i t f o Pirates

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ناکجای عزیز» ثبت شده است

شبِ هجدهم

شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.

میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.

امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقه‌ست.

مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفته بود و رضا و عمو هم که اومدن و رفتن و الان من موندم فقط. منی که دلم نمیخواد برم؛ با یه امیدِ واهی، مثل کودکان. چون این سه چهار پنج روز هیچ توفیری به حالم نداره. بحث بحثِ سال و سالهاست، سالایی که یهو گذشتن و الان هواشون تو سر جاریه. "هوای شهر مردگان در سر جاریست..."

امروز واسه درس ارائه به استادم رفتم دانشگاه و کاراشو اوکی کردم و پس فردا امتحان میدم. با استادی برداشتم که ترم قبل بی دلیل بهم 9.5 داد و هیچکس و حتی خودشم نفهمید چرا. و نکته مثبتش اینه که الان حق به جانب رفتم پیشش و کار به جایی رسید که گفتم: استاد ببخشید میخواین نمره بدین یا نه؟ گفت آره و گفتم پس بگین چه سوالایی تو امتحان میاد. اونم سوالا رو داد. باید تا فردا شب حفظشون کنم. 

دیشب بعد از کافه به بچه ها گفتم برین خونه من میخوام قدم بزنم، ساعت 01:00 اینا بود. رفتم نزدیک دانشگاهِ آزاد (خیابونِ دانشگاه)، پُلی که ازش رد میشدیم همیشه، خیابون علم الهدی و... . هوا هم جالب بود. این روزا بیشتر میخوام قدم بزنم.

امروز هم کلی قدم زدم، از سمت مسکن مهر تا دانشگاه خودمون و زمینایِ پرتِ اطرافش. حتی وسوسه شدم برم کوهِ اونورِ دانشگاه. ولی داشت تاریک میشد و گوشیم نور نداشت و کفشمم حیف بود. ولی یه بار کوهو باید برم. تو روشناییِ روز. اصلا، اولین روزی که ابری شد میرم کوه. احتمالا هم تنها، کسی نیست پایه برای کوه دیگه. یادش بخیر. ترم 7 چقد رفتیمش با بچه ها. تا اون موقه یک بارم نرفته بودم، بچه ها که هر از گاهی میرفتن هر چی اصرار میکردن نمیرفتم. ولی ترم 7 به جایی رسیدم که هفته ای 3 بار میرفتم گاهاً. کوهِ خشک و بی آب و علفِ خاطره انگیز.

امروز میتونست آبی باشه، ولی نخواستم، نمیدونم چرا. چون تو این مورد هیچی نمیدونم. ترجیح دادم خاکستری بگذرونم 18 خرداد 98 رو. شاید فردا آبی باشه. البته از این به بعد دیگه دست من نیست، دستِ زمینه و زمان.

تو دفترچه هام کلی نوشتم این روزا. ولی اینجا هم مینویسم. دوس دارم همش بنویسم، همش.

رضا و عمو اصرار کردن تا پنج شنبه بمونم که یا اونا بیان اینجا و یا من برم مشهد که بریم یه جایی تو طبیعت بگردیم و بچرخیم. منم ضمنی موافقت کردم و گفتم سعی میکنم بمونم. و سعی میکنم بمونم. 

میخوام برم حموم. ولی دارم مینویسم فعلا. این که تموم شد اینستا رو چک میکنم و میرم حموم.

امیدوارم هوا خنک تر شه. به گرمای اینجا عادت ندارم و از گرما هم متنفرم. اینجا با سرماش تو ذهنم حک شده.

دلم واسه خواهر زاده ی احمقم تنگ شده. دو هفته ی آخری که خونه بودم سرما خورده بودم و نزدیکش نمیشدم. دو هفته ی قبل از اونم که خانه ی نامزدجان بودم و ندیدم اون کوچولویِ احمقو.

این دو روز نزدیک 200 تومن خرج کردم. نمیدونم چطور تونستم تو این شهرِ ارزون اینقد خرج کنم، عجیبه.

 

پ ن: این یکی دو روز نمیدونم چه آهنگی گوش کنم. خیلی بده که ندونی چی گوش بدی. دو هفته اول کلی اِبی گوش دادم. فرهادم که برای روزای آخره. هنوزم که روزای آخر نرسیده. چی گوش بدم پس؟ 

پ ن2: وابستگی چیزِ عجیبیه، چیزِ عجیبیه و همین.

