بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز. 

داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد. 

 

امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.

ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بمونم. تنها خوبیِ رفتن اینه که فردا داداشمو میبینم، و دیدنِ آوای احمق (خواهرزاده ی یک سالم) هم خوشحالم میکنه. و البته دیدنِ بابا و مامان و کلاً دیدنِ خانواده. خواهرایِ عزیزمم هستن.

دلم تنگه برای این مکانی که همین الان توش حضور دارم. چیکار میشه کرد؟ هیچی محسن.

دبشب کتاب 1984 رو تموم کردم. قشنگ بود و حال به هم زن. حال به هم زن از نظرِ واقعیت های تلخِ اجتماعی-ســیاسی. امروز و امشب که منتظر پروازم، کتاب "بارون درخت نشین" رو شروع میکنم. البته کتابِ "پرندگان میروند در پرو بمیرند" از جنابِ رومن گاری رو هم دارم همراهم، ولی میخوام اونو تو یه شرایطِ اِستِیبل تر بخونم. 

یه لحظه یاد روزهایِ آبی و خاکستریِ این یک ماهِ اخیر افتادم و حالم به هم خورد. تُف. تموم شد.

رضا واسم یه فایل ورد فرستاده که فهرست جداول و اشکالشو درست کنم، برم که سریع درستش کنم تا برنامه های عصرمو خراب نکنه. 

برم.