i t f o Pirates

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در انتظارِ ناکجا» ثبت شده است

آخرِ آخرِ اردیبهشتِ 98

فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*. 

بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.

سیزده بهمن که میخواستم برگردم خونه، و چند روز قبلش، همش حس میکردم وقتی برگردم خونه افسرده میشم و یه چیزی رو برای همیشه از دست میدم، شهرِ ناکجا رو. واقعا اطمینان داشتم یه افسردگی، حتی اگه شده یه افسردگی جزئی میاد سراغم. ولی الان که فک میکنم اشتباه میکردم، اگه قرار باشه افسردگی ای سراغم بیاد واسه یکی دو هفته بعده که دوباره از ناکجا برگشتم خونه و ایندفه دیگه قرار نیست هیچوقت برم اونجا!

تمام این مدت همین یک-دو هفته ای که از فردا شروع میشه، باعث میشد احساسِ غصه ی شدید نکنم از اینکه دیگه قرار نیست اونجا رو ببینم، ولی این دفه آخرینِ آخرین باره. فردا با اتوبوس حرکت میکنم، پس فردا صبح میرسم و برای یکی دو هفته واسه آخرین بار تو کوچه و خیابونای خلوت و عجیبش قدم میزنم و  بعدش همه چی تموم میشه. همه چی تموم میشه و دلم واسه این شهر لعنتی تنگ میشه.

تنها نکته ی مثبتی که توی دیر آماده شدنِ پروژه پایانیم بود، همین فرصتی بود که دوباره بهم میداد، همین فرصتِ چند روزه که برم و ناکجای خاطره انگیزمو ببینم. شهری که بیشترِ دانشجوهای غیر بومی -و حتی شاید بومیش- ازش متنفر بودن و تعجب میکردن که من دوستش دارم، و دوستام دوستش دارن. 

امیدوارم این دو هفته ای که دوباره اونجام، جوری بگذره که هوسشو از سرم بندازه، واقعا دوس دارم اون شهرِ عجیب و غریبو. هر چی نباشه 4-5 سال خاطره دارم توش، خاطره ایامِ جوونی، دورانی که آدم یه شورِ عجیب داره و کلی فرصت واسه اشتباه و آزمون و خطا. 18 الی 21 سالگی و بعدش. امیدوارم این دو هفته جوری بگذره که بعدش احساس رضایت کنم، البته اگه شدنی باشه.

 

*پ ن: "ناکجا" شهرِ دانشگاهمه. البته دیگه کم کم باید بگم شهرِ دانشگاهم بود، داره تموم میشه دوره ی کارشناسیم با یک سال تاخیر.

 

پ ن 2: یه شهرِ خلوت، خیلی سرد و نیمه کویری، که روزِ اولی که دیدمش ازش بدم اومد، چون یکی از علاقه های اصلی زندگیم طبیعت بود -و هست-، و اونجا هم خبری از درخت و جنگل نبود.  البته الان دوستش دارم، چون الان یکی از علاقه های اصلیِ زندگیم محیطه، محیط و فرصتِ دیدنِ محیط. محیطِ ناکجای عزیز با اون همه خاطره که دیگه میشه نورِ علی نور.

 

پ ن 3: الان طبیعتا باید مقاله ها رو ترجمه میکردم، ولی گفتم یه پست بزارم که بمونه.

مگه همیشه آخرِ همه چی، چی باقی میمونه؟ هیچی. فقط اگه همت کنی یه پست یا یه نوت. اینم همت امشب.

۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سرماخوردگیِ زیاد

تنها خوبیِ زمانی که سرما خوردی اینه که نمیخواد همش نگران باشی که: وای، سرما نخورم یه وقت!

 

پ ن: اواسطِ اردیبهشتِ 98 هم رد شده و برگشتم خونه و چسبیدم به پروژه، که اگه بشه تا هفته ی بعد خیلی پیش ببرمش و برم به شهرِ دانشگاه که تمومش کنم و دفاعش کنم. ناکجایِ عزیز...  چقدر دوست دارم اون شهرِ کوچیکِ خلوتو... حتی بیشتر از شیراز و بیشتر از هر شهری که تا حالا بیشتر از چند هفته توش زندگی کردم.

پ ن2: سرماخوردگیِ سگی. 

پ ن3: اون دو هفته ای که خونه ی او بودم یک کلمه از پروژه رو پیش نبردم، اما پشیمون نیستم، در حالی که باید باشم.

پ ن 4: اینجا برای دخترمه، کدوم دختر؟ 

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

قبل از شروع ترم 9

قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزش‌های مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بی‌حال گذشت و دوباره مسیرِ دوست‌داشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!

آخرین باری که این مسیرو طی می‌کنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر...

یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمی‌تونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم بد باشه. دوس ندارم به اون‌روز فک کنم، هر چی که میخواد باشه. ترجیح میدم قبل از زنگِ آخرِ همه چی، استفاده کنم از بعضی روزای این ایام، که اینم می‌گذره...

13/06/1397

17:10

 

پ ن 1: ناکجاآباد = اینجا، شهر دانشگاهم.

پ ن 2: یه روزی رسید که خیلی از روزای این ترم گذشتن و چه بد!

۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ از یاد رفته
ویرایش پست