بالاخره مهدی هم اومد و از فردا دیگه میتونیم بریم جاهایی که باید سر بزنیم. 

خوبه که این روزای آخر یهو اومد، برای دو سه روزم که شده با هم اینجا زندگی میکنیم، دوباره و مثل چهارسالی که گذشت.

این آدم بهترین بشریه که تو زندگیم دیدم، از هر کی هم که اینجا پرسیدم هیچکسی بهتر از مهدی تو زندگیش ندیده بوده. یه آدمِ غیرخجالتی و خونگرم که اندازه ی سرِ سوزن هیچ حسادت، کینه، عصبانیت، خودخواهی و... نداره و آدم خیلی وقتا از رفتارش برگاش میریزه. عجیبه اصلا. به میزانِ بی نهایت خوب و انسانه [البته انسان نمیتونه یه لفظ مثبت تلقی بشه. برای مهدی انسان در اتوپیا صدق میکنه].

مطمئنم اگه یه آدم بخواد در نهایتِ خوبی باشه نهایتاً مثلِ مهدی میشه. یعنی بیشتر از این نمیشه انسان بود. سر حدش همینقده.

خلاصه که، خوشحالم اومد. اونم یهویی و تو این مسیرِ طولانی، حتی شده واسه سه روز.

تولدشم دیروز بود و همونموقه تصادفی یادم اومد و براش برنامه ریختیم و امشب با یه تولد از خجالتش در اومدیم :] تولدای پر زد و خوردِ دانشجویی.

شبم واسه اولین بار کافه اومد باهامون. البته این کافه، کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد، کافه ی داش امیر. -دوس دارم ساعت ها توش رو کاناپه ی آخری بشینم و بیرونو نگاه کنم. صحنه ای که پنج سال ازش رد میشدم و تو ذهنم حک شده، محدوده ی دانشگاه آزاد و ایستگاه اتوبوس خاطره انگیزش. الان هر شب همونجاها میشینم و از پشت شیشه ی نسبتا دودی، تو یه کافه ی تاریک نگاش میکنم.

 

نمیدونم چن روز دیگه اینجام. شاید 5 روز. شاید 8 روز. شاید 9 روز. کارای دانشگاهم و گرفتن مدرک که تمومه تا یک شنبه، یعنی تا 5 روز دیگه. ولی دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم و آهنگ گوش بدم و خیلی از جاهایی که تا حالا  رد شدمو رد شم. امشب شبِ چهاردهمه اینجاست. دو هفته ی تمام. چه زود گذشت.

برم دیگه. بخوابم مثلاً.