i t f o Pirates

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

بالاتر از سیاهی

خانواده‌ام را واقعاً دوست دارم، عزیزانم را هم دوست دارم. و بجز دغدغه‌ی آنها هیچ‌چیز در تمامِ کیهان برایم اهمیّت ندارد.

از هیچ چیز نمیرنجم، از هیچ چیز نمیترسم، از هیچ چیز گریزان نیستم. فقط و فقط از آنچه می‌ترسم و رنج میکشم و گریزانم که مربوط به خانواده و عزیزانم باشد. توی زندگی فقط از مشکلات و احساساتِ بد و رنج و سختیِ عزیزانم می‌ترسم. و بجز این‌ها هر چه که هست جزئی از توّهمِ زندگیست و خم به ابرویم نمی‌آورد. 
اگر کس و کاری نداشتم میتوانستم راحت زندگی کنم، و میتوانستم راحت‌تر از آن بمیرم. الآن ولی از مردن هم می‌ترسم، چون غم به دل عزیزانم می‌نشاند. درحالی‌که من حاضرم هزار بار بمیرم ولی غم به دلشان نیاید. نتیجتاً بمیرم یا نمیرم؟ طبیعتاً نمردنم مطلوبِ آنهاست. و من برای رضای خاطرِ عزیزانم حتی حاضرم نَمیرم! بالاتر از سیاهی رنگ هست؟ بگذاریدش برای من.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۱:۱۴ از یاد رفته
ویرایش پست

آبانِ 400، گذار و گذار...

امروز پانزده آبان است، امروز پانزدهم آبان بود. میانه‌ی پاییزِ امسال. کدام پاییز؟ باید رید به پاییزی که رنگ و بو ندارد.

مهرماه گذشت. اوایلِ مهر در یک پروژه جدید استخدام شدم، یک پروژه‌ی مزخرف. وسطِ خاک و خل. تنها خوبیش این است که مشرف به دریاست، روی یک تپه بالای خلیج. که البته از این خوبی هم بی‌نصیب مانده‌ام تا حالا، هوای جنوب هنوز جهنمی‌ست و نمی‌شود از دفتر و کولر دور شد.


الان خانه‌ام، برای مرخصی آمدم. اینجا واقعا پاییز است، عصر که خواهرزاده‌ی عزیزم را برده بودم توی محوطه‌ بگردانم یخ زدم با یک لا لباس. لباس گرم ندارم. دیگر لباس گرم ندارم. 2 سال است که میخ شده‌ام به جنوب و تابستان و گرما و تابستان. کاپشن قدیمیِ قشنگم هم رو به پوسیدن و زوال است. با خودم نیاوردمش خانه. چون یادم نبود بیرون از آن بیابان و پروژه چیزی به نامِ پاییز و سرما وجود دارد.

هنوز مانده تا بندر سرد شود، تا چند روز پیش که آنجا بودم هوا گرم بود. شب ها بهاری میشد و روزها گرمِ گرم. ولی شیراز پاییزی‌ست. حداقل ادای پاییز در می‌آورد و انصافاً لباسِ گرم می‌طلبد.


امروز یکهو مهدی کلی عکس توی تلگرام فرستاد، عکس های ناکجا... . برای گرفتن مدرک رفته آنجا. چقدر خلوت و سوت و کور بود! دلم پر کشید برای آن همه سکون و سکوت و انزوا. دلم پر کشید برای آن سرمای خالص، برای آن همه جادو در آسمان و زمینش...

من کِی می‌توانم بروم؟ نمیدانم... دلم پر میکشد برای یک لحظه حضور در ابدیتِ آنجا، برای یک لحظه قدم زدن توی کوچه‌های غریبش، برای یک اسپرسویِ تک نفره توی یکی از کافه‌هایش... 
بهمن می‌روم، شاید هم اسفند. باید بروم. بروم که مدرک لیسانسم را از دانشگاه بگیرم، شوخی بردار که نیست، باید مدرکم را تحویلِ شرکت دهم! پس حتماً باید بروم، چه کرونا باشد و چه نباشد، چه موافق باشند چه نباشند، زمین به آسمان برسد و آسمان به زمین برسد یک هفته از زمستانِ امسال را آنجا خواهم بود. البته بیشتر، 8 یا 9 روز. آنجا یک روز هم وجودیت و هستی دارد، هر روزی که آنجا باشی وجود داری، به اندازه‌ی همان روز، به اندازه‌ی ابدیت.

ولی اینجا...؟ اینجا وجود در کار نیست، اینجا فقط حضور دارم. چه یک روز بگذرد چه یک فصل چه یک سال، هیچ کدام معنا ندارد، اینجا تمامِ این‌ها عدد و رقم هستند، هیچ موجودیتی ندارند و من هم موجودیتی ندارم.اینجا یک روزش مث یک سال و یک سالش مثل یک روزش است؛ بی ارزش و بدردنخور. 

باید 70 الی 100 روز صبر کنم. اگر بشود بهمن رفت که 70 روز انتظار لازم است، اگر هم رفتنم به اسفند کشید 100 روز. 
میگذرانم. این 70 روزها و 100 روزها هیچ اهمیتی ندارند، اگر دکمه ی skip وجود داشت ردشان میکردم که بروند به جهنم. تمامِ بقیه‌ی زندگی‌ام وقتی از آنجا دور باشم ارزشی ندارند.
قبل از ناکجا هیچ روزی از زندگی‌‌ام ارزش و معنایی نداشت، بعد از ترکِ ناکجا هم همینطور. و تا به ابد وضع به همین منوال است. 

میخواهم آنجا بمیرم.

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۶ از یاد رفته
ویرایش پست