امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 

داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان، هر چند نزدیکن به غم، ولی به وضوح یه فرقا و مَرزایی هست بینشون. ولی این روزا غمگین نیستم :( خنثی ام و گاهاً هم ناامید و به ندرت هم عصبانی میشم. بدترین ترکیب.

امشب داییم اینا رفتن روستای مادری و اومدم خونه‌شون موندم که پسرداییم تنها نباشه. اینقدر این خونه بزرگه که طبیعیه هر کسی تنهایی توش بترسه. کلی اتاق، کلی سالن، انگار کاروانسرا.

دوس دارم بنویسم. ولی اصولا وقتایی که ناراحتم میتونم خوب تر از حَدّم بنویسم. امشب یه ثانیه با صدای ابراهیم منصفی نزدیک بود ناراحت بشم و همون لحظه خیلی دوس داشتم خیلی بنویسم. الان باز معمولی ام. معمولی و پشیمون. پشیمون از چی؟ حتی نمیدونم! تو کتاب "طبل حلبی" همچین جمله ای بود (خونه نیستم که از دفترم نگاه کنم و دقیق بنویسم)، الان یاد این جمله افتادم:    دو زن با روپوشِ خز آنطرف تر نشسته بودند و به تازگی اعتقادشان را از دست داده بودند. اما نمیدانستند اعتقاد به چی!

اینم از وضعیتِ ما. ملاتونینمو خوردم و منتظرم که خواب بیاد. این پستو بفرستم یه ذره انسان خـردمند میخونم و چشمامو میبندم.

میبندم.

بسه.