i t f o Pirates

گردو

این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام. 

فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).

یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم. 

اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم. به هر حال 12-13 سالم بود. 

و بعدش رفتم سراغ مطالب وبلاگم تو سالای 89 و 91 و 92. و امشب تونستم به مطالبی که تو فاجعه ی بلاگفا پاک شدن هم دسترسی پیدا کنم. سال 93 و 94. 

چقدر روز و چقدر فکر و خیالِ واهی. 

این روزا دست از سرم برنمیدارن اون روزا. یا بهتره بگم اون روزا دست از سرم برنمیدارن این روزا.

ای بابا. چقدر روز.

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

رؤیای روزهای رفته

هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 

هر روز بیشتر از روزِ قبل.

و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 

دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 

و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.

ای بابا. 

این شهرِ گُه آخر روح و روانمو به فنا میده.

این عکس یکی از غروباشه. عکسِ قشنگتر از غروبشم دارم ولی دلم نمیاد آپلود کنم.

قشنگ نیست؟ 

غروبِ ناکجا

 

پ ن: بقرآن عکسه هیچ افکتی نداره و ادیت نشده.

پ ن 2: قدِّ بیدلِ دهلوی دلتنگِ اون شهر و اون زندگیَم.

پ ن 3: دوس ندارم بخوابم و یا بیدار باشم.

پ ن 4: پ ن 5.

پ ن 5: بعد از این همه سال، رسیدی به کجا؟

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۱۸ از یاد رفته
ویرایش پست

معمولی

یه ساعت پیش با داداشم تو اینستا چَت میکردیم، یهو پرسید نظرت راجب آلبوم اِبی چی بود،

و یادم افتاد با وجود اینکه به محضِ انتشار دانلودش کردم ولی هنوز گوشِش ندادم. به خاطرِ اینه که جدیدا (یک سالِ اخیر) کم آهنگ گوش میدم و واسه همین، مقوله ی موسیقی همیشه تو ذهنم نیست. خوبیِ این موضوع اینه که وقتی میرم سراغ موسیقی، میشه یه راهِ نجات!

و الان گوش دادم آلبوم جدید اِبی رو. بد نبود، البته که در حد کارای قدیمیش نبود، ولی خب بد هم نبود. در حد و اندازه های گلرویی بود. اجرای اِبی که همیشه معرکه هست، و صدای نازنینش. ولی خب شعر و شاعر هم نقش مهمی داره. گلرویی واسه خودش خوبه ولی هم سایزِ ابی نیست.

 

+ وقتی گوشِش میدادم یه لحظه های کوتاهی یادِ "شب مردِ تنها" میوفتادم و برگام میریخت. کاش موقعیت جوری بود که میگنجید شب مرد تنها رو گوش بدم. ولی نمیگنجه. تو شرایطِ فعلی هیچ آهنگِ خوبی نمیشه گوش داد؛ چون آهنگِ خوب تو اینجور شرایطی حیف میشه.

۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

هندوچین

هنوزم دمایِ ناکجا رو هفته ای چند بار چک میکنم. شهرِ خاطرات و روزهای رفته. امروز ماکزیممش 27 درجه ست! در حالی که شیراز ماکزیممش 37 هست. ای بابا. یادِ تمامِ شهریورای سالای پیش میوفتم که اونجا بودم و این ایام هواش چقد محشر بود... و این اولین شهریورِ این 5 ساله که روزای آخرشو تو شیراز میگذرونم و چه بد.

الان اونجا شبا خنکِ خنک میشه، یه جورایی سرد. اگه بشه دمای 10 درجه رو سرد تلقی کرد.

 

+ و الان اونجا خیلی خلوت و سوت و کور و دنج و عجیبه! چون اکثرِ دانشجو هاش هنوز نیومدن و شهرکی هم که دانشگاهِ ما توش بود، یه شهرکِ دانشجویی بود. و بدونِ حضورِ دانشجوها عجیب و خلوت میشد و میشه. البته خودِ شهر الان مثلِ همیشه‌ش هست. هوای بهاری و جمعیتی که عصرا راه افتادن تو بلوار کاشانی و فردوسی شمالی و جنوبی. 

 

+ ای بابا. الان که دم‌دمای مهرماهه خیلی هوای ناکجا رو میکنم. پارسال این موقع، 5 روز بود که واسه شروعِ ترم 9 -ترمِ آخر- رفته بودم اونجا. و اون ایام چقد بیکار و الاف بودیم! هنوز نه درسی بود، نه کلاسی شروع شده بود، نه هیچی! فقط دور هم جمع میشدیم و تفریح و بیخیالی.

 

+ اون شهرستانِ دورافتاده رو به تمامِ خاکِ این مرز و بوم ترجیح میدم. هر چند کل خاک این مرز و بوم رو به یه کتابِ 220 صفحه ای هم ترجیح نمیدم. ولی خب به صورتِ قیاسی، هیچ شهری به اندازهِ ناکجا دلتنگم نمیکنه. دلتنگِ حضور.

 

پ ن: ناکجا، شهرستانِ دانشگاهم هست. و چون شهرستانِ بزرگی نیست، واسه اینکه وبلاگم تو لیستِ سرچِ گوگل نیاد بالا اسمشو نمینویسم که کسی اینجا رو پیدا نکنه.

پ ن2: نمیدونم چرا بعضی وقتا پی‌نوشت میزنم و توضیح میدم که منظورم از ناکجا چیه. شاید چون اگه تو نگاهِ اول کسی ببینه دارم از "ناکجا" حرف میزنم، با خودش میگه این دیگه چه خرِ ابلهیه! رد داده ها. و هر چند واسم مهم نیست یه ناشناس خرِ ابله توصیفم کنه، ولی خب نمیخوام تو این آشفته بازار، ذهن کسی با دیدنِ اینجا درگیرِ این بشه که چقدر آدم احمق زیاده شده.   باید امید رو تو این نسل نگه داشت!

پ ن3: طبیعتاً عنوانِ مطلب هیچ ربطی به محتوای مطلب نداره.

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سورپرایزی با طعم نیچه

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم یه کاغذ جلوی در افتاده. برش داشتم و دیدم اخطاریه ی اداره پسته و گفته بسته ی پستی شما به فلان کدِ رهگیری دو بار اومده درِ خونه و تحویل نگرفتین و برای گرفتنش فردا بیاین اداره پست. و اسم من رو هم مخاطب قرار داده بود. با خودم گفتم این دیگه چیه خدا!

ادامه مطلب...
۱۴ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

کنجد و زیره ی سیاه

امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،

و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.

یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.

 

و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.

الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این فک میکنم که 

هیچ وقت

هیچ چیزی

برنمیگرده سرِ جاش.

تموم شد و رفت. تموم شد و رفت؟ آره. همین الان تموم شد، داره میره

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۳ از یاد رفته
ویرایش پست

انبه

برای نوشتن از زمانِ حال، باید دیوانه باشی. 

زمان به دو دسته تقسیم پذیر است: گذشته و آینده. که گذشته دائما آینده را بلعیده، بزرگ و بزرگتر میشود. برای چشیدنِ طعم زندگی، آینده را که نه، باید گذشته را سفت چسبید. 

 

پ ن: توی دفترچه ی پالتوییِ راه راهم نوشته بودمش، همین تابستون. ولی وقتی دیدمش یادم نیومد کی نوشتم، اصلا و ابداً. پس حتماً قبل از خوابیدن نوشتمش.

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۲ از یاد رفته
ویرایش پست

توری

+ بعد از مدتها ادامه ی ژان کریستف رو شروع کردم. وقتی شروعش کردم روزانه 100-150 صفحه میخوندم تا این که خورد به مسافرت و ول شد. از وقتی برگشتیمم دارم سعی میکنم جاوااسکریپت و اکسل رو مسلط شم و فرصت نکرده بودم کتاب بخونم. تا اینکه دیروز کتابای جدیدم رسیدن و الان که 13 جد کتابِ جدید انتظارمو میکشن انگیزه ی بیشتری واسه خوندن دارم.

+ تا دو ماه پیش ساعت 20:10 هوا تاریک میشد، ولی الان ساعت 19:30. بویِ پاییزِ عزیزو میشه احساس کرد. زودتر بره به درک تابستون.

+ هر سال منتظر بودم تابستون بره به درک و منم برم ناکجای عزیزم. ولی واسه امسال ایده ای ندارم. تابستون بره که چی بشه؟

+ این اواخر، این 40-50 روز، به جز بازه ای که رفتیم شمال، اصلا از خونه نزدم بیرون. آخرین باری که رفتم بیرون 25 تیر بود. یعنی مسافرت رو که فاکتور بگیریم، از 25 تیر الی امروزی که 11 تیره فقط تو خونه بودم و هیچ جایی نرفتم. چن بار احسان گیر داد که بریم بیرون و یه بار تا دمِ رفتن هم رفتم و لباسامم اتو زدم ولی لحظه آخر نرفتم. همین اتاق و همین خونه ی نقلی و کتابام و اینترنت جذاب تر از تمامِ بیرونه برام. این اواخر هم که آموزش ویدیویی اکسل و جاوااسکریپت به سرگرمی هام اضافه شده.

شاید پاییز که برسه احساسم تغییر کنه و اون موقع دوس داشته باشم برم بیرون. سرما رو دوس دارم، این جایی که ما زندگی میکنیم هم حسابی سرد میشه و یادآورِ ناکجا. البته مونده تا پاییز. شایدم تا خود سربازیم که 2 الی 4 ماهِ دیگه شروع میشه از خونه نرم بیرون. از این شهر بدم میاد. از شهرای پرجمعیت بدم میاد. 

 

پ ن: یازدهم شهریوره. پارسال همین حوالی بود که بار و بندیلمو بستم و برای شروع ترمِ 9 راهیِ ناکجا شدم. یک سال ازش گذشت. ریدم به اکثرِ سال های بعدش.

۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

نیمه ی اولِ شهریور

آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.

دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.

وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی بود، پیشِ آدمایِ خوب و تو یه سرزمینِ زیبا.

ادامه مطلب...
۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۵۸ از یاد رفته
ویرایش پست

77

امّا همه چیز، 

یکسان است و با اینحال

نــــــیست...

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

4dreams

تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ از یاد رفته
ویرایش پست

مسیر

فردا داریم میریم شمال، با داییم اینا و خواهرم اینا و خودمون. 

آخرین باری که شمال رفته بودم تابستونِ 95 بود. که تنهایی رفتم و مسافرتِ خوبی بود. خیلی خوب.

قبلنا مسافرت خانوادگی رو دوس نداشتم، ولی یکی دو ساله که نظرم برگشته، چون خانواده رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوس دارم و همین که باهاشون برم مسافرت و باعث خوشحالیشون شم خوشحالم میکنه.

ولی الان خیلی خوشبین نیستم به این مسافرت، با اینکه با داییم اینا داریم میریم، داییم که بی نهایت دوست داشتنی و شوخ طبع و خوش سفره. ولی خب خیلی دوس ندارم برم مسافرت الان. اصلاً دوس ندارم برم مسافرت. به همون دلیلی که دیشب تو عروسیِ فلانی، هر چی گفتن مـشروب نخوردم و وقتی گفتن اگه نخوری پشیمون میشی مطمئن تر شدم که نخورم. و به همون دلیلی که این ایام آهنگای فرهادو گوش نمیدم، و به همون دلیلی که این ایام عصرا و غروبا نرفتم پیاده روی.

این روزا/این برهه رو گذاشتم واسه فراموشی. و حیفه هیچ اتفاق خوب و لذتبخشی توش رخ بده، چون توی فراموشی حل میشه و حیف میشه. و اگه  مسافرتی نبود و چیزِ خاصی نبود خوشحال تر و راحت تر بودم.

مردادِ 98 رو بدونِ هیچ اتفاقِ خاصی بیشتر دوس داشتم. و چیزایی مثل مسافرت، تفریحاتِ جانبی، مـشروبات الکی و... ناخوشایندن برام.

ولی خب با خانواده دارم میرم، و نباید فک کنن که دوس ندارم برم مسافرت. 

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

جعبه ی چوبیِ قدیمی

یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.

ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژان‌کریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.

ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از جلد دومشو خوندم و نمیتونم راجب همه ی جلدا نظر بدم. جلد دوم هم تا الان اوکی بوده ترجمه‌ش. 

خوابم یه مدته رو به راه تر شده و هر چند شب زنده داری جذاب تره، ولی در حال تعدیلشم و اینطور بهتره. 7-8 روز دیگه قراره بریم مسافرت و بهتره خوابم تا اون موقع کاملاً معقول باشه.

همین

۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۱ از یاد رفته ۰ نظر
ویرایش پست