i t f o Pirates

in the fake of pirates

پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!

آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟

32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میلیون و 800 هزار تومن. پریروزا، همین سالِ 96، قیمتِ این 32 عنوان کتاب میشد 800 تومن. الان، امروز که سال 98ئه میشه 1 میلیون و 800. عجب. 
هیچی.

هیچی.

تقریبا نیمه ی تابستون نود و هشت. 

هیچ.

هیچ.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گلِ شادابِ ایامِ جوانی

امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 

داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان، هر چند نزدیکن به غم، ولی به وضوح یه فرقا و مَرزایی هست بینشون. ولی این روزا غمگین نیستم :( خنثی ام و گاهاً هم ناامید و به ندرت هم عصبانی میشم. بدترین ترکیب.

امشب داییم اینا رفتن روستای مادری و اومدم خونه‌شون موندم که پسرداییم تنها نباشه. اینقدر این خونه بزرگه که طبیعیه هر کسی تنهایی توش بترسه. کلی اتاق، کلی سالن، انگار کاروانسرا.

دوس دارم بنویسم. ولی اصولا وقتایی که ناراحتم میتونم خوب تر از حَدّم بنویسم. امشب یه ثانیه با صدای ابراهیم منصفی نزدیک بود ناراحت بشم و همون لحظه خیلی دوس داشتم خیلی بنویسم. الان باز معمولی ام. معمولی و پشیمون. پشیمون از چی؟ حتی نمیدونم! تو کتاب "طبل حلبی" همچین جمله ای بود (خونه نیستم که از دفترم نگاه کنم و دقیق بنویسم)، الان یاد این جمله افتادم:    دو زن با روپوشِ خز آنطرف تر نشسته بودند و به تازگی اعتقادشان را از دست داده بودند. اما نمیدانستند اعتقاد به چی!

اینم از وضعیتِ ما. ملاتونینمو خوردم و منتظرم که خواب بیاد. این پستو بفرستم یه ذره انسان خـردمند میخونم و چشمامو میبندم.

میبندم.

بسه.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۵ از یاد رفته
ویرایش پست

اسید

امشب باز یادِ ناکجایِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و برای دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره های اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معده‌م تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و برای اولین بار آنچنان اثر نکرد.

یادت بخیر! 

اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. واقعا حاضرم. ولی خب توی یه دنیای خشک و جدا از رؤیا و انعطاف زندگی میکنیم. همه چی بر مبنای علوم تجربیه و هیچوقت قرار نیست هیچکسی برگرده عقب. متاسفانه.

به جز دیروز و روز قبلش، نزدیک 6-7 روز یه ریز خوابِ ناکجا رو میدیدم. قبل از اون چن روزی خوابشو ندیده بودم، ولی قبل تر از اون همش خوابشو میدیدم. ناخودآگاهی که دست خودشو رو میکنه.

ای بابا.

دهم مرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و هشت. بیست روز مانده به شهریور. پنج روز مانده به نیمه ی تابستان. 

۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

منطقِ معمولی

آه، چقدر امید، دریا دریا امید _ ولی نه برای ما!

-کافکا

 

بنظرم تو زندگی هر بلایی که سرم بیاد اصلاً ایرادی نداره. کاملاً طبیعیه. سرِ خیلیا خیلی بدترش میاد. و خیلی چیزای خوب هم تا حالا تو زندگی برام پیش اومده که خیلیا ازش بی نصیبن. خیلیا توی مالی و جمهوریِ چاد دنیا میان، خیلیا قبل از 18 سالگی میمیرن، خیلیا دستشون قطع میشه، خیلیا به خاطر شرایطِ بد تو زندانن. چرا هیچکدوم از اینا سرِ من نیومده؟ اگه میومد هم طبیعی بود. سرِ هر کسی ممکنه بیاد و جای گله نیست.

 

هر اتفاقِ بد (به جز دو سه تا)، ناحقی و بداقبالی ای که نصیب شود با آغوش باز پذیرایَم. 

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۸ از یاد رفته
ویرایش پست

یکی مثلِ همه

باورم نمیشه اینقدر جوونم!

از تعدادِ پُرشمارِ موهای سفید که بگذریم، هنوز به طور بیولوژیک جوون محسوب میشم و چقدر عجیب.

۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۳ از یاد رفته
ویرایش پست

ترومپت

واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.

این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته. 

موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت در قبال خواب اینقد ضعیف نبودم. الان جوریم که بعضی وقتا راحت 11 ساعت میخوابم و حتی بعد از ساعتِ دهُم هی میگم یه ربعِ دیکه بخوابم و همینطور کشش میدم. قبلاً 7.5-8 ساعت خواب راضیِ راضیم میکرد. الان حس میکنم نخوابم میمیرم، یا افسرده میشم. اکثرِ روزایی که زیاد میخوابم، به محضِ بیدار شدن جای اینکه پشیمون باشم تو ذهنم دقیقاً و جداً این جمله ها تکرار میشن: "حیف، چقد حال داد، کی وقتِ خواب میشه باز؟ این دفعه باید زودتر بخوابم تا بتونم بیشتر بخوابم".

 

علی ای الحال گرفتار شدم. باید یه فکری به حالِ تقدسِ در حالِ شکل‌گیری پیرامونِ خوابم بکنم. وگرنه چند ماهِ دیگه تو سربازی دمار از روزگارم در میاد. مثلا امروز حتماً ساعت 11 ظهر بیدار میشم و سعی میکنم نخوابم. هر چند میدونم در اینصورت بعد از ظهر خیلی میخوابم، ولی بازم بهتر از اینه که یه سره بخوابم تا بعد از ظهر. 

یه مقدار دیگه از ریگِ روان بخونم و بعدش برم. چه ترجمه ی سختی داره. خوندنش تمرکز میخواد و طول هم میکشه به هر حال. البته 100 و اندی صفحه بیشتر نمونده و فردا تمومه. بعدشم دو گزینه دارم واسه خوندن؛ یکی مثلِ همه، انسانِ خردمند. ژان کریستوف هم هست که 4 جلد داره و میزارم آخرِ سر بخونم. وقتی هیچ چیزی نمونده باشه. 

برم.

 

پ ن: اصلاً از خواب هایی که میبینم راضی نیستم. امیدوارم از این به بعد وقتی بیدار شدم خوابام یادم رفته باشن.

پ ن 2: چه ناخودآگاهِ خاک گرفته ای. باید یهو خوابِ دوستای دبستانمو ببینم و حتی اسماشون یادم بیاد؟؟؟ به طور قطع اکثرشونو فراموش کرده بودم. وجودشونو فراموش کرده بودم. حالا تصویر و اسمشون میاد به خوابم. با یه تِمِ عجیب، به همراهِ روبوسی با همشون. عجب.

۰۶ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۵۹ از یاد رفته
ویرایش پست

فراموشی

باید فراموش کنم یه سری چیزها رو. یه سری چیزهای مستمر که یه زمانی خیلی مهم بودن. 

وقتی مقدمه ی یه فراموشی فراهم باشه، کم کم آدم میتونه فراموش کنه. میتونه فراموش کنه. همین مهمه. این که بشه فراموش کرد. چون باید بشه.

امروز نسبتاً زود بیدار شدم و خوبه، الان خسته‌م. یه مقدار ریگ روان میخونم و کم کم کم کم میخوابم.

شیر رامک عالیه، بقیه ی شیرا گُهن (شاید میهنم بد نباشه. یه مدته نخریدم یادم رفته).

 

پی نوشت: میهنم افتضاحه. فقط رامک و مانی ماس.

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

زمان

"روزی که میاد"، همه ی اینا گذشتن.

 

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۸ از یاد رفته
ویرایش پست

ای بابا

ای بابا.

سراب. به چه قیمت؟ به قیمت خیلی چیزها. خیلی چیزها. گذشته، حال، آینده. 

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

پیکاسو

داشتم "کافکا در کرانه" رو میخوندم که یهو دو تا از شخصیتا، از کتابِ "در اردوگاه محکومین"ِ کافکا حرف زدن. (کافکا در کرانه ربطی به فرانتز کافکا نداره و نویسنده‌ش هم ژاپنیه). از "در اردوگاه محکومین" خوشم نیومده بود و بنظرم خیلی ساده و بی چیز بود و نقد و بررسی هاشم بچه گونه و مسخره بودن.  ولی یه جمله که توی "کافکا در کرانه" راجبش ذکر شد برام جالب و کنجکاو کننده بود و ترغیبم کرد دوباره بخونمش:

وسیله‌ی اعدامِ پیچیده و اسرارآمیزِ کافکا استعاره یا تمثیل نبود_ واقعاً اینجاست، دور و برم. 

-کافکا در کرانه، ترجمه غبرائی، ص88

لازم شد بخونم دوباره "در اردوگاهِ محکومین" رو. 

چقد از فرانتز کافکا بدم اومده بود پریروز. الان حس میکنم ممکنه بدم نیاد. نمیدونم. زندگیه دیگه، میچرخه و میچرخی.

 

ممکنه همین روزا برم باشگاه اسم بنویسم. بیکاریمو تقسیم کنم رو کارای بیشتر. مفید هم هست. با وضعیتِ فعلی هم فک کنم متاسفانه سربازیم واسه شهریور جور نشه و بیوفته آبان. پس وقت زیاده و باید این چند ماهو مفید تر و متنوع تر بگذرونم. نه، نه مفید تر و نه متنوع تر. فقط باید این چند ماهو بهتر بگذرونم. خیلی فرق میکنن این دو تا جمله.

راستی، شیرِ رامک عالیه. شیرِ روزانه آشغاله. عالیس هم بده. کاله هم فک کنم خوب باشه و میهن هم معمولی و قابل قبوله. چیزی که مطمئنم خوب بودن رامک و چندش آور بودنِ شیرِ روزانه‌ست.

چند روزه با قرصِ خواب میخوابم، و چند شب یه بار هم خوابِ ناکجا رو میبینم... امشب (الان) میخوام بدون قرص خواب بخوابم و امیدوارم خوابم ببره.

برم میلک بنوشم و بخوابم.

۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۰۵ از یاد رفته
ویرایش پست

بی عنوان

گتسبی بزرگو خوندم. خوب بود در نوعِ خود. 

الان چی بخونم؟ کافکا در کرانه؟ ریگ روان؟ یکی مثل همه؟ نمیدونم.

از اون همّه کتابی که چند ماه پیش به طور چریکی خریدم فقط 5 عنوان مونده، که البته یکیشون 4 جلده. ولی چه زود دارن تموم میشن. و چقد کتاب گرونه و چقد دوس دارم کلی از کتابای لیست خریدمو یه جا بخرم. ای بابا.

زندگی هیچ چیز خاصی نسبت به دیروز نداره. هیچ چیزِ خاصی. حتی خودمم نسبت به دیروز چیزِ خاصی ندارم. یه کم خسته‌م. یه کم با مقیاسِ خودم. مقیاسی که به تورم دچاره و وقتی میگم یه کم، یعنی حداقلش یه سردردِ عصبیِ بد رو شاخشه. باز خوبه این تورمِ مقیاس. کمک میکنه به زنده ماندن.

دوس دارم فردا چی بشه؟ هیچی. هیچ. 

پس بهتره همینجا نقطه بزارم و برم.

۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۳:۵۳ از یاد رفته
ویرایش پست

تیر

سی تیره و صبحه و بیدارم.

از همه ی ماه های تیرِ همه‌ی سالها بدم میاد. کلاً ماهِ گوهیه. همیشه بوده و کماکان هست. خودِ تابستون که به غایت چرته، و تیر بین ماه های تابستون گل سرسبده.

اگه بخوام رده بندی کنم، تیر بدترین ماه تابستونه، بعدش مرداد بدترینه.و میشه گفت شهریور بهتر از اون دو تا دجاله.

و بین فصلا بخوام رده بندی کنم، بدترین فصل با اختلافِ فاحش تابستونه، بعدش بهار. پاییز و زمستون خوبن. البته اوایل پاییز بده و اوایلِ بهار خوب. ولی در کل پاییز و زمستون رو دوست دارم.

به ماه ها تا حالا فک نکردم. اسفندو به خاطر اینکه ماه تولدمه دوس دارم، ولی به ماهای دیگه واقعا فک نکردم تا حالا. اونقدی که همیشه "شهریور" و "اردیبهشت" رو قاطی میکنم. 

خیرِ سرم پریروز خوابمو تنظیم کردم. دیروزم بد نبود. ولی امروز تا الان که یه ربع به شیشه بیدارم. تُف.

شیر "روزانه" آشغال محضه. محض. دو روز بعد از باز شدن مزه ی چندش آوری میگیره، و روزِ چهارم یا پنجم جوری میشه که طعمِ لجن میده. تُف. کاله خیلی خوبه، پگاه هم بدک نیست.

امروز میخوام "گتسبی بزرگ" رو بخونم. باید قشنگ باشه. نمیدونم. 200 صفحه هم بیشتر نیست و امروز تموم میشه.

ای بابا. سرم کماکان درده. اعصاب نه عضوه و نه جوارح، ولی به وقتِ ناخوشی کلِ اعضا و جوارح رو لگدمال میکنه. یه کم مشکلات زیاد شدن این اواخر و اعصابِ منم که سرکش. حتی هوا هم ابری نمیشه که یه مقدار حسِ خوب بده، ابری و خنک. اونم چله ی تابستون! بیخیال. تُف.

میرم دست به آب، میام و آب و هوای چند جا رو چک میکنم و یه قرص ملاتونین و خواب. 

خوشحالم که امروز آخرین روزِ تیرماهه. واقعا از تیر متنفرم. چه ماهِ بدی. حتی یه حسی بهم میگه در نهایت توی تیر می‌میرم. 

بسه دیگه. برم.

 

پ ن: همین الان یادم افتاد تابستون 31 روزه، مثلِ بهار. چه مسخره. ماهِ سی و یک روزه. پس تیر پسفردا تمومه. مهم نیست. برم واقعا. 

پ ن 2: کتاب چقدر گرونتر شده... دیگه از شور و مزه در اومده. یه طنزِ تلخه وضعِ این ممـلکت. آخه این همه گـرون؟

۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۵:۵۹ از یاد رفته
ویرایش پست

"مسخ" کافکا

نظرِ حقیر راجع به "مسخِ" کافکا که داخل سایت گودریدز نوشته بودم و حال نداشتم اینجا باز تکرار کنم. گودریدز برای امتیازدادن نمراتِ 1 تا 5 در نظر گرفته.

 

چون حجمش کم بود 3 ستاره دارم، اگه با این ریتم حجمش بیشتر بود بهش 2 ستاره میدادم. و بنظرم با این مضمون و این مفاهیم بهتر بود کلا 20-30 صفحه باشه؛ درخورِ یک داستان کوتاه. 
تو این کتاب به مفاهیمی که از نقد و بررسی هاش خوندم، پیشِ پا افتاده پرداخته شده بود. یه کتاب با این همه شهرت فقط و ققط یک ایده و خلاقیت داشت: "یک روز که گرگور از خواب های آشفته بیدار شد دید سوسک شده. "
یه کتاب برای بولد شدن در این سطح بهتر نیست یه مقدار خلاقیت بیشتری داشته باشه؟ یه کم عمیق تر و با ظرافت به مفاهیم پرداخته شه؟ نقد و بررسی هایی که از این کتاب دیدم بعضاً اینقدر متفاوت بودن که انگار راجب دو کتابِ مختلف گفته شده بودن. چرا؟ چون درونِ این داستان ظرافتی برای بیانِ مفاهیمِ مد نظرش (مفاهیمِ موردِ ادعای مد نظر) نبود. یه داستان معمولی بود. خیلی معمولی تر از اون چیزی که توقع داشتم.

تعجب نمیکنم کافکا در زمان حیاتش نوشته هاش رو منتشر نکرد، به معمولی بودنشون واقف بوده. و اگر زنده بود و نقد و بررسی های مختلفِ این کتابو میخوند با خودش میگفت که دارن راجب یکی از آثارِ من صحبت میکنن؟

 

هی میخواستم بهش 2 ستاره بدم ولی دیدم اونم کمه و از روی غیض. مسخ نسبت به "در اردوگاهِ محکومین" که هیچی نداشت و یه داستان ساده و بی ساختار بود یه مقدار بود بهتر بود. به اون 2 ستاره داده بودم پس این یه کم بیشتر :)

 

پ ن: میخواستم "محاکمه" ی کافکا رو هم در آینده بخرم. ولی با این سبک و این قلم، حس میکنم ترجیح میدم پولمو خرجِ یه کتاب دیگه کنم، یا حتی چند فنجون اسپرسو و هر چیزِ دیگه ای. نه صرفِ یکی از سیاه‌نوشت های بی هدفِ کافکا.

۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۱:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست