پسینی،
مث تو عاشقی نین،
کسی که تو نگاهش....
اوایل بهمن است و دی به سرعت گذشت. دی هم ماهِ بی ارزشی بود. ماههای بیارزش یکی یکی دارند میگذرند و از آنها و من هیچ نمیماند، چه بهتر. که چنین ایامی باید بگذرند و بروند به قعر جهنم.
احساس فشار میکنم. من کماکان تکان نخوردهام و قراری هم بر حرکت ندارم، گیر کردهام میانِ گُه. شاید از خستگیست. بطور معمول ماهانه بین 20 الی 30 و اندی روز توی کارگاه، وسط یک بیابان از ساعت 6 صبح تا 7 یا 8 عصر سر کارم و رُسَم کشیده میشود. حتی جمعهها هم از 6 صبح سر کارم، و این یعنی خودِ خستگی. پس توانِ تکان خوردن باقی نمیماند. حتی از خستگی نمیتوانم فکر کنم. دنبالِ یک لحظه زندگیام ولی فکرش هم خستهام میکند.
مدتهاست که قرار است یک هفته برای مسافرت بروم به ناکجا. اولش اردیبهشتِ امسال قصد رفتن داشتم که اوضاع کرونا کشور را به هم ریخت و سفر ملغی شد. بعد تصیمیم گرفتم شهریور بروم که سویهی دلتا کشتار به راه انداخت و حالا که قصدِ بهمن را کردهام سویهی اُمیکرون دارد ظهور میکند. ولی ایندفعه به کتفم هم نیست. اگر برنامهی مرخصیهای قمردرعقربم به هم نخورد و زنده باشم بعد از بیست بهمن بلیطم را میخرم. بلیط ناکجا را میگیرم و به مدت یک هفته از میان جهنم پرت میشوم وسط بهشت.
البته ابر و باد و مه و خورشید و فلک سنگ دارند میاندازند که ایندفعه هم مسافرتم کنسل شود، ولی نمیگذارم. چون واقعا خستهام. و واقعا نیاز دارم به یک پالایشِ روحی. به یک هفته آرامش در شرق اندوه...
پ ن: خستهام. این روزها توان ایستادن هم ندارم. خستهتر از همیشه، بعد از طی کردنِ کلی سر بالایی.
امروز پانزده آبان است، امروز پانزدهم آبان بود. میانهی پاییزِ امسال. کدام پاییز؟ باید رید به پاییزی که رنگ و بو ندارد.
مهرماه گذشت. اوایلِ مهر در یک پروژه جدید استخدام شدم، یک پروژهی مزخرف. وسطِ خاک و خل. تنها خوبیش این است که مشرف به دریاست، روی یک تپه بالای خلیج. که البته از این خوبی هم بینصیب ماندهام تا حالا، هوای جنوب هنوز جهنمیست و نمیشود از دفتر و کولر دور شد.
الان خانهام، برای مرخصی آمدم. اینجا واقعا پاییز است، عصر که خواهرزادهی عزیزم را برده بودم توی محوطه بگردانم یخ زدم با یک لا لباس. لباس گرم ندارم. دیگر لباس گرم ندارم. 2 سال است که میخ شدهام به جنوب و تابستان و گرما و تابستان. کاپشن قدیمیِ قشنگم هم رو به پوسیدن و زوال است. با خودم نیاوردمش خانه. چون یادم نبود بیرون از آن بیابان و پروژه چیزی به نامِ پاییز و سرما وجود دارد.
هنوز مانده تا بندر سرد شود، تا چند روز پیش که آنجا بودم هوا گرم بود. شب ها بهاری میشد و روزها گرمِ گرم. ولی شیراز پاییزیست. حداقل ادای پاییز در میآورد و انصافاً لباسِ گرم میطلبد.
امروز یکهو مهدی کلی عکس توی تلگرام فرستاد، عکس های ناکجا... . برای گرفتن مدرک رفته آنجا. چقدر خلوت و سوت و کور بود! دلم پر کشید برای آن همه سکون و سکوت و انزوا. دلم پر کشید برای آن سرمای خالص، برای آن همه جادو در آسمان و زمینش...
من کِی میتوانم بروم؟ نمیدانم... دلم پر میکشد برای یک لحظه حضور در ابدیتِ آنجا، برای یک لحظه قدم زدن توی کوچههای غریبش، برای یک اسپرسویِ تک نفره توی یکی از کافههایش...
