واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.

این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته. 

موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت در قبال خواب اینقد ضعیف نبودم. الان جوریم که بعضی وقتا راحت 11 ساعت میخوابم و حتی بعد از ساعتِ دهُم هی میگم یه ربعِ دیکه بخوابم و همینطور کشش میدم. قبلاً 7.5-8 ساعت خواب راضیِ راضیم میکرد. الان حس میکنم نخوابم میمیرم، یا افسرده میشم. اکثرِ روزایی که زیاد میخوابم، به محضِ بیدار شدن جای اینکه پشیمون باشم تو ذهنم دقیقاً و جداً این جمله ها تکرار میشن: "حیف، چقد حال داد، کی وقتِ خواب میشه باز؟ این دفعه باید زودتر بخوابم تا بتونم بیشتر بخوابم".

 

علی ای الحال گرفتار شدم. باید یه فکری به حالِ تقدسِ در حالِ شکل‌گیری پیرامونِ خوابم بکنم. وگرنه چند ماهِ دیگه تو سربازی دمار از روزگارم در میاد. مثلا امروز حتماً ساعت 11 ظهر بیدار میشم و سعی میکنم نخوابم. هر چند میدونم در اینصورت بعد از ظهر خیلی میخوابم، ولی بازم بهتر از اینه که یه سره بخوابم تا بعد از ظهر. 

یه مقدار دیگه از ریگِ روان بخونم و بعدش برم. چه ترجمه ی سختی داره. خوندنش تمرکز میخواد و طول هم میکشه به هر حال. البته 100 و اندی صفحه بیشتر نمونده و فردا تمومه. بعدشم دو گزینه دارم واسه خوندن؛ یکی مثلِ همه، انسانِ خردمند. ژان کریستوف هم هست که 4 جلد داره و میزارم آخرِ سر بخونم. وقتی هیچ چیزی نمونده باشه. 

برم.

 

پ ن: اصلاً از خواب هایی که میبینم راضی نیستم. امیدوارم از این به بعد وقتی بیدار شدم خوابام یادم رفته باشن.

پ ن 2: چه ناخودآگاهِ خاک گرفته ای. باید یهو خوابِ دوستای دبستانمو ببینم و حتی اسماشون یادم بیاد؟؟؟ به طور قطع اکثرشونو فراموش کرده بودم. وجودشونو فراموش کرده بودم. حالا تصویر و اسمشون میاد به خوابم. با یه تِمِ عجیب، به همراهِ روبوسی با همشون. عجب.