هیچ چیزِ خاصی.

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۴:۴۰ از یاد رفته
ویرایش پست

دلتنگِ

نیمه شب. نزدیک به نیمه‌ی آبان و نیمه‌ی پاییزِ تقلبیِ امسال. ادامه‌ی زندگی.

یه مدته هیچ خبری نیست، زندگی میره و میره و نشستم توی خونه، به انتظارِ پاییزی که نیومده. چه انتظاری؟ چه پاییزی؟ 

هنوزم دلتنگ میشم اگه بهش فک کنم. به چی؟ به اندک جایی برای زیستن. دلتنگِ چی؟ اندک جایی برای مُردن. و روزها میگذرن و میگذرن.

مشکلات زیاد شده، و هیچکدوم هم حل نمیشه، فقط گاهی یکی به قبلیا اضافه میشه. اوضاع چندان مساعد نیست و رمقی برای فکر نکردن باقی نمونده! 

 

شب‌ها میان و میرن، آدما میان و میرن، احساسات میان و میرن، و من یه جایی از زندگی ایستادم به انتظار.

۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۴:۲۲ از یاد رفته
ویرایش پست

تُف

دهمِ آبان.

زندگی در جریانه، تقریباً مثل همیشه، حالا با یه کم سروتونینِ بالا و پایین، تقریباً مثل همیشه.

تُف.

۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۲:۳۵ از یاد رفته
ویرایش پست

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

بیگانه‌ام، با سیمای تو

دیوانه‌ی، دنیـای تـو...

۰۷ آبان ۹۸ ، ۲۲:۰۳ از یاد رفته
ویرایش پست

نقطه

ساعت سه بود که گفتم نیم ساعت "سمفونی مردگان" بخونم و بخوابم. ولی تا ساعت چهاروپنجاه دقیقه سمفونی مردگان خوندم. فصل دومش جذاب بود. و با اینکه دوس داشتم کماکان بخونم ولی گفتم دیروقته و بسه.

 

دوس دارم از پیله‌م رها شم، ولی به این سادگی نیست، ولی به این مفتی نیست. عواملِ زیادی رو می‌طلبه که فعلاً خبری ازشون نیست. پای شرایط در میونه. تا شرایط خوب نشه نمیتونی به خودآگاه و ناخودآگاهت دست بزنی. متاسفانه پایِ این شرایطِ نا به سامان در میونه. 

هی میخوام یه چیزی بگم ولی نمیتونم. نمیدونم. نمیدونم داره چی میشه و قراره چی بشه. نمیدونم چی داخلِ بالاخونه‌ی گرامی میگذره. نمیدونم. احساسِ عجیبی دارم، احساسی که نمیشه شرحش داد، عاجزم از شرح دادنش و تشخیص دادنش حتی. شاید به خاطرِ پاییز باشه، پاییزی که هنوز شروع نشده و داره کم‌کم رخ نشون میده. نمیدونم. کی سر در میاره از فعل و انفعالاتِ پیچیده‌ی مغز.

 

پنج آبانِ 98. چند روز مانده به پاییز. چند روز مانده به پاییز.

 

۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۵:۰۲ از یاد رفته
ویرایش پست

بیگانه‌ام، با سیمای تو (19)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۸ از یاد رفته
ویرایش پست

2 شهریور *

* پیش نوشت: نمیدونم چرا، ولی به طرز فاجعه باری همیشه اردیبهشت و شهریور رو قاطی میکنم، یعنی هم به اردیبهشت میگم شهریور و هم به شهریور میگم شهریور. چند بار حتی سرِ این موضوع کار به درگیری لفظی کشیده: یه بار که با دوستم صحبت میکردم و خیلی قاطع به جایِ "اردیبهشت" میگفتم "شهریور"، و جمله‌م بی منطق شده بود و دوستم نمیفهمید چی میگم و منم متوجه نبودم که دارم جا به جا میگم. البته ختمِ به خیر شدن همشون.     و جدیداً "آبان" هم همین داستانو پیدا کرده! تو همین 3-4 ماه بارها به آبان گفتم شهریور، و امشب دیگه تو عنوانِ مطلبم هم به جای آبان نوشتم شهریور و بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. "شهریور" ملکه‌ی ذهنمه. بدونِ هیچ دلیلی. 

