اواسط حضورم توی ناکجای عزیز.

هوا خوبه، دو سه روز یه بار هوا ابری میشه یا بارون میاد.

هر شب کافه میریم و یکی دو ساعت میشینیم و واقعا لذت بخشه. بعضی وقتا روزا هم خودم میرم.

الان داره رعد و برق و بارون خرکی میزنه و تو خونه ام و دسشوییِ رضا اینا تو حیاطه. متاسفانه.

پروژه‌مو تحویل دادم و 18 گرفتم. باید 19 میشدم بنظرم.

باید یه درس ارائه به استاد بردارم. 400 و اندی هزینشه. اینم دانشگاه دولتی و روزانه.

این روزا زندگی قرمز و آبیه، فقط حیف که آخرین رنگای این ایامه. شاید دو سه روز دیگه.

چه رعد و برقایی.

دوس دارم الان هم برم کافه. چوبی، تاریک، دنج و با یه ویو به دانشگاه آزاد و لامپای رنگی و سکوت و موزیک و بچه ها.

سجاد فردا میره، یه دوره ی 4.5 ساله که دائم با هم بودیم رسماً تموم میشه. پَت و مَت.

امروز رفتیم یه جای تفریحی، آبشار. با رضا و عمو فرید و خودمون.

کاش زودتر بخوابم، صب باید دانشگاه برم و نمیدونم چرا.

چه رعد هایی.

تو بارون میرم دسشویی الان دیگه.

شاید 9 روز دیگه اینجا باشم، شایدم 7 روز یا 8 روز. خودم دوس دارم تا تیر بمونم ولی نمیشه طبیعتاً. خانواده منتظرن و باید برم.

دوس نداشتم اینجا تموم شه، برای هیچکس. برای سجاد هم. خودشم دوست نداره و دوستایی که رفتن هم دوست نداشتن رفتنو. هر چند خیلیای دیگه از اینجا متنفرن.

امیدوارم فردا ابری باشه ولی بارونی نه.

تُف. گذر زمان میترسونتم از چند صباحِ دیگه. دوس دارم یک سال تو کوچه های این شهر قدم بزنم و قدم بزنم...

برم دیگه.