نمیدونم چند شنبه‌ست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.

این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده. 

روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی روزای پیش، به شدت نافرم شدن و بعضی وقتا باعث میشن مخم سوت بکشه و از صمیمِ قلب چشمامو ببندم. تُف.

با خواهر زاده ی کوچیکِ احمقم خیلی اوکی شدم این سری. هر چقدر بزرگتر میشه شیرینتر میشه. الان یک سال و سه ماهشه، عزیزم.

داداشم به همراهِ زن داداشم هم پریروز همزمان با من رسیدن و قراره یک شنبه برگردن خونشون دوباره. خوشحال و دلگرم شدم که دیدمش بعد از یک سال و چند ماه.

 

دلم تنگ شده برای ناکجا، همون شهرِ دانشگاهم. اونقدری که احساس میکنم از شیراز بدم میاد و دوست ندارم از خونه بیرون برم و قدم بزنم و حتی غروبا رو ببینم. کلّی دلم تنگه و تصویرای خیابونا و کوچه ها و غروبا و کافه های اونجا از ذهنم پاک نمیشن و نمیشن و نمیشه...

ای بابا. در حدیه که از فکر کردن بهش فرار میکنم، پس ترجیح میدم الانم ادامه ندم و ننویسم.