خانوادهام را واقعاً دوست دارم، عزیزانم را هم دوست دارم. و بجز دغدغهی آنها هیچچیز در تمامِ کیهان برایم اهمیّت ندارد.
از هیچ چیز نمیرنجم، از هیچ چیز نمیترسم، از هیچ چیز گریزان نیستم. فقط و فقط از آنچه میترسم و رنج میکشم و گریزانم که مربوط به خانواده و عزیزانم باشد. توی زندگی فقط از مشکلات و احساساتِ بد و رنج و سختیِ عزیزانم میترسم. و بجز اینها هر چه که هست جزئی از توّهمِ زندگیست و خم به ابرویم نمیآورد.
اگر کس و کاری نداشتم میتوانستم راحت زندگی کنم، و میتوانستم راحتتر از آن بمیرم. الآن ولی از مردن هم میترسم، چون غم به دل عزیزانم مینشاند. درحالیکه من حاضرم هزار بار بمیرم ولی غم به دلشان نیاید. نتیجتاً بمیرم یا نمیرم؟ طبیعتاً نمردنم مطلوبِ آنهاست. و من برای رضای خاطرِ عزیزانم حتی حاضرم نَمیرم! بالاتر از سیاهی رنگ هست؟ بگذاریدش برای من.