امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.

صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.

وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آوردم و گذاشتم تو کیفم. دمپایی با جوراب نمیگنجید دیگه.

اگه فردا برم، امروز آخرین عصرِ اینجاست. تا نیم ساعت دیگه میرم بیرون. برم شهر و ادامه کارمو انجام بدم. بعدشم برم کافه کاف. کافه ی خوبیه و تو این یک سالِ آخر کم و بیش میرفتمش. جایِ دوست داشتنی ایه.

دیشب که رفتم کافه سیبیل (کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاهِ آزاد)، دیدم که تعطیل کرده و وسایلشم جمع کرده! یه لحظه خیلی ناراحت شدم. هر چند گفته بود همینروزا میرم، ولی دیگه خیلی یهویی رفت و حیف و حیف. دیشب دوس داشتم اونجا باشم. امشب هم دوس دارم اونجا باشم و نمیشه. چه‌قد دنج و بی نظیر بود. تو فاصله ی 2 دقیقه ای از خونه. خوراکِ آخرِ شبا.

به جز کافه کاف کجا برم؟ خیلی جاها از این شهرو لیست کرده بودم و همشونو هم رفتم تو این مدتی که اینجام. نمیدونم جایی هست که دوس داشته باشم بازم برم یا نه. جایی هست که دلم بیشتر از جاهای دیگه براش تنگ شه؟ بهش که فک کردم از الان دلم واسه همه چی تنگ شد. بی‌خیالِ فکر کردن.

امروز یه جایی برم که به غروب ویو داشته باشه. غروبایِ این شهرو عاشقم. این دو سه روزِ اخیر هر جا بودم ساختمونی، درختی، دیواری، چیزی جلوم بودن و نتونستم تمامِ غروبو ببینم. امروز ساعت 19:30 باید یه جای خوب باشم. یا یه جای مرتفع، یا یه جای پَرت و خالی از سازه های انسانی و طبیعی.

یه حساسیتِ مسخره گرفتم از وقتی اومدم، بینیم عینِ خر میخاره و میخاره. ای بابا.

بسه دیگه. کم کم برم که برم.

امروزو بچسبم، شاید آخرین روزِ اینجا باشه، احتمالش زیاده.