آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.

دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.

وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی بود، پیشِ آدمایِ خوب و تو یه سرزمینِ زیبا.

شمالو چقد کثیف میکنن! خیلی ناامید کنندست وضعیتِ خیلی جاهاش. حیفِ این همه نعمت و آبادی که داره زیرِ زباله دفن میشه. حیف از ما که درست تربیت نشدیم و حیف از این حجم از تحجر، و حیف از این جنگلا و رودخونه های جهانِ سوم.

این چهارمین مسافرت شمالِ زندگیم بود. و این سری بیشتر از همه سری های قبل توجه کردم به اطرافم. دو بارِ اول که بچه بودم و جزئیاتشو یادم رفته، و بارِ سوم هم که گوشی داشتم و باز جزئیات از کفم رفت. این سری که گوشی نداشتم و لپتاپ رو هم نبرده بودم خیلی فرصت داشتم واسه نگاه کردن و دیدن و دیدن. شمال خیلی سرسبز و آباده! واقعا عجیبه برام این حجم از جنگل و آب و آبادی. امیدوارم که از بین نره.

بعد از این مسافرت فهمیدم که کویر و جاهای بیابونی رو هم خیلی دوس دارم! البته از پارسال فهمیده بودم اقلیمای خشک رو دوس دارم، ولی الان فهمیدم که عاشقِ اقلیمای خشک و بیابونی ام! چرا؟ چون گستره ی دید وسیعی داره و بی انتهاست و همین کلی امتیازِ خوب داره. میتونی زل بزنی به تهش، میتونی یه غروبِ خیلی قشنگو نگاه کنی، میتونی به تپه ها و دشتای بی انتهایی که پره از خار نگاه کنی و... . شمالِ زیبا این آپشنو نداره. البته طبیعتاً من جاهایِ خیلی خوبشو نرفتم، ولی خب تصویری که تو ذهنم موند جنگل و درخت و درخت و درخته. که بی نهایت زیبا و دوست داشتنیه. ولی حس میکنم الان بیابون رو چند درصد بیشتر دوس دارم از جنگل و آبادی!

چه پشه های سگی داره شمال. شب اول از خواب پریدم و دستم اینقد از نیش حشره ها میخارید و درد میکرد دوس داشتم با اره برقی قطعش کنم :| واقعا جای نیش حشرات و پشه هاش خیلی خیلی درد میکنه. تو شیراز این موچودات وجود ندارن، اگه چیزی هم نیشِت بزنه یه کم خون میخوره و میره و ککت هم نمیگزه.

تو مسافرت 4 بار رفتیم ساحل، ولی هر 4 بارش تاریک شده بود و دریا رو ندیدم! انصافاً از این خیلی ناراحت شدم. واقعاً اصلی ترین دلخوشیم تو مسافرت دیدنِ دریا بود. که نشد. ولی خب صداشم قشنگ بود. و کفِ موجا تو سیاهیِ شب.

این روزا دارم سعی میکنم جاوا اسکریپت یاد بگیرم و به اکسل مسلطِ مسلط شم. و هنوز تو این یه هفته نرفتم سمتِ "ژان کریستفِ" نیمه کاره. صفحه ی 1300 بودم که رفتیم مسافرت و 600 صفحش مونده. و تو این هفته هم 13 جلد کتاب خریدم که 8 تاشون هنوز نرسیده و باید فردا برسه. پس باید ژان کریستف رو تموم کنم که بتونم برم سر وقتِ عزیزانِ دلِ جدید.

برم بخوابم که دیر شد. 

 

پ ن: آدرس وبلاگم شد TimeKeeper. اسم یه رمان از میچ آلبوم که نخوندمش. و تا حالا کلاً کتابی از میچ آلبوم نخوندم. گمون نکنم TimeKeeper تو فارسی یه معادلِ واحد و خیلی دقیق داشته باشه، ولی معادلِ دلخواهمو براش در نظر میگیرم و راضیم.