همه چی در جریانه و هیچ خبری نیست، نزدیکِ سالِ بعده و در کنارِ خونواده در حالِ گذرانِ این روزام.

شاید فردا -وقتی بیدار شدم- برم پیاده روی و صرفِ یه فنجون قهوه. چند روزی میشه نخوردم و هوس کردم.

امشب یه مقدار پایان ناممو نوشتم.

امروز عصر بقیه ی کتابامم رسیدن.

یه سردرد یا بهتره بگم جمجمه دردِ نه چندان زیاد چند روزه که نگرانم کرده. دکترشو رفتم و MRI هم دادم و یه مقدار منتظر اونم که تکیلفمو مشخص کنه. دکتر گفت تا نتیجه نیومده باشگاه نرو، منتظرم که بفهمم باشگاهمو برم یا نرم. احساس میکنم از اعصاب و استرس باشه این هم، که در این صورت چیزِ خاصی نیست و طبیعیه.

نزدیکای 18 ساعت دیگه 24 اسفنده؛ روزِ عزیز.

بودن کنارِ بابا و مامان نهایتِ احساسِ خوبه، البته اگه از ترسا و استرس هاش بگذریم. فک کنم خوبیش میچربه به بدیش.

دیروز صبح احساس کردم دوباره به دمِ صب یه احساسِ خیلی خاص دارم، شاید از اثراتِ نزدیک شدنِ فصلِ گرما باشه. هر چند هنوز خیلی سرده.

یه صبحانه بخورم و بخوابم.