اوایل بهمن است و دی به سرعت گذشت. دی هم ماهِ بی ارزشی بود. ماههای بیارزش یکی یکی دارند میگذرند و از آنها و من هیچ نمیماند، چه بهتر. که چنین ایامی باید بگذرند و بروند به قعر جهنم.
احساس فشار میکنم. من کماکان تکان نخوردهام و قراری هم بر حرکت ندارم، گیر کردهام میانِ گُه. شاید از خستگیست. بطور معمول ماهانه بین 20 الی 30 و اندی روز توی کارگاه، وسط یک بیابان از ساعت 6 صبح تا 7 یا 8 عصر سر کارم و رُسَم کشیده میشود. حتی جمعهها هم از 6 صبح سر کارم، و این یعنی خودِ خستگی. پس توانِ تکان خوردن باقی نمیماند. حتی از خستگی نمیتوانم فکر کنم. دنبالِ یک لحظه زندگیام ولی فکرش هم خستهام میکند.
مدتهاست که قرار است یک هفته برای مسافرت بروم به ناکجا. اولش اردیبهشتِ امسال قصد رفتن داشتم که اوضاع کرونا کشور را به هم ریخت و سفر ملغی شد. بعد تصیمیم گرفتم شهریور بروم که سویهی دلتا کشتار به راه انداخت و حالا که قصدِ بهمن را کردهام سویهی اُمیکرون دارد ظهور میکند. ولی ایندفعه به کتفم هم نیست. اگر برنامهی مرخصیهای قمردرعقربم به هم نخورد و زنده باشم بعد از بیست بهمن بلیطم را میخرم. بلیط ناکجا را میگیرم و به مدت یک هفته از میان جهنم پرت میشوم وسط بهشت.
البته ابر و باد و مه و خورشید و فلک سنگ دارند میاندازند که ایندفعه هم مسافرتم کنسل شود، ولی نمیگذارم. چون واقعا خستهام. و واقعا نیاز دارم به یک پالایشِ روحی. به یک هفته آرامش در شرق اندوه...
پ ن: خستهام. این روزها توان ایستادن هم ندارم. خستهتر از همیشه، بعد از طی کردنِ کلی سر بالایی.