امشب باز یادِ ناکجایِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و برای دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره های اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معده‌م تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و برای اولین بار آنچنان اثر نکرد.

یادت بخیر! 

اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. واقعا حاضرم. ولی خب توی یه دنیای خشک و جدا از رؤیا و انعطاف زندگی میکنیم. همه چی بر مبنای علوم تجربیه و هیچوقت قرار نیست هیچکسی برگرده عقب. متاسفانه.

به جز دیروز و روز قبلش، نزدیک 6-7 روز یه ریز خوابِ ناکجا رو میدیدم. قبل از اون چن روزی خوابشو ندیده بودم، ولی قبل تر از اون همش خوابشو میدیدم. ناخودآگاهی که دست خودشو رو میکنه.

ای بابا.

دهم مرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و هشت. بیست روز مانده به شهریور. پنج روز مانده به نیمه ی تابستان.