یه کم خسته ام.

شب به مامانم گفتم که به احتمال 96% فردا برمیگردم. ولی الان که آخر شبه میبینم احتمالش 65 درصده که فردا برم. معلق موندم بین رفتن و ماندن.

دوباره دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه. 

عصر رفتم کافه کاف. قهوه پرید تو گلوم و به فنا رفتم. چه بد بود. من خیلی اذیت شد و دهنش سرویس شد.

اگه فردا برنگشتم شیراز، دوباره میرم کافه کاف. دوباره قدم میزنم و دوباره به اطرافم نگاه میکنم و سعی میکنم ببینم و احساس کنم و ثبت کنم.

خسته ام و تا حدودی گرسنه. 

امشب رسول اومد دنبالم و رفتیم کافه کالسکه و نیم ساعت پیش برگشتم. پسر گلیه. امیدوارم در آینده ببینمش.

برم چایی بزارم، و چند صفحه از کتاب 1984 رو بخونم و بعدش اینستای لعنتی رو یه چک کنم و بعد بخوابم. خوشحالم از اینکه قراره وقتی برگشتم شیراز فضای مجازی رو تا نزدیکِ حدِ صفر کنار بزارم.

ترجمه ی کتاب تا میونه هاش خیلی خوب به نظر میومد، الان که یک سومِ پایانیشه اونقدر روون و خوشخوان نیست. البته شاید به خاطر مباحثیه که الان واردش شده. 

برم، برم که چایی بزارم.

 

پ ن: یه مرضِ عجیب شده این برنگشتنم به خونه. خسته شدم از بس بهش فک کردم و فک نکردم.