 

اوایلِ آبانه. دایی اینا اینجان و امشب جلسه بود. بعد از دو راند نشستم بیرون و اومدم یه مطلب بنویسم. 

یه مطلب بنویسم. 

چه مطلبی؟

امروز عصر رفتم کافه‌بوم. نمیدونم چرا میرم اونجا، آخه هم زیادی روشنه و هم اینکه شلوغه. تو وهله‌ی اول از کافه‌ای که تاریک نباشه اصلاً خوشم نمیاد. و در ادامه از کافه‌ای که زیاد شلوغ باشه خوشم نمیاد، نهایتاً 2-3-4 تا مشتری باشه قابل تحمله و بد نیست. ولی وقتی 8-9 نفر باشن دوست‌نداشتنی میشه، حتی اگه کافه خیلی بزرگ باشه. به هر حال، عصر رفتم کافه‌بوم. و الان که فکر میکنم دلیلش اینه که تو راهِ آرایشگاهه. آره، تو راهِ آرایشگاهه و واسه همین میرم. پس آرایشگاهم رفتم. 

از تیرماه تا الان فقط به همین دلیل از خونه بیرون رفتم. اینکه برم کافه و همچنین آرایشگاه. به صورتِ میانگین چهل‌روز‌یک‌بار. 

 

دارم سمفونی مردگان میخونم، به عنوانِ اولین کتابِ ایرانی‌ای که تا حالا خوندم. و بعد از شروع فهمیدم که شیوه‌ی روایتش جریانِ سیالِ ذهنه. متنفرم از جریانِ سیالِ ذهن، واقعا متنفرم و اگه میدونستم سمفونی مردگان اینطوریه به عنوان اول تجربه‌ی کتابِ ایرانی یه چیزِ دیگه میخوندم. متنفرم از کتاب‌هایی که با تکنیکِ سیلانِ ذهن نوشته شدن. البته، البته که از سمفونی مردگان متنفر نیستم هنوز. 70-80 صفحه‌ی اولش اذیتم کرد، ولی الان که فصل دو هستم بهتر شده. فصلِ یکِش خیلی در هم ریخته و بد بود. خیلی مضحکه که یه کتاب اینطور باشه:

"داشتم راه میرفتم و به بخاری که از کارخانه‌ی قند بلند میشد نگاه میکردم. یک ستون بلند از بخارِ سفید که به ابر بی شباهت نبود. زیرِ لب گفت: این بخارها چقدر لطیف و پاکند." 

داخلِ شیوه ی روایتِ جریان سیالِ ذهن، این سطری که بالا نوشته شده همش راجع به یک نفره. مثلا حسین. اونجا که گفته شده "داشتم راه میرفتم" منظور راه رفتنِ حسینه، اونجا که میگه "زیرِ لب گفت"بازم حسین زیرِ لب گفته. تازه این فقط یه چشمه از بدی هاشه. یهویی ضمیرها عوض میشن، یهو راوی عوض میشه، یهو از یه زمان به یه زمانِ دیگه میپره. خیلی دوست‌نداشتنی و مزخرفه. حداقل کتابِ کتابِ "شاگرد قصاب" آشغاله. و فصلِ اولِ سمفونیِ مردگان اینقد نامیزون و بد بیان شده بود که آدمو از کتاب ناامید میکرد. اگه از سمفونی مردگان هم بدم بیاد هیچوقت هیچ جریانِ سیالِ ذهنِ دیگه ای نمیخونم.

 

 

چه پستِ حال به هم زنی. ریدم به این پست و به جریانِ سیالِ ذهن و البته هزاران بار به کتابِ شاگرد قصاب

احساسی که داشتم و باعث شد بیام و پست بزارم دیگه نیستش. هیچی نموند ازش، هیچ احساسِ مثبتی نیست دیگه.

تُف. تُف.

۰۲ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۶ از یاد رفته
ویرایش پست