i t f o Pirates

معمولی

یه ساعت پیش با داداشم تو اینستا چَت میکردیم، یهو پرسید نظرت راجب آلبوم اِبی چی بود،

و یادم افتاد با وجود اینکه به محضِ انتشار دانلودش کردم ولی هنوز گوشِش ندادم. به خاطرِ اینه که جدیدا (یک سالِ اخیر) کم آهنگ گوش میدم و واسه همین، مقوله ی موسیقی همیشه تو ذهنم نیست. خوبیِ این موضوع اینه که وقتی میرم سراغ موسیقی، میشه یه راهِ نجات!

و الان گوش دادم آلبوم جدید اِبی رو. بد نبود، البته که در حد کارای قدیمیش نبود، ولی خب بد هم نبود. در حد و اندازه های گلرویی بود. اجرای اِبی که همیشه معرکه هست، و صدای نازنینش. ولی خب شعر و شاعر هم نقش مهمی داره. گلرویی واسه خودش خوبه ولی هم سایزِ ابی نیست.

 

+ وقتی گوشِش میدادم یه لحظه های کوتاهی یادِ "شب مردِ تنها" میوفتادم و برگام میریخت. کاش موقعیت جوری بود که میگنجید شب مرد تنها رو گوش بدم. ولی نمیگنجه. تو شرایطِ فعلی هیچ آهنگِ خوبی نمیشه گوش داد؛ چون آهنگِ خوب تو اینجور شرایطی حیف میشه.

۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

هندوچین

هنوزم دمایِ ناکجا رو هفته ای چند بار چک میکنم. شهرِ خاطرات و روزهای رفته. امروز ماکزیممش 27 درجه ست! در حالی که شیراز ماکزیممش 37 هست. ای بابا. یادِ تمامِ شهریورای سالای پیش میوفتم که اونجا بودم و این ایام هواش چقد محشر بود... و این اولین شهریورِ این 5 ساله که روزای آخرشو تو شیراز میگذرونم و چه بد.

الان اونجا شبا خنکِ خنک میشه، یه جورایی سرد. اگه بشه دمای 10 درجه رو سرد تلقی کرد.

 

+ و الان اونجا خیلی خلوت و سوت و کور و دنج و عجیبه! چون اکثرِ دانشجو هاش هنوز نیومدن و شهرکی هم که دانشگاهِ ما توش بود، یه شهرکِ دانشجویی بود. و بدونِ حضورِ دانشجوها عجیب و خلوت میشد و میشه. البته خودِ شهر الان مثلِ همیشه‌ش هست. هوای بهاری و جمعیتی که عصرا راه افتادن تو بلوار کاشانی و فردوسی شمالی و جنوبی. 

 

+ ای بابا. الان که دم‌دمای مهرماهه خیلی هوای ناکجا رو میکنم. پارسال این موقع، 5 روز بود که واسه شروعِ ترم 9 -ترمِ آخر- رفته بودم اونجا. و اون ایام چقد بیکار و الاف بودیم! هنوز نه درسی بود، نه کلاسی شروع شده بود، نه هیچی! فقط دور هم جمع میشدیم و تفریح و بیخیالی.

 

+ اون شهرستانِ دورافتاده رو به تمامِ خاکِ این مرز و بوم ترجیح میدم. هر چند کل خاک این مرز و بوم رو به یه کتابِ 220 صفحه ای هم ترجیح نمیدم. ولی خب به صورتِ قیاسی، هیچ شهری به اندازهِ ناکجا دلتنگم نمیکنه. دلتنگِ حضور.

 

پ ن: ناکجا، شهرستانِ دانشگاهم هست. و چون شهرستانِ بزرگی نیست، واسه اینکه وبلاگم تو لیستِ سرچِ گوگل نیاد بالا اسمشو نمینویسم که کسی اینجا رو پیدا نکنه.

پ ن2: نمیدونم چرا بعضی وقتا پی‌نوشت میزنم و توضیح میدم که منظورم از ناکجا چیه. شاید چون اگه تو نگاهِ اول کسی ببینه دارم از "ناکجا" حرف میزنم، با خودش میگه این دیگه چه خرِ ابلهیه! رد داده ها. و هر چند واسم مهم نیست یه ناشناس خرِ ابله توصیفم کنه، ولی خب نمیخوام تو این آشفته بازار، ذهن کسی با دیدنِ اینجا درگیرِ این بشه که چقدر آدم احمق زیاده شده.   باید امید رو تو این نسل نگه داشت!

پ ن3: طبیعتاً عنوانِ مطلب هیچ ربطی به محتوای مطلب نداره.

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سورپرایزی با طعم نیچه

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم یه کاغذ جلوی در افتاده. برش داشتم و دیدم اخطاریه ی اداره پسته و گفته بسته ی پستی شما به فلان کدِ رهگیری دو بار اومده درِ خونه و تحویل نگرفتین و برای گرفتنش فردا بیاین اداره پست. و اسم من رو هم مخاطب قرار داده بود. با خودم گفتم این دیگه چیه خدا!

ادامه مطلب...
۱۴ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

کنجد و زیره ی سیاه

امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،

و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.

یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.

 

و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.

الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این فک میکنم که 

هیچ وقت

هیچ چیزی

برنمیگرده سرِ جاش.

تموم شد و رفت. تموم شد و رفت؟ آره. همین الان تموم شد، داره میره

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۳ از یاد رفته
ویرایش پست

انبه

برای نوشتن از زمانِ حال، باید دیوانه باشی. 

زمان به دو دسته تقسیم پذیر است: گذشته و آینده. که گذشته دائما آینده را بلعیده، بزرگ و بزرگتر میشود. برای چشیدنِ طعم زندگی، آینده را که نه، باید گذشته را سفت چسبید. 

 

پ ن: توی دفترچه ی پالتوییِ راه راهم نوشته بودمش، همین تابستون. ولی وقتی دیدمش یادم نیومد کی نوشتم، اصلا و ابداً. پس حتماً قبل از خوابیدن نوشتمش.

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۲ از یاد رفته
ویرایش پست

توری

+ بعد از مدتها ادامه ی ژان کریستف رو شروع کردم. وقتی شروعش کردم روزانه 100-150 صفحه میخوندم تا این که خورد به مسافرت و ول شد. از وقتی برگشتیمم دارم سعی میکنم جاوااسکریپت و اکسل رو مسلط شم و فرصت نکرده بودم کتاب بخونم. تا اینکه دیروز کتابای جدیدم رسیدن و الان که 13 جد کتابِ جدید انتظارمو میکشن انگیزه ی بیشتری واسه خوندن دارم.

+ تا دو ماه پیش ساعت 20:10 هوا تاریک میشد، ولی الان ساعت 19:30. بویِ پاییزِ عزیزو میشه احساس کرد. زودتر بره به درک تابستون.

+ هر سال منتظر بودم تابستون بره به درک و منم برم ناکجای عزیزم. ولی واسه امسال ایده ای ندارم. تابستون بره که چی بشه؟

+ این اواخر، این 40-50 روز، به جز بازه ای که رفتیم شمال، اصلا از خونه نزدم بیرون. آخرین باری که رفتم بیرون 25 تیر بود. یعنی مسافرت رو که فاکتور بگیریم، از 25 تیر الی امروزی که 11 تیره فقط تو خونه بودم و هیچ جایی نرفتم. چن بار احسان گیر داد که بریم بیرون و یه بار تا دمِ رفتن هم رفتم و لباسامم اتو زدم ولی لحظه آخر نرفتم. همین اتاق و همین خونه ی نقلی و کتابام و اینترنت جذاب تر از تمامِ بیرونه برام. این اواخر هم که آموزش ویدیویی اکسل و جاوااسکریپت به سرگرمی هام اضافه شده.

شاید پاییز که برسه احساسم تغییر کنه و اون موقع دوس داشته باشم برم بیرون. سرما رو دوس دارم، این جایی که ما زندگی میکنیم هم حسابی سرد میشه و یادآورِ ناکجا. البته مونده تا پاییز. شایدم تا خود سربازیم که 2 الی 4 ماهِ دیگه شروع میشه از خونه نرم بیرون. از این شهر بدم میاد. از شهرای پرجمعیت بدم میاد. 

 

پ ن: یازدهم شهریوره. پارسال همین حوالی بود که بار و بندیلمو بستم و برای شروع ترمِ 9 راهیِ ناکجا شدم. یک سال ازش گذشت. ریدم به اکثرِ سال های بعدش.

۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

نیمه ی اولِ شهریور

آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.

دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.

وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی بود، پیشِ آدمایِ خوب و تو یه سرزمینِ زیبا.

ادامه مطلب...
۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۵۸ از یاد رفته
ویرایش پست

77

امّا همه چیز، 

یکسان است و با اینحال

نــــــیست...

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

4dreams

تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ از یاد رفته
ویرایش پست

مسیر

فردا داریم میریم شمال، با داییم اینا و خواهرم اینا و خودمون. 

