الکی هی پنل وبلاگمو باز میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید که بنویسم. و یادِ این افتادم که امروز اول پاییزه. گفتم بیام و از پاییزِ جدیدم بنویسم.

یادمه پاییزِ 1394 تهِ بعضی از یادداشتم مینوشتم "در این پاییزِ بی خود...". شکر میخوردم. پاییزهای 94 الی 97 همه‌شون پر بودن از امید و جوونی و شورِ زندگی. حتی پاییز 93 هم کم و بیش همینطور بود فقط عقل و شعورم بهش قد نمیداد اون زمان.

پاییزِ 98 با این احساس شروع شده که ریدم توش. به درد هیچی نمیخوره. تنها خاصیتش خلاص شدن از شرِ تابستونه. که البته هنوز 2-3 هفته زمان نیازه تا هیچ ردی از گرمایِ متهوّع باقی نمونه و سرمایِ پاک جاشو بگیره.

از پاییزِ امسال هیچ توقعی ندارم. و هیچ احساسی هم بهش ندارم (جز اون احساسِ نا محترمانه). از شیراز بدم میاد. البته نه به خاطرِ شیراز بودنش. به خاطرِ اینکه یه شهر بزرگ و شلوغه. از شهرای بزرگ و شلوغ متنفرم. از این پاییزِ بی خود در این شهرِ درندشت بیزارم. تُف. 

هر چی بیشتر به زمستون نزدیک میشیم بیشتر به 24 سالگی نزدیک میشم. میترسم. 24 سالگی نویدِ زوال رو میده. خصوصاً که 2 سال بعدش هم قراره حبس باشم، حبسِ خدمت مقدس سربازی. سربازی دقیقاً به معنای 24 ماه حبسه. هیچ فرقی نداره. تازه تو حبس راحت تری و میخوری و میخوابی که تو خدمت از این خبرا نیست. ولی به چه جرمی باید 24 ماه حبس بکشی؟ به جرمِ ایـرانی بودن: کاملاٌ منطقیه. حتی اگه 60 ماه هم حبس واسه این جرم در نظر گرفته شه منطقیه. پس نباید خرده بگیرم.

 

+ دیشب کتابِ "بیابانِ تاتارها" تموم شد. بی نظیر بود. خیلی پسندیدم. تاکید بر نقش محوریِ زمان (عمر) در یک زندگیِ اگزیستانسیالیسم‌مَنِش. فضاسازیش رو هم بینهایت دوست داشتم: یه بیابونِ بی انتهایِ سرد. مطلوب ترین اقلیمی که بهم لذت القا میکنه. عالی بود.

الان هم کتابِ "قلبِ سگ" رو شروع کردم. در بابِ شوروی و انقلابِ کمونیستیش. از کتابایی که از کمونیسم و سوسیالیسم حرف میزنن لذت نمیبرم زیاد. شاید به این خاطر باشه که خطرش از بین رفته و دیگه کمونیسمی در کار نخواهد بود. و اینکه حکومتای فاشـیشت و توتالـیتری که هیچوقت از بین نمیرن صد برابر بدتر از کمونیسمن و فشارشونم احساس میشه. ولی امیدوارم "قلبِ سگ" برام دوست داشتنی باشه. به هر حال از بولگاکفِ بزرگه. 

امروز هنوز نه آموزش اکسلِ فرادرسو دیدم، نه آموزش برنامه نویسی VBA اکسل رو، نه زبان خوندم، و نه هیچ. 

برم دیگه.

تف.