جمعه‌ست و اینجا -این شهر- طبق معمول عین شهر مرده ها شده. از سال 93 تا الان که اینجام، همیشه همین آش بوده و همین کاسه. انگار مردمش جمعه ها غیب میشن و هیچ اثری ازشون نمیمونه. ولی خب جالبه. وقتی دوست یا آشنا یا همراهی داشته باشی این سکوت و سکون جمعه های اینجا جذاب به نظر میاد. 

تصمیم داشتم امروز برم قدم بزنم، البته این برا من جزو تصمیمات نیست. جزو برنامه های روتینِ روزانه ی اینجامه. ولی خب میخواستم این دفه به یه مقصد مشخص برم و واسه همین تصمیم لحاظش میکنم. یه ایستگاه اتوبوسِ قدیمی و چوبی که پشتش یه زمینِ بایرِ وِل و خیلی بزرگه، که ته تهش یه چرخ و فلکِ از کار افتاده هست... توصیفش که کردم تحریک شدم زودتر برم. 

امروز ظهر هوا ابری بود، ولی الان آفتابه باز. اینجا کلاً سردسیره و خنک. ولی آفتابش خیلی داغه و بد میسوزونه. تا 10-20 دقیقه دیگه شروع میکنم حرکتمو. که یک ساعت دیگه که غروبه برسم اونجا. ویوِ انتهاییش غروبه. غروبای اینجا رو عاشقم...

رضا شب میاد، دیگه آخرین باریه که میبینمش احتمالاً. البته شاید بازم بیاد. چون حداقل تا سه شنبه اینجام و ممکنه فرصت پیش بیاد و بازم سر بزنه. 

از رفتن گفتم. تصمیم گرفتم قبل از چهارشنبه برم. کارای فارغ التحصیلی و دانشگاهم نهایتاً یک شنبه تمومه. ینی میتونم زود برم. ولی خب دوس دارم یه مقدار بیشتر بمونم. و چن روز پیش که تو دفترچه‌م یادداشت روزانه مینوشتم، نوشتم "آخرین چهارشنبه". و گفتم تا قبل چهارشنبه برم دیگه. اگه دست خودم بود تا تابستون همینجا میموندم.

بسه. برم که حاضر شم که برم کم کم کم. 

برم.