دهمِ آبان.
زندگی در جریانه، تقریباً مثل همیشه، حالا با یه کم سروتونینِ بالا و پایین، تقریباً مثل همیشه.
تُف.
دهمِ آبان.
زندگی در جریانه، تقریباً مثل همیشه، حالا با یه کم سروتونینِ بالا و پایین، تقریباً مثل همیشه.
تُف.
بیگانهام، با سیمای تو
دیوانهی، دنیـای تـو...
ساعت سه بود که گفتم نیم ساعت "سمفونی مردگان" بخونم و بخوابم. ولی تا ساعت چهاروپنجاه دقیقه سمفونی مردگان خوندم. فصل دومش جذاب بود. و با اینکه دوس داشتم کماکان بخونم ولی گفتم دیروقته و بسه.
دوس دارم از پیلهم رها شم، ولی به این سادگی نیست، ولی به این مفتی نیست. عواملِ زیادی رو میطلبه که فعلاً خبری ازشون نیست. پای شرایط در میونه. تا شرایط خوب نشه نمیتونی به خودآگاه و ناخودآگاهت دست بزنی. متاسفانه پایِ این شرایطِ نا به سامان در میونه.
هی میخوام یه چیزی بگم ولی نمیتونم. نمیدونم. نمیدونم داره چی میشه و قراره چی بشه. نمیدونم چی داخلِ بالاخونهی گرامی میگذره. نمیدونم. احساسِ عجیبی دارم، احساسی که نمیشه شرحش داد، عاجزم از شرح دادنش و تشخیص دادنش حتی. شاید به خاطرِ پاییز باشه، پاییزی که هنوز شروع نشده و داره کمکم رخ نشون میده. نمیدونم. کی سر در میاره از فعل و انفعالاتِ پیچیدهی مغز.
پنج آبانِ 98. چند روز مانده به پاییز. چند روز مانده به پاییز.
* پیش نوشت: نمیدونم چرا، ولی به طرز فاجعه باری همیشه اردیبهشت و شهریور رو قاطی میکنم، یعنی هم به اردیبهشت میگم شهریور و هم به شهریور میگم شهریور. چند بار حتی سرِ این موضوع کار به درگیری لفظی کشیده: یه بار که با دوستم صحبت میکردم و خیلی قاطع به جایِ "اردیبهشت" میگفتم "شهریور"، و جملهم بی منطق شده بود و دوستم نمیفهمید چی میگم و منم متوجه نبودم که دارم جا به جا میگم. البته ختمِ به خیر شدن همشون. و جدیداً "آبان" هم همین داستانو پیدا کرده! تو همین 3-4 ماه بارها به آبان گفتم شهریور، و امشب دیگه تو عنوانِ مطلبم هم به جای آبان نوشتم شهریور و بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. "شهریور" ملکهی ذهنمه. بدونِ هیچ دلیلی.
اوایلِ آبانه. دایی اینا اینجان و امشب جلسه بود. بعد از دو راند نشستم بیرون و اومدم یه مطلب بنویسم.
یه مطلب بنویسم.
چه مطلبی؟
امروز عصر رفتم کافهبوم. نمیدونم چرا میرم اونجا، آخه هم زیادی روشنه و هم اینکه شلوغه. تو وهلهی اول از کافهای که تاریک نباشه اصلاً خوشم نمیاد. و در ادامه از کافهای که زیاد شلوغ باشه خوشم نمیاد، نهایتاً 2-3-4 تا مشتری باشه قابل تحمله و بد نیست. ولی وقتی 8-9 نفر باشن دوستنداشتنی میشه، حتی اگه کافه خیلی بزرگ باشه. به هر حال، عصر رفتم کافهبوم. و الان که فکر میکنم دلیلش اینه که تو راهِ آرایشگاهه. آره، تو راهِ آرایشگاهه و واسه همین میرم. پس آرایشگاهم رفتم.
از تیرماه تا الان فقط به همین دلیل از خونه بیرون رفتم. اینکه برم کافه و همچنین آرایشگاه. به صورتِ میانگین چهلروزیکبار.
دارم سمفونی مردگان میخونم، به عنوانِ اولین کتابِ ایرانیای که تا حالا خوندم. و بعد از شروع فهمیدم که شیوهی روایتش جریانِ سیالِ ذهنه. متنفرم از جریانِ سیالِ ذهن، واقعا متنفرم و اگه میدونستم سمفونی مردگان اینطوریه به عنوان اول تجربهی کتابِ ایرانی یه چیزِ دیگه میخوندم. متنفرم از کتابهایی که با تکنیکِ سیلانِ ذهن نوشته شدن. البته، البته که از سمفونی مردگان متنفر نیستم هنوز. 70-80 صفحهی اولش اذیتم کرد، ولی الان که فصل دو هستم بهتر شده. فصلِ یکِش خیلی در هم ریخته و بد بود. خیلی مضحکه که یه کتاب اینطور باشه:
"داشتم راه میرفتم و به بخاری که از کارخانهی قند بلند میشد نگاه میکردم. یک ستون بلند از بخارِ سفید که به ابر بی شباهت نبود. زیرِ لب گفت: این بخارها چقدر لطیف و پاکند."
داخلِ شیوه ی روایتِ جریان سیالِ ذهن، این سطری که بالا نوشته شده همش راجع به یک نفره. مثلا حسین. اونجا که گفته شده "داشتم راه میرفتم" منظور راه رفتنِ حسینه، اونجا که میگه "زیرِ لب گفت"بازم حسین زیرِ لب گفته. تازه این فقط یه چشمه از بدی هاشه. یهویی ضمیرها عوض میشن، یهو راوی عوض میشه، یهو از یه زمان به یه زمانِ دیگه میپره. خیلی دوستنداشتنی و مزخرفه. حداقل کتابِ کتابِ "شاگرد قصاب" آشغاله. و فصلِ اولِ سمفونیِ مردگان اینقد نامیزون و بد بیان شده بود که آدمو از کتاب ناامید میکرد. اگه از سمفونی مردگان هم بدم بیاد هیچوقت هیچ جریانِ سیالِ ذهنِ دیگه ای نمیخونم.
چه پستِ حال به هم زنی. ریدم به این پست و به جریانِ سیالِ ذهن و البته هزاران بار به کتابِ شاگرد قصاب.
احساسی که داشتم و باعث شد بیام و پست بزارم دیگه نیستش. هیچی نموند ازش، هیچ احساسِ مثبتی نیست دیگه.
تُف. تُف.
زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.
مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.
خاطرات این وسط حکم یه شکنجهی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چند هزار یا شاید چند میلیون سالِ دیگه هم کماکان مهمونش خواهیم بود. ما. البته صرفاً نوعِ ما. خاطرات از همون لحظهای که شروع به فهمیدن میکنیم شکنجمون میکنن تا روز آخری که مهمونِ اینجاییم. و روزای آخر شلاقا بیرحمانهترین شدت و حدتشون رو دارن. خاطرات یه دردِ تجمعیاَن. اوایل سیلی میزنن، بعدتر تیپا و در نهایت شلاق.
هنوز هستم (هستیم). قطعیتِ این موضوع به اندازهی اهمیتشه، فوق العاده کم. فصلا میان و میرن و سالها میان و میرن و عمر میاد و میره و همهی اینا فقط چند دقیقه طول میکشه: همون چند دقیقه ای که در حالِ احتضاری و سعی میکنی رفتن رو باور نکنی ولی چاره ای برات نمیمونه جز باورش.
پاییزه. پاییزِ 1398.
پاییز بود.
پاییز بود.
دیگه روزا خیــلی دارن سریع میگذرن. واقعاً برگام میریزه وقتی میبینم آخرایِ مهر شده. مگه مهر کِی شروع شد؟ برگــام.
عجیبه برام. همین الآن که نوشتههای اول مهرِ وبلاگمو نگاه کردم،دیدم یکِ مهر شروع به خوندنِ کتابِ "قلب سگ" کرده بودم. این خاطره برام خیلی جدید نیست، یعنی برام منطقیه که از اون تاریخ 30 روز گذشته باشه. پس اون احساسی که تو سطرِ اول اومده بود سراغم چیه؟
ترسناکه. نکنه افسرده شده باشم و بیخبر از حالِ خویش؟ آخه افسردگی دقیقاً همینطوره. جزئیات و کیفیتِ روزها رو به محضِ اینکه گذشتن فراموش میکنی. یهو میبینی یادت نمیاد 20 روزِ اخیر چطور گذشته و چیا پیش اومده. عجیبه. آخه در حال حاضر افسرده نیستم. مطمئنم که نیستم.
البته؛ فک کنم الان فهمیدم چرا اینطوری قمر در عقرب شده احوالِ پریشانم. به خاطرِ شبیه بودنِ روزا به همدیگهست. ماه هاست که برنامهم از این قراره: آموزشِ ویدیویی (نرم افزار، برنامه نویسی)، مطالعهی کتاب، مقداری هم وبگردی. همین. همین و بس. پس طبیعیه که جزئیاتِ روزای گذشته رو فراموش کنم. چون همه ی روزای یه جورایی عینِ هماَن و گذرشون بهت هیچ تلنگری نمیزنه. و زود گذشتنشون هم دقیقاً به همین خاطره، که عینِ همدیگه ان همشون. هر روز فقط آموزشِ ویدیویی میبینی و تو وب میچرخی و کتاب میخونی، یهو میبینی 30 روزه داشتی همین کارا رو میکردی. پس به احتمالِ زیاد افسردگی منتفیه. هر چند متاسفانه یه مقدار بهش مشکوکم. چون بعضی وقتا یه کّمی حس میکنم ذهنم کاراییِ قابل قبول و بالایی نداره، که این از اصلی ترین نشونه های افسردگیه، تغییرِ بی دلیل تو میزانِ کاراییِ ذهن. ولی از طرفِ دیگه تو همون روزا بعضی وقتا از کاراییِ مغزم زیاد راضی میشم (مثلا موقعِ برنامه نویسی)، و همین وضعیتِ سینوسی دو به شکم میکنه. اگه افسرده شده باشم که مغز باید کلاً تعطیل باشه، و اگه هم افسرده نشده باشم که مغز نباید ریپ بزنه، اونم الان که پیوسته ازش کار میکشم و تمرینش میدم؛ طبیعتا باید همیشه روفرم باشه و کاراییش خوب باشه.
نمیدونم. امیدوارم که افسرده نشده باشم. تا جایی که به خودم مربوط بوده، با وجودِ شرایطِ حاکمِ مزخرف، هنوز نخواستم و نذاشتم که افسرده شم. ولی به هر حال یه بخش بزرگی از افکار و احساسات توی ناخودآگاهه و دور از دسترس. شاید اونجا یه نینیِ افسرده پا گرفته باشه.
امیدوارم زودتر هوا سردِ سرد شه که پیادهروی رو شروع کنم. خیلی وقته که از خونه بیرون نرفتم. اگه مسافرت و بیرون رفتنای اجباری با دیگران(که خیلی کم هم بودن) رو فاکتور بگیریم، توی مرداد و شهریور و مهر فقط 1 بار رفتم بیرون! خیلی کمه. اینقدری کم که قرصِ ویتامین D میخورم که کمبودِ آفتابم جبران شه. اون بیرون رفتنای اجباری با دیگران هم شاملِ مراجعه به اداره ها به همراهِ پدر برای پیگیری امریه، رفتنِ شبانه به خونهی اقوام، و یه بار هم بیرون رفتن همراهِ خواهرم اینا بود. که سر جمع 10 بار هم نشدن و مجبور بودم که برم. به عنوانِ یه آدمِ درونگرا نمیتونم به اینا بگم بیرون رفتن. چون لذت که نداشتن هیچ،،، خسته کننده و کاهنده(*) هم بودن.
پ ن: کاهنده یه فعل/قید/صفت هست که خودم واسه خودم ساختمش. یه کلمهی چند کاره با معنیای خاص و مشخص.
پ ن2: حال ندارم آموزش برنامه نویسی VBA ببینم الان، دیروقته و خسته کننده هست و طول میکشه. شاید بشینم و "مرگ ایوان ایلیچ" رو بخونم. تا ساعت 04:00 میخونم و بعدش قرص خواب میخورم.
پ ن3: جدیداً توی استفاده نکردن از اینستاگرام به ثبات رسیدم. این روزا ازش LogOut کردم و وقتمو بیشتر از این طلف نمیکنم.
پ ن4: شبا دیگه واقعا سرد میشه. منم که پاهام منتظرِ یه نسیم هستن که یخ بزنن. تف.
پ ن5: به احترامِ تمامِ اسپرسوهایی که صرف نشدن، به احترامِ آهنگهایی که گوش داده نشدن، به احترامِ غروبایی که کسی تماشاشون نکرد، به احترامِ عصرهایی که قدم زده نشدن، به احترامِ مهرْماهی که زندگی نشد، به احترامِ آدمی که لحظه هاشو قِی کرد...
وقتی تو برههی بدی از زندگی قرار داری، به این فک نکن که فردا یه روزِ دیگه شروع میشه: به این فک کن که امشب یه روزِ دیگه تموم میشه. تسلی بخشه.
امیدوارم سریعتر هوا سردِ سرد شه. الان سرده تقریباً، ولی نه در حدی که پولیور و کاپشن نیاز باشه. فقط در حدیه که شبا نشه پنجره رو باز گذاشت. امیدوارم زود سردِ سردِ سرد شه. خلاص شیم از این خورشیدی که چند ماهه عینِ گوه وسطِ آسمونه. خورشید باید بی جون و بی عرضه باشه؛ خورشیدِ دوست داشتنیِ زمستون.
بیست و پنجِ مهر. عجب.
دمایِ ناکجا همین الان 8 درجهست، در حالی که اینجا الان 16 درجهست. ای بابا. سرد شو دیگه. شاید وقتی سرد شد پیادهرویهای طولانی رو شروع کنم. وقتی خیلی سرد شد.
واقعا از فیلم دیدن بدم میاد. خیلی. داریم هیولا رو با خانواده میبینیم. دیدنِ فیلم بهم احساسِ منفیِ شدیدی میده، خیلی منفی. کاش از اول میگفتم نمیبینم.
برم اخبار بخونم و قرص خواب و خواب.
ای پرستوهای خسته
که غبارِ هر سفر
به بالهایِتون نشسته،
آیا هنوز هم میگذرید
ز شهری که زمونه
به رویم دراشو بسته...