هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 

هر روز بیشتر از روزِ قبل.

و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 

دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 

و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.

ای بابا. 

این شهرِ گُه آخر روح و روانمو به فنا میده.

این عکس یکی از غروباشه. عکسِ قشنگتر از غروبشم دارم ولی دلم نمیاد آپلود کنم.

قشنگ نیست؟ 

غروبِ ناکجا

 

پ ن: بقرآن عکسه هیچ افکتی نداره و ادیت نشده.

پ ن 2: قدِّ بیدلِ دهلوی دلتنگِ اون شهر و اون زندگیَم.

پ ن 3: دوس ندارم بخوابم و یا بیدار باشم.

پ ن 4: پ ن 5.

پ ن 5: بعد از این همه سال، رسیدی به کجا؟