آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کننده‌ست. بهتره بگم دیوونه کننده بود. 

امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایه‌ی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.

چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.

 

باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم. 

 

امروز دنبال یه کاغذ از شعری میگشتم که پارسال نوشته بودم، یه شعرِ سپید. و رفتم سر وقتِ ساکم و اونجا با کلی کاغذ مواجه شدم که شعرمم لاشون نبود. لای اون کاغذا کارت ورود به جلسه ی ترم 6 و هشتَم بود، گواهیِ بیماریِ سه سال پیشم، کارت داوطلبی کنکورِ 93، یه صفحه جزوه از ترمِ بوق، یه کاغذ که توش یه بیت از یه آهنگ نوشته بودم [که از تقدیر و فالِ ما، در این دنیا کسی چیزی نمی‌داند...]، و کلی کاغذِ دیگه. 

خیلی از کاغذایی که به یه چیزِ خاص تو گذشته مربوط میشن رو همین شکلی نگه داشتم. گذشته رو باید نگه داشت. مثلاً یه روز سرِ یه کلاسی الکی رو کاغذ چرت و پرت مینوشتم، همینو هم نگه داشتم. یا واسه یه امتحانی یه صفحه نکته برداری کردم، همینم نگه داشتم. و کلی چیزِ دیگه که الان تو ساک و کمُدن و تا خیلی سالِ دیگه نگه داشته خواهند شد، به صورتِ جدی.

یه کارتُن خرت و پرت داشتم که پر از دفتر و چیز میز از کودکی تا 18 سالگیم بود و تو اسباب کشی ها هی جا به جاش میکردیم (ما زیاد اسباب کشی میکردیم تا دو سال پیش). و تا چند ماه پیش هم بودش و چند هفته پیش دیدم نیستش و اندازه‌ی یه خر غصه خوردم. دفترِ کلاسِ اولِ ابتداییم رو هم نگه داشته بودم، از 17 سال پیش. یه تیکه سنگ از 10 سالِ پیش نگه داشته بودم که روش یه سری حروف رو در آورده بودم. دو سه تا دفتر خاطرات. یه مشت مُنجوق. و کلی خرت و پرتِ دیگه که برام خیلی باارزش بودن و به فـاکِ عظما پیوستن. ولی از این به بعد به "غنیمت‌هام از گذشته" بیشتر دقت میکنم. نمیزارم مثِ اون کارتُنِ پرخاطره گم و گور شه. 

و همین.

رفتم.