بهمن میروم، شاید هم اسفند. باید بروم. بروم که مدرک لیسانسم را از دانشگاه بگیرم، شوخی بردار که نیست، باید مدرکم را تحویلِ شرکت دهم! پس حتماً باید بروم، چه کرونا باشد و چه نباشد، چه موافق باشند چه نباشند، زمین به آسمان برسد و آسمان به زمین برسد یک هفته از زمستانِ امسال را آنجا خواهم بود. البته بیشتر، 8 یا 9 روز. آنجا یک روز هم وجودیت و هستی دارد، هر روزی که آنجا باشی وجود داری، به اندازهی همان روز، به اندازهی ابدیت.
ولی اینجا...؟ اینجا وجود در کار نیست، اینجا فقط حضور دارم. چه یک روز بگذرد چه یک فصل چه یک سال، هیچ کدام معنا ندارد، اینجا تمامِ اینها عدد و رقم هستند، هیچ موجودیتی ندارند و من هم موجودیتی ندارم.اینجا یک روزش مث یک سال و یک سالش مثل یک روزش است؛ بی ارزش و بدردنخور.
باید 70 الی 100 روز صبر کنم. اگر بشود بهمن رفت که 70 روز انتظار لازم است، اگر هم رفتنم به اسفند کشید 100 روز.
میگذرانم. این 70 روزها و 100 روزها هیچ اهمیتی ندارند، اگر دکمه ی skip وجود داشت ردشان میکردم که بروند به جهنم. تمامِ بقیهی زندگیام وقتی از آنجا دور باشم ارزشی ندارند.
قبل از ناکجا هیچ روزی از زندگیام ارزش و معنایی نداشت، بعد از ترکِ ناکجا هم همینطور. و تا به ابد وضع به همین منوال است.
میخواهم آنجا بمیرم.
پارسال 12 بهمن بود که ناکجای عزیزمو ترک کردم به سمتِ شیراز؛ خانهی پدری.
پسرداییم بعد از یکی دو سال اومده بود ایران و از اونجایی که نزدیک ترین دوستانِ هم بودیم میبایست که منم سریع برگردم که 2-3 روزی رو ببینمش. و 12 بهمن از ناکجا حرکت کردم و 13 بهمن رسیدم به شیراز...
چه رسیدنی؟ چه آشی؟ چه کشکی؟
بعد از اون روز هیچوقت نرسیدم. فقط رفتم. رفتم و نرسیدم. وامانده از هر طرف...
پریروز سالگردِ ترکِ ناکجا برای همیشه بود. البته که خردادِ امسال رو هم کامل اونجا بودم، ولی خب همه چیز تغییر کرده بود، تغییر. شرایط، روابط، ضوابط. پس 12 بهمن سالگردِ ترکِ ناکجا بود. شهرِ عزیزی که یه بخش بزرگی از زندگیمو اونجا جا گذاشتم و داره گرد و غبار و برف میشینه روش، تابستون و زمستون.
این هم صفحهی بدخطی که اون روز نوشته شد و یه لکه از قهوهای که اون روز خورده شد و قلبی که اون روز دو تکه شد.
پ ن0: آخرش نوشته بودم "اینم میگذره و برمیگردم، میگذره، برمیگردم، هر چند کوتاه...". و چقدر زود گذشت، جوری که هیچ برگشتنیو تاب نیاورد و انگار که دیگه هیچوقت اونجا رو ندیدم...
پ ن1: جا داره که بگم بقولِ بزرگی: من رفتنامو رفتم، برگشتنامو گشتم. میطلبید در این صحنه.
پ ن 2: بگذر سالِ پیشِ رو. تو هم به همین سرعت بگذر. هر چند که آرزوی ترسناکیه، ولی بگذر و گمشو علی الحساب. این آرزو بوی مرگ میده، بوی سالهایِ زیادی که تو یه چشم به هم زدن گذشتن و روی سرت موی سیاهی باقی نزاشتن...
پ ن3: خواستم ادامه ی "سفر به انتهای شب" رو بخونم. منتها صبح باید بیدار شم و پیگیری کنم ببینم برگ سبزم کدوم قبرستونی مونده، و بهتره بخوابم. پس شب بخیر.
ای پرستوهای خسته
که غبارِ هر سفر
به بالهایِتون نشسته،
آیا هنوز هم میگذرید
ز شهری که زمونه
به رویم دراشو بسته...
آدمی تا وقتی به یه روزنهی نور -حتی باریک- اعتقاد داشته چرخِ زندگیش میچرخه. تا وقتی که به آینده امید داشته باشه زنده میمونه، حتی اگه یه امیدش کوتاه و گذرا باشه. به یه زندانی حبسِ ابد بگو که قبل از مرگش یک ماه آزاد میشه، کیفیت حبسش بالاتر میره.
البته به آدمش هم بستگی داره. آدما خیلی متفاوتن. خیلیا به هیچی قانع نیستن، کسایی که تو زندگیشون چیزی رو از دست ندادن. البته خیلی کلی گویی هست این حرفم. ولی خب حوصلهی صحبت کردن از جزئیاتش رو ندارم. این مسئلهی "چیزی رو از دست ندادن" تاثیراتِ سوئی تو شخصیتِ آدما میزاره. از بچه ی 9 ساله گرفته، تا جوونِ 19 ساله تا میانسالِ 39 ساله. البته تو پیری خیلی کمتر میشه. چون کسی که پیر شده، تو زندگیش "یه چیزایی" رو از دست داده.
خب، بسه. روان شم به سوی خواب.
از نیم ساعت/چهل دقیقهی پیش دورِ دفترِ سفیدم بودم و ورقش میزدم.
از سال 93 الی 96/97 توش مینوشتم. تو اون برهه جایگزینِ مغزم شده بود. یه بخشی از فکرامو به جای مغزم توی اون صورت میدادم. از خط خطی ها گرفته، تا فحش ها، تا متن ترانه ها، تا احساساتِ مختلف، تا شعرها، تا بعضی جزوه ها، تا یادداشت های قبل از شروعِ هر ترم، تا چرکنویسِ انتخاب واحدا، و... .
این دفترم به جونَم بستست. قدیمی ترین دفتریه که به طورِ مستمر چرکنوشته های ذهنمو میریختم توش، و بهترین سالای زندگیم توش جمع شدن. کلی تلخی و کلی شیرینی. تُف.
احساسِ عجیجبی دارم. احساسِ عجیب و ناراحت کنندهای دارم، چقدر دوست دارم برگردم. چقدر احساسِ بی دفاعی میکنم جلوی زمان. تُف.
تُف.
حس میکنم سطح سروتونینِ مغزم در حدِ یه اسیر جنگی اومده پایین. این موقع شب. تُف.
برم ملاتونینمو بخورم و بخوابم. باز خوبه که این هست، وگرنه با این افکارِ عَنی که الان اومد سراغم حداقل تا 2 ساعتِ دیگه خوابم نمیبرد.
برم.
هنوزم دمایِ ناکجا رو هفته ای چند بار چک میکنم. شهرِ خاطرات و روزهای رفته. امروز ماکزیممش 27 درجه ست! در حالی که شیراز ماکزیممش 37 هست. ای بابا. یادِ تمامِ شهریورای سالای پیش میوفتم که اونجا بودم و این ایام هواش چقد محشر بود... و این اولین شهریورِ این 5 ساله که روزای آخرشو تو شیراز میگذرونم و چه بد.
الان اونجا شبا خنکِ خنک میشه، یه جورایی سرد. اگه بشه دمای 10 درجه رو سرد تلقی کرد.
+ و الان اونجا خیلی خلوت و سوت و کور و دنج و عجیبه! چون اکثرِ دانشجو هاش هنوز نیومدن و شهرکی هم که دانشگاهِ ما توش بود، یه شهرکِ دانشجویی بود. و بدونِ حضورِ دانشجوها عجیب و خلوت میشد و میشه. البته خودِ شهر الان مثلِ همیشهش هست. هوای بهاری و جمعیتی که عصرا راه افتادن تو بلوار کاشانی و فردوسی شمالی و جنوبی.
+ ای بابا. الان که دمدمای مهرماهه خیلی هوای ناکجا رو میکنم. پارسال این موقع، 5 روز بود که واسه شروعِ ترم 9 -ترمِ آخر- رفته بودم اونجا. و اون ایام چقد بیکار و الاف بودیم! هنوز نه درسی بود، نه کلاسی شروع شده بود، نه هیچی! فقط دور هم جمع میشدیم و تفریح و بیخیالی.
+ اون شهرستانِ دورافتاده رو به تمامِ خاکِ این مرز و بوم ترجیح میدم. هر چند کل خاک این مرز و بوم رو به یه کتابِ 220 صفحه ای هم ترجیح نمیدم. ولی خب به صورتِ قیاسی، هیچ شهری به اندازهِ ناکجا دلتنگم نمیکنه. دلتنگِ حضور.
پ ن: ناکجا، شهرستانِ دانشگاهم هست. و چون شهرستانِ بزرگی نیست، واسه اینکه وبلاگم تو لیستِ سرچِ گوگل نیاد بالا اسمشو نمینویسم که کسی اینجا رو پیدا نکنه.
پ ن2: نمیدونم چرا بعضی وقتا پینوشت میزنم و توضیح میدم که منظورم از ناکجا چیه. شاید چون اگه تو نگاهِ اول کسی ببینه دارم از "ناکجا" حرف میزنم، با خودش میگه این دیگه چه خرِ ابلهیه! رد داده ها. و هر چند واسم مهم نیست یه ناشناس خرِ ابله توصیفم کنه، ولی خب نمیخوام تو این آشفته بازار، ذهن کسی با دیدنِ اینجا درگیرِ این بشه که چقدر آدم احمق زیاده شده. باید امید رو تو این نسل نگه داشت!
پ ن3: طبیعتاً عنوانِ مطلب هیچ ربطی به محتوای مطلب نداره.
امشب باز یادِ ناکجایِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و برای دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره های اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معدهم تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و برای اولین بار آنچنان اثر نکرد.
یادت بخیر!
اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. واقعا حاضرم. ولی خب توی یه دنیای خشک و جدا از رؤیا و انعطاف زندگی میکنیم. همه چی بر مبنای علوم تجربیه و هیچوقت قرار نیست هیچکسی برگرده عقب. متاسفانه.
به جز دیروز و روز قبلش، نزدیک 6-7 روز یه ریز خوابِ ناکجا رو میدیدم. قبل از اون چن روزی خوابشو ندیده بودم، ولی قبل تر از اون همش خوابشو میدیدم. ناخودآگاهی که دست خودشو رو میکنه.
ای بابا.
دهم مرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و هشت. بیست روز مانده به شهریور. پنج روز مانده به نیمه ی تابستان.
اون یک ماهی که ناکجا بودم، آهنگ "شب مرد تنها"ی اِبی رو خیلی گوش میدادم. و قبل از اون خیلی کم شنیده بودمش. و خیلی قشنگه. و خیلی قشنگ بود.
دیشب یکی دو ساعت تنها بودم، نشستم چن تا آهنگ گوش بدم. وقتی "شب مرد تنها" رو گوش دادم واقعاً برگام ریخت. خیلی عمیق یادِ هفته های پیش توی اون شهر میوفتادم و یادِ اتفاقاتش و احساساتش و روزا و شبا و بعد از ظهراش... و بعد از "شب مرد تنها"، چن تا آهنگ دیگه گوش دادم و دیگه دوس ندارم اونو گوش بدم. عمیقاً روی احساساتم تاثیر میزاره و فعلاً ترجیحم اینه روالِ زندگیم روی یه سکون بیوفته، بدون احساسِ خاصی، چه نسبت به گذشته، چه نسبت به حال و چه آینده.
امروز عصر میخواستم برم کافه و یه اسپرسو بخورم، نوشیدنیِ محبوب. ولی پا نشدم و نرفتم. به جهتِ همون سکونی که گفتم. ضمناً کافه های اینجا رو دوس ندارم، همینطور خیابونا و شهریتش رو. وقتی ناکجا بودم و بعضی وقتا به بعضیا میگفتم اینجا رو از شیراز بیشتر دوس دارم، با چشم گرد نگام میکردن و ابراز تعجب میکردن. چه میشود کرد.
الان که اومدم از "شب مرد تنها" نوشتم، هی تو سرم تکرار میشه... هی تکرار:
«شبایِ جوونی، جه بی اعتباره، همش بی قراری، همش انتظاره...»
هر آهنگی یه دوره ای داره، یا هر دوره ای یه آهنگی داره. ترمای اول خیلی زیاد فرهادِ بزرگ رو گوش میدادم، و آلبومِ اگه یه روزِ فرامرز اصلانی. ترمای میانی هر کدوم یه سری آهنگ پراکنده ی دیگه به همراهِ فرهاد، ترم 9 آهنگ محتاج ابی و یک ماهِ آخرِ ناکجا، آهنگ شب مرد تنها. یادشون بخیر.
ازینا که بگذرم، دیشب کتاب "در اردوگاهِ محکومین" کافکا رو خوندم. البته یه جورایی داستان کوتاه بود. ولی خب یه 50-60 صفحه ای میشد، با ترجمه ی کامل روزدار که خوب بود.
داستان و روایتِ کاملاً معمولی ای بود. تهِ کتاب یه سری نقد و بررسی از داستان هم ضمیمه شده بود، و چیزایی که میگفت منطقی بود، ولی با این همه زوری که مفسرا زده بودن بنظرم بازم داستان محتوایِ گنده و خاصی نداشت. اصلا نداشت. یه داستان معمولی، با محتوا و پس زمینه ی کاملاً معمولی.
تو نقد و بررسیش یه جوری به هر دری میزدن و سعی میکردن از هر دیالوگی مفهوم بکشن بیرون، که انگار میخوان از 100 گِرم ماست نیم کیلو کَرِه بگیرن. به هر حال درسته کتاب مال کافکاست، ولی دلیلی نمیشه که چون کافکا نوشتهتش حتما پای یه شاهکار در میونه. معمولی بود.
امشب هم کتابِ "سگِ سفید" رومن گاری رو شروع میکنم. این اواخر کتابی که خیلی به دلم بشینه نخوندم، توقع داشتم بهتر باشن همشون. به جز کتاب 1984 که واقعا خوب بود. عالی. امیدوارم "سگ سفید" خوب باشه دیگه.
پ ن: ناکجا = شهرستانِ دانشگاهم. اسمشو نمینویسم چون ممکنه توی نتایج گوگل وارد شه و کسی اینجا رو بیابه و نمیخوام این رو.
نمیدونم چند شنبهست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده.
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی روزای پیش، به شدت نافرم شدن و بعضی وقتا باعث میشن مخم سوت بکشه و از صمیمِ قلب چشمامو ببندم. تُف.
با خواهر زاده ی کوچیکِ احمقم خیلی اوکی شدم این سری. هر چقدر بزرگتر میشه شیرینتر میشه. الان یک سال و سه ماهشه، عزیزم.
داداشم به همراهِ زن داداشم هم پریروز همزمان با من رسیدن و قراره یک شنبه برگردن خونشون دوباره. خوشحال و دلگرم شدم که دیدمش بعد از یک سال و چند ماه.
دلم تنگ شده برای ناکجا، همون شهرِ دانشگاهم. اونقدری که احساس میکنم از شیراز بدم میاد و دوست ندارم از خونه بیرون برم و قدم بزنم و حتی غروبا رو ببینم. کلّی دلم تنگه و تصویرای خیابونا و کوچه ها و غروبا و کافه های اونجا از ذهنم پاک نمیشن و نمیشن و نمیشه...
ای بابا. در حدیه که از فکر کردن بهش فرار میکنم، پس ترجیح میدم الانم ادامه ندم و ننویسم.
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بمونم. تنها خوبیِ رفتن اینه که فردا داداشمو میبینم، و دیدنِ آوای احمق (خواهرزاده ی یک سالم) هم خوشحالم میکنه. و البته دیدنِ بابا و مامان و کلاً دیدنِ خانواده. خواهرایِ عزیزمم هستن.
دلم تنگه برای این مکانی که همین الان توش حضور دارم. چیکار میشه کرد؟ هیچی محسن.
دبشب کتاب 1984 رو تموم کردم. قشنگ بود و حال به هم زن. حال به هم زن از نظرِ واقعیت های تلخِ اجتماعی-ســیاسی. امروز و امشب که منتظر پروازم، کتاب "بارون درخت نشین" رو شروع میکنم. البته کتابِ "پرندگان میروند در پرو بمیرند" از جنابِ رومن گاری رو هم دارم همراهم، ولی میخوام اونو تو یه شرایطِ اِستِیبل تر بخونم.
یه لحظه یاد روزهایِ آبی و خاکستریِ این یک ماهِ اخیر افتادم و حالم به هم خورد. تُف. تموم شد.
رضا واسم یه فایل ورد فرستاده که فهرست جداول و اشکالشو درست کنم، برم که سریع درستش کنم تا برنامه های عصرمو خراب نکنه.
برم.