آخرین باری که شمال رفته بودم تابستونِ 95 بود. که تنهایی رفتم و مسافرتِ خوبی بود. خیلی خوب.

قبلنا مسافرت خانوادگی رو دوس نداشتم، ولی یکی دو ساله که نظرم برگشته، چون خانواده رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوس دارم و همین که باهاشون برم مسافرت و باعث خوشحالیشون شم خوشحالم میکنه.

ولی الان خیلی خوشبین نیستم به این مسافرت، با اینکه با داییم اینا داریم میریم، داییم که بی نهایت دوست داشتنی و شوخ طبع و خوش سفره. ولی خب خیلی دوس ندارم برم مسافرت الان. اصلاً دوس ندارم برم مسافرت. به همون دلیلی که دیشب تو عروسیِ فلانی، هر چی گفتن مـشروب نخوردم و وقتی گفتن اگه نخوری پشیمون میشی مطمئن تر شدم که نخورم. و به همون دلیلی که این ایام آهنگای فرهادو گوش نمیدم، و به همون دلیلی که این ایام عصرا و غروبا نرفتم پیاده روی.

این روزا/این برهه رو گذاشتم واسه فراموشی. و حیفه هیچ اتفاق خوب و لذتبخشی توش رخ بده، چون توی فراموشی حل میشه و حیف میشه. و اگه  مسافرتی نبود و چیزِ خاصی نبود خوشحال تر و راحت تر بودم.

مردادِ 98 رو بدونِ هیچ اتفاقِ خاصی بیشتر دوس داشتم. و چیزایی مثل مسافرت، تفریحاتِ جانبی، مـشروبات الکی و... ناخوشایندن برام.

ولی خب با خانواده دارم میرم، و نباید فک کنن که دوس ندارم برم مسافرت. 

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

جعبه ی چوبیِ قدیمی

یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.

ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژان‌کریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.

ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از جلد دومشو خوندم و نمیتونم راجب همه ی جلدا نظر بدم. جلد دوم هم تا الان اوکی بوده ترجمه‌ش. 

خوابم یه مدته رو به راه تر شده و هر چند شب زنده داری جذاب تره، ولی در حال تعدیلشم و اینطور بهتره. 7-8 روز دیگه قراره بریم مسافرت و بهتره خوابم تا اون موقع کاملاً معقول باشه.

همین

۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۱ از یاد رفته ۰ نظر
ویرایش پست

in the fake of pirates

پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!

آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟

32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میلیون و 800 هزار تومن. پریروزا، همین سالِ 96، قیمتِ این 32 عنوان کتاب میشد 800 تومن. الان، امروز که سال 98ئه میشه 1 میلیون و 800. عجب. 
هیچی.

هیچی.

تقریبا نیمه ی تابستون نود و هشت. 

هیچ.

هیچ.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گلِ شادابِ ایامِ جوانی

امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 

داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان، هر چند نزدیکن به غم، ولی به وضوح یه فرقا و مَرزایی هست بینشون. ولی این روزا غمگین نیستم :( خنثی ام و گاهاً هم ناامید و به ندرت هم عصبانی میشم. بدترین ترکیب.

امشب داییم اینا رفتن روستای مادری و اومدم خونه‌شون موندم که پسرداییم تنها نباشه. اینقدر این خونه بزرگه که طبیعیه هر کسی تنهایی توش بترسه. کلی اتاق، کلی سالن، انگار کاروانسرا.

دوس دارم بنویسم. ولی اصولا وقتایی که ناراحتم میتونم خوب تر از حَدّم بنویسم. امشب یه ثانیه با صدای ابراهیم منصفی نزدیک بود ناراحت بشم و همون لحظه خیلی دوس داشتم خیلی بنویسم. الان باز معمولی ام. معمولی و پشیمون. پشیمون از چی؟ حتی نمیدونم! تو کتاب "طبل حلبی" همچین جمله ای بود (خونه نیستم که از دفترم نگاه کنم و دقیق بنویسم)، الان یاد این جمله افتادم:    دو زن با روپوشِ خز آنطرف تر نشسته بودند و به تازگی اعتقادشان را از دست داده بودند. اما نمیدانستند اعتقاد به چی!

اینم از وضعیتِ ما. ملاتونینمو خوردم و منتظرم که خواب بیاد. این پستو بفرستم یه ذره انسان خـردمند میخونم و چشمامو میبندم.

میبندم.

بسه.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۵ از یاد رفته
ویرایش پست