ساعت سه بود که گفتم نیم ساعت "سمفونی مردگان" بخونم و بخوابم. ولی تا ساعت چهاروپنجاه دقیقه سمفونی مردگان خوندم. فصل دومش جذاب بود. و با اینکه دوس داشتم کماکان بخونم ولی گفتم دیروقته و بسه.
دوس دارم از پیلهم رها شم، ولی به این سادگی نیست، ولی به این مفتی نیست. عواملِ زیادی رو میطلبه که فعلاً خبری ازشون نیست. پای شرایط در میونه. تا شرایط خوب نشه نمیتونی به خودآگاه و ناخودآگاهت دست بزنی. متاسفانه پایِ این شرایطِ نا به سامان در میونه.
هی میخوام یه چیزی بگم ولی نمیتونم. نمیدونم. نمیدونم داره چی میشه و قراره چی بشه. نمیدونم چی داخلِ بالاخونهی گرامی میگذره. نمیدونم. احساسِ عجیبی دارم، احساسی که نمیشه شرحش داد، عاجزم از شرح دادنش و تشخیص دادنش حتی. شاید به خاطرِ پاییز باشه، پاییزی که هنوز شروع نشده و داره کمکم رخ نشون میده. نمیدونم. کی سر در میاره از فعل و انفعالاتِ پیچیدهی مغز.
پنج آبانِ 98. چند روز مانده به پاییز. چند روز مانده به پاییز.