حدود سه ماه میشد که حرف نزده بودیم. و سه ماه میشود که صدایش را نشنیدهام.
خسته است. خسته ام. خسته ایم. در این آشفته بازارِ زندگی.
درکش میکنم؟ من همه را درک میکنم.
واقعاً درکش میکنