i t f o Pirates

از دیوانِ شمسِ مولانا خداوندگار

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم / سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم / نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی / به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید / چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد / فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است / که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن / به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را / به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده / پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن / به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران / هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد / که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل / بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم / ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۹ از یاد رفته
ویرایش پست

سرماخوردگیِ زیاد

تنها خوبیِ زمانی که سرما خوردی اینه که نمیخواد همش نگران باشی که: وای، سرما نخورم یه وقت!

 

پ ن: اواسطِ اردیبهشتِ 98 هم رد شده و برگشتم خونه و چسبیدم به پروژه، که اگه بشه تا هفته ی بعد خیلی پیش ببرمش و برم به شهرِ دانشگاه که تمومش کنم و دفاعش کنم. ناکجایِ عزیز...  چقدر دوست دارم اون شهرِ کوچیکِ خلوتو... حتی بیشتر از شیراز و بیشتر از هر شهری که تا حالا بیشتر از چند هفته توش زندگی کردم.

پ ن2: سرماخوردگیِ سگی. 

پ ن3: اون دو هفته ای که خونه ی او بودم یک کلمه از پروژه رو پیش نبردم، اما پشیمون نیستم، در حالی که باید باشم.

پ ن 4: اینجا برای دخترمه، کدوم دختر؟ 

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

اردی بهشت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۰ از یاد رفته
ویرایش پست

معمولی

همه چی در جریانه و هیچ خبری نیست، نزدیکِ سالِ بعده و در کنارِ خونواده در حالِ گذرانِ این روزام.

شاید فردا -وقتی بیدار شدم- برم پیاده روی و صرفِ یه فنجون قهوه. چند روزی میشه نخوردم و هوس کردم.

امشب یه مقدار پایان ناممو نوشتم.

امروز عصر بقیه ی کتابامم رسیدن.

یه سردرد یا بهتره بگم جمجمه دردِ نه چندان زیاد چند روزه که نگرانم کرده. دکترشو رفتم و MRI هم دادم و یه مقدار منتظر اونم که تکیلفمو مشخص کنه. دکتر گفت تا نتیجه نیومده باشگاه نرو، منتظرم که بفهمم باشگاهمو برم یا نرم. احساس میکنم از اعصاب و استرس باشه این هم، که در این صورت چیزِ خاصی نیست و طبیعیه.

نزدیکای 18 ساعت دیگه 24 اسفنده؛ روزِ عزیز.

بودن کنارِ بابا و مامان نهایتِ احساسِ خوبه، البته اگه از ترسا و استرس هاش بگذریم. فک کنم خوبیش میچربه به بدیش.

دیروز صبح احساس کردم دوباره به دمِ صب یه احساسِ خیلی خاص دارم، شاید از اثراتِ نزدیک شدنِ فصلِ گرما باشه. هر چند هنوز خیلی سرده.

یه صبحانه بخورم و بخوابم.

۲۳ اسفند ۹۷ ، ۰۵:۵۵ از یاد رفته
ویرایش پست

در روزهای آخرِ اسفند

 از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا...

چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً تصمیم چیزِ مورد احترام و مهمیه،حتی اگه مانعِ ادامه دادن به پیاده روی و دَویدنم شده باشه.

چند روزه، شایدم یکی دو هفته بشه، که تبِ سرچ کردن و خریدنِ کتاب گرفتم. بعضی روزا تا ساعت 10 صبح در حالِ سرچِ کتاب بودم و نخوابیدم. و با اینکه تو این حین کتاب هم خوندم و یه کتاب نیمه کاره و یه کتاب جدیدِ کم حجم رو تموم کردم ولی حس میکنم نسبتِ سرچ کردن و خرید کردنم با نسبتِ خوندنم تناسب نداشته و این احساسِ معمولی ای بهم میده. در حالی که توقعِ یه احساسِ خوبو داشتم. تنها نکته ی مثبتش اینه که اندازه ی آذوقه ی یک سالم کتاب گرفتم. 

آهان، این نکبتو داشت یادم میرفت؛ چند روزه، شایدم یکی دو هفته بشه، که پایان نامه رو ول کردم به امونِ خدا و با این بهانه که موکولش کردم به بعد از عید، اصلا دورش نمیرم. و این مسئله یه بکگراندِ آغشته به احساسِ بد به زندگیم اضافه کرده. یه مسئولیته، و منم از مسئولیت انجام نشده ای که توش کاهلی میکنم بیزارم. و همین نمیزاره بیشتر کتاب بخونم و پیاده روی کنم و به کارای مورد علاقه‌م برسم، البته سایه‌ش، سایه‌ی مسئولیت.

چند روزه، شایدم 2-3 هفته میشه که مثلِ قبل عادت کردم به دنیای مجازی و حالا که به خاطرِ پایان نامم دائم با لپتاپ به نِت وصل میشم، همش سر از تلگرام و اینستاگرام و اینور و اونور در میارم که اینا احساسِ افتضاحی بهم میدن. که اینم تاثیرِ اون بکگراندِ تیره ی پایان نامه ی کوفتیمه.

کاش بتونم تصمیم بگیرم از فردا سفت و سخت بچسبم به پایان نامم، که زودتر تموم شه و زندگیم قشنگتر، جذابتر و لذت بخش تر شه. 

 

تصمیمِ درست اینه که از فردا، هر روز، سریع برم دورِ نوشتنِ پایان نامه. تصمیمِ درست اینه که حتی اگه حوصلشو نداشته باشم برم و بنویسم و بنویسمش تا برسه به آخراش. از فردا همه ی تصمیما و افکارِ دیگه ای که غیر از اینا باشن اشتباهن، و اگه فک کنم حوصله ی نوشتن و حوصله ی پایان نامه رو ندارم دارم اشتباه میکنم. حتی اگه اون لحظه اینو قبول نداشته باشم. مهم اینه که تصمیمِ اشتباه و درست رو اینجا، و توی حافظم ثبت کردم و باید به تصمیمِ درست عمل کنم، حتی اگه فردا نتونم قبولش کنم -نفهمم-. باید قبول کنم نفهمیدنِ اون لحظه رو. واقعیت ثابته. نه؟

۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

عصرِ دل‌انگیز

13/09/1397

حوالیِ ساعتِ 16:00

 

پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِ‌بوممون بخیر... حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره. 

پ ن 2: تو دفترچه‌ی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :) 

پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسکونیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داشتیم، و چند ماهِ آخر هم خونه ی روی پشتِ بومو گرفته بودیم. باید بمیرم تا یادم بره اون خونه ی بی نظیرو. خونه ی پشت‌بوم خصوصاً. یه خونه ی نقلی + یه پشتِ بومِ بی نظیر که آسمونش هر روز با روح و روان بازی میکرد. تو شیراز هیچوقت اون آسمونِ خوشگلو ندیدم، و همیشه میگفتم شیراز زمینش قشنگه و اونجا آسمونش :) 

پ ن 4: از فست‌فود جات متنفرم، از تُندی همچنین، و از طعم‌های تُرش ایضاً.

۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

شب

97/09/10

23:30

 

پ ن: یاد نُت هایی که الآن پِلِی میشدن به خیر :) 

پ ن دو: اینکه این روزا خوبن و زندگی تو مسیرِ خوبش قرار داره، دلیلی نمیشه که دلم تنگ نشه واسه گذشته.

پ ن سه: چه مشکلِ بدی بود مشکلِ عاطفیِ فوق الذکر :| داشت مغزمو میخورد، خداروشکر که مشکلاتِ عاطفیمون / بحثامون زیاد نیست، وگرنه منو میکُشتن کم کم :] 

پ ن چهار: دو تا آهنگی که قشنگ تکونم میدن، Epitaph و Famous Blue Raincoat؛ آغشته به جادوی موسیقی. 

۲۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

آخرین روزِ ترمِ نُه.

12/11/1397

17:41

 

پ ن: دلم واسه کافه ی امیر لک زده، همون کافه ی روبروی دانشگاهِ آزاد. به خونمون و دانشگاهمون (دولتی) نیز نزدیک بود و دنج و تاریک. هوا هم که همیشه سرد...

پ ن 2: یه لحظه عمیقاً یاد روزِ آخر افتادم و دلم تنگ شد :) برای زندگیِ اونجا.

۲۱ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۹ از یاد رفته
ویرایش پست

6 بهمن، امتحانِ آخر و دانشگاه

امروز آخرین امتحانمم دادم و الان عصره و دانشگاهم. دانشگاهم، در حالی که ساعت 15:30 هست و آخرین روزی بود که توی این دانشگاه چیزی داشتم برای انجام! بقیش حساب نیست، بعداً نهایتاً واسه یه دفاع پایان‌نامه و دو تا -ده تا- امضاء برمی‌گردم، و اون این نیست.

