دیگه روزا خیــلی دارن سریع میگذرن. واقعاً برگام میریزه وقتی میبینم آخرایِ مهر شده. مگه مهر کِی شروع شد؟ برگــام.

عجیبه برام. همین الآن که نوشته‌های اول مهرِ وبلاگمو نگاه کردم،دیدم یکِ مهر شروع به خوندنِ کتابِ "قلب سگ" کرده بودم. این خاطره برام خیلی جدید نیست، یعنی برام منطقیه که از اون تاریخ 30 روز گذشته باشه. پس اون احساسی که تو سطرِ اول اومده بود سراغم چیه؟

ترسناکه. نکنه افسرده شده باشم و بی‌خبر از حالِ خویش؟ آخه افسردگی دقیقاً همینطوره. جزئیات و کیفیتِ روزها رو به محضِ اینکه گذشتن فراموش میکنی. یهو میبینی یادت نمیاد 20 روزِ اخیر چطور گذشته و چیا پیش اومده. عجیبه. آخه در حال حاضر افسرده نیستم. مطمئنم که نیستم.

البته؛ فک کنم الان فهمیدم چرا اینطوری قمر در عقرب شده احوالِ پریشانم. به خاطرِ شبیه بودنِ روزا به همدیگه‌ست. ماه هاست که برنامه‌م از این قراره: آموزشِ ویدیویی (نرم افزار، برنامه نویسی)، مطالعه‌ی کتاب، مقداری هم وبگردی. همین. همین و بس. پس طبیعیه که جزئیاتِ روزای گذشته رو فراموش کنم. چون همه ی روزای یه جورایی عینِ هم‌اَن و گذرشون بهت هیچ تلنگری نمیزنه. و زود گذشتنشون هم دقیقاً به همین خاطره، که عینِ همدیگه ان همشون. هر روز فقط آموزشِ ویدیویی میبینی و تو وب میچرخی و کتاب میخونی، یهو میبینی 30 روزه داشتی همین کارا رو میکردی. پس به احتمالِ زیاد افسردگی منتفیه. هر چند متاسفانه یه مقدار بهش مشکوکم. چون بعضی وقتا یه کّمی حس میکنم ذهنم کاراییِ قابل قبول و بالایی نداره، که این از اصلی ترین نشونه های افسردگیه، تغییرِ بی دلیل تو میزانِ کاراییِ ذهن. ولی از طرفِ دیگه تو همون روزا بعضی وقتا از کاراییِ مغزم زیاد راضی میشم (مثلا موقعِ برنامه نویسی)، و همین وضعیتِ سینوسی دو به شکم میکنه. اگه افسرده شده باشم که مغز باید کلاً تعطیل باشه، و اگه هم افسرده نشده باشم که مغز نباید ریپ بزنه، اونم الان که پیوسته ازش کار میکشم و تمرینش میدم؛ طبیعتا باید همیشه روفرم باشه و کاراییش خوب باشه.

نمیدونم. امیدوارم که افسرده نشده باشم. تا جایی که به خودم مربوط بوده، با وجودِ شرایطِ حاکمِ مزخرف، هنوز نخواستم و نذاشتم که افسرده شم. ولی به هر حال یه بخش بزرگی از افکار و احساسات توی ناخودآگاهه و دور از دسترس. شاید اونجا یه نی‌نیِ افسرده پا گرفته باشه.

امیدوارم زودتر هوا سردِ سرد شه که پیاده‌روی رو شروع کنم. خیلی وقته که از خونه بیرون نرفتم. اگه مسافرت و بیرون رفتنای اجباری با دیگران(که خیلی کم هم بودن) رو فاکتور بگیریم، توی مرداد و شهریور و مهر فقط 1 بار رفتم بیرون! خیلی کمه. اینقدری کم که قرصِ ویتامین D میخورم که کمبودِ آفتابم جبران شه. اون بیرون رفتنای اجباری با دیگران هم شاملِ مراجعه به اداره ها به همراهِ پدر برای پیگیری امریه، رفتنِ شبانه به خونه‌ی اقوام، و یه بار هم بیرون رفتن همراهِ خواهرم اینا بود. که سر جمع 10 بار هم نشدن و مجبور بودم که برم. به عنوانِ یه آدمِ درونگرا نمیتونم به اینا بگم بیرون رفتن. چون لذت که نداشتن هیچ،،، خسته کننده و کاهنده(*) هم بودن.

 

پ ن: کاهنده یه فعل/قید/صفت هست که خودم واسه خودم ساختمش. یه کلمه‌ی چند کاره با معنیای خاص و مشخص.

پ ن2: حال ندارم آموزش برنامه نویسی VBA ببینم الان، دیروقته و خسته کننده هست و طول میکشه. شاید بشینم و "مرگ ایوان ایلیچ" رو بخونم. تا ساعت 04:00 میخونم و بعدش قرص خواب میخورم.

پ ن3: جدیداً توی استفاده نکردن از اینستاگرام به ثبات رسیدم. این روزا ازش LogOut کردم و وقتمو بیشتر از این طلف نمیکنم. 

پ ن4: شبا دیگه واقعا سرد میشه. منم که پاهام منتظرِ یه نسیم هستن که یخ بزنن. تف.

 

پ ن5: به احترامِ تمامِ اسپرسوهایی که صرف نشدن، به احترامِ آهنگ‌هایی که گوش داده نشدن، به احترامِ غروبایی که کسی تماشاشون نکرد، به احترامِ عصرهایی که قدم زده نشدن، به احترامِ مهرْماهی که زندگی نشد، به احترامِ آدمی که لحظه هاشو قِی کرد...