فردا داریم میریم شمال، با داییم اینا و خواهرم اینا و خودمون. 

آخرین باری که شمال رفته بودم تابستونِ 95 بود. که تنهایی رفتم و مسافرتِ خوبی بود. خیلی خوب.

قبلنا مسافرت خانوادگی رو دوس نداشتم، ولی یکی دو ساله که نظرم برگشته، چون خانواده رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوس دارم و همین که باهاشون برم مسافرت و باعث خوشحالیشون شم خوشحالم میکنه.

ولی الان خیلی خوشبین نیستم به این مسافرت، با اینکه با داییم اینا داریم میریم، داییم که بی نهایت دوست داشتنی و شوخ طبع و خوش سفره. ولی خب خیلی دوس ندارم برم مسافرت الان. اصلاً دوس ندارم برم مسافرت. به همون دلیلی که دیشب تو عروسیِ فلانی، هر چی گفتن مـشروب نخوردم و وقتی گفتن اگه نخوری پشیمون میشی مطمئن تر شدم که نخورم. و به همون دلیلی که این ایام آهنگای فرهادو گوش نمیدم، و به همون دلیلی که این ایام عصرا و غروبا نرفتم پیاده روی.

این روزا/این برهه رو گذاشتم واسه فراموشی. و حیفه هیچ اتفاق خوب و لذتبخشی توش رخ بده، چون توی فراموشی حل میشه و حیف میشه. و اگه  مسافرتی نبود و چیزِ خاصی نبود خوشحال تر و راحت تر بودم.

مردادِ 98 رو بدونِ هیچ اتفاقِ خاصی بیشتر دوس داشتم. و چیزایی مثل مسافرت، تفریحاتِ جانبی، مـشروبات الکی و... ناخوشایندن برام.

ولی خب با خانواده دارم میرم، و نباید فک کنن که دوس ندارم برم مسافرت.