الان رو یه صندلی از وسایلِ ورزشی تهِ دانشگاه نشستم و به این فک میکردم، که چرا هر روز نمیومدم همینجا بشینم و یه صفحه یادداشت کنم و برم. - الان که تموم شد دیگه؟ بیخیال. بیخیال محسن. اصلاً زمانی نمونده. اصلاً. 

06/11/1397

15:35

 

پ ن: دانشگاه بودم. و گذشت و الآن خونه ام، در یک ثباتِ منطقی. بعداً هم واسه دفاع پروژه و دو تا -10 تا- امضا باید برگردم شهرِ دانشگاهم. چقد سیاله زمان. سیالِ خوب یا سیالِ بد؟ خوب احتمالا. 

۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۳۴ از یاد رفته
ویرایش پست

یک سه شنبه ی متفاوت

امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.

امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احساسِ خوبی دارم. نه خیلی خوبا! ولی احساسِ خوبی دارم و اصلاً حسِ بدی ندارم. الانم اومدم کافه کاف تو خیابون روبروی فلان پارک. قهوه‌ش عالی و مطبوع بود. اسپرسوی دلچسب. کتاب خیانت از کوئلیو رو هم همینجا تا صفحه ی 23 خوندم. کافیست :)

18/10/1397

18:37

 

پ ن: الان صفحه ی 43 هستم.

۲۸ دی ۹۷ ، ۰۵:۱۰ از یاد رفته
ویرایش پست

امواج زندگی

هر کسی تو زندگیش جوری پیش میره -طیِ سالیانِ سال، تو طول یه زندگی- که امواج زندگی با یه سریا هم‌جهتش میکنه؛ ینی هر فرد در طول زندگی با یه سری آدم دیگه -که اونا هم هر کدوم یه  فرد هستن و به طبع شرایط مشابه  دارن- تو برهه‌های مختلف هم‌جهت میشه و این امواجِ مخفیِ زندگی اونا رو کنار هم نگه میداره.

و صحبت از این روابط و این بودن‌ها وجزئیاتش خیلی پیچیده‌ست و از محدوده توان من خارجه، چه برای نوشتن و چه حتی برای فک کردن، پس ادامه نمیدم و جمله ها رو زودتر به اتمام رسونده و میرم که بریم یه جای جدید قهوه امروزمونو بخوریم.

18/09/1397

17:09

 

پ ن: ندارد.

۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۲ از یاد رفته
ویرایش پست

قبل از شروع ترم 9

قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزش‌های مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بی‌حال گذشت و دوباره مسیرِ دوست‌داشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!

آخرین باری که این مسیرو طی می‌کنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر...

یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمی‌تونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم بد باشه. دوس ندارم به اون‌روز فک کنم، هر چی که میخواد باشه. ترجیح میدم قبل از زنگِ آخرِ همه چی، استفاده کنم از بعضی روزای این ایام، که اینم می‌گذره...

13/06/1397

17:10

 

پ ن 1: ناکجاآباد = اینجا، شهر دانشگاهم.

پ ن 2: یه روزی رسید که خیلی از روزای این ترم گذشتن و چه بد!

۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست

میانِ خورشیدهای همیشه

در حال حاضر تو آلاچیقِ اینوری -دانشگاه- نشستم و به منظره‌ی فوق‌العاده خوشگلی که خورشید و ابرا و امتدادِ آسمون ساختن نگاه می‌کنم. نهایتِ زیبایین این ابرای پاییزی... و واقعا موندم چطور ابرا رو توصیف کنم و تهش گفتم ابرای پاییزی! پاییزی هم شد صفت؟

بگذریم، امیدورام همینقد قشنگ بمونه آسمون، و نمی‌دونم چیکار کنم!

06/09/1397

14:27

 

پ ن 1: اولین یادداشتم که بی دلیل انتخابش کردم برای انتقال به وبلاگ!

پ ن 2: اصولا تو دفترچه‌هام/دفترام که مینویسم -حتی 2 خط- براش عنوانم مینویسم که اینجا میزارم به عنوانِ عنوانِ مطلب.

پ ن 3: توی کلمات کلید، اسم دفتری که اون یادداشت، روزمرگی‌ و بهتر بگم هجویاتم رو مینویسمو ذکر خواهم کرد.

پ ن 4: اسم بانو و شهرِ دانشگاهم که عاشقشم زیاد تو یادداشتام هست که نمیخوام بنویسمشون. اسم مستعار میزارم به جاشون اگه نیاز شد...

۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۸ از یاد رفته
ویرایش پست