 

 

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۰ از یاد رفته
ویرایش پست

مهدی - شب چهارده

بالاخره مهدی هم اومد و از فردا دیگه میتونیم بریم جاهایی که باید سر بزنیم. 

خوبه که این روزای آخر یهو اومد، برای دو سه روزم که شده با هم اینجا زندگی میکنیم، دوباره و مثل چهارسالی که گذشت.

این آدم بهترین بشریه که تو زندگیم دیدم، از هر کی هم که اینجا پرسیدم هیچکسی بهتر از مهدی تو زندگیش ندیده بوده. یه آدمِ غیرخجالتی و خونگرم که اندازه ی سرِ سوزن هیچ حسادت، کینه، عصبانیت، خودخواهی و... نداره و آدم خیلی وقتا از رفتارش برگاش میریزه. عجیبه اصلا. به میزانِ بی نهایت خوب و انسانه [البته انسان نمیتونه یه لفظ مثبت تلقی بشه. برای مهدی انسان در اتوپیا صدق میکنه].

مطمئنم اگه یه آدم بخواد در نهایتِ خوبی باشه نهایتاً مثلِ مهدی میشه. یعنی بیشتر از این نمیشه انسان بود. سر حدش همینقده.

خلاصه که، خوشحالم اومد. اونم یهویی و تو این مسیرِ طولانی، حتی شده واسه سه روز.

تولدشم دیروز بود و همونموقه تصادفی یادم اومد و براش برنامه ریختیم و امشب با یه تولد از خجالتش در اومدیم :] تولدای پر زد و خوردِ دانشجویی.

شبم واسه اولین بار کافه اومد باهامون. البته این کافه، کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد، کافه ی داش امیر. -دوس دارم ساعت ها توش رو کاناپه ی آخری بشینم و بیرونو نگاه کنم. صحنه ای که پنج سال ازش رد میشدم و تو ذهنم حک شده، محدوده ی دانشگاه آزاد و ایستگاه اتوبوس خاطره انگیزش. الان هر شب همونجاها میشینم و از پشت شیشه ی نسبتا دودی، تو یه کافه ی تاریک نگاش میکنم.

 

نمیدونم چن روز دیگه اینجام. شاید 5 روز. شاید 8 روز. شاید 9 روز. کارای دانشگاهم و گرفتن مدرک که تمومه تا یک شنبه، یعنی تا 5 روز دیگه. ولی دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم و آهنگ گوش بدم و خیلی از جاهایی که تا حالا  رد شدمو رد شم. امشب شبِ چهاردهمه اینجاست. دو هفته ی تمام. چه زود گذشت.

برم دیگه. بخوابم مثلاً.

۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

شبایِ جَوونی...

شبِ سوم ناکجای عزیز.

هنوز زیاد به پروژه نرسیدم،

کافه ی رو به روی ایستگاه دانشگاه آزادو چهار بار رفتم (جزو صحنه های بی نظیری که هیچ وقت از یادم نمیره)،

آهنگای اِبی رو گوش میدم، شب مردِ تنها - محتاج - شب زده،

آهنگای فرهادِ عزیزو هنوز گوش ندادم، حس میکنم هنوز زمانش نرسیده و فعلاً زوده،

دیشب رضا اینا اومدن اینجا که همدیگه رو ببینیم،رضا، عمو فرید و علیرضا. دوستای دوست داشتنیم. دلم برای خیلیای دیگه‌شون که نیستن تنگه به اندازه ی هُرمز.

و البته امشب برگشتن سه تاشون و تا هفته ی بعد نمیبینمشون.

به شدت خوابم میاد ولی باید بشینم دور پروژه واقعا. به اندازه ی دو تّا خر خسته ام.

برم.

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۸ از یاد رفته
ویرایش پست

قبل از شروع ترم 9

قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزش‌های مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بی‌حال گذشت و دوباره مسیرِ دوست‌داشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!

آخرین باری که این مسیرو طی می‌کنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر...

یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمی‌تونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم بد باشه. دوس ندارم به اون‌روز فک کنم، هر چی که میخواد باشه. ترجیح میدم قبل از زنگِ آخرِ همه چی، استفاده کنم از بعضی روزای این ایام، که اینم می‌گذره...

13/06/1397

17:10

 

پ ن 1: ناکجاآباد = اینجا، شهر دانشگاهم.

پ ن 2: یه روزی رسید که خیلی از روزای این ترم گذشتن و چه بد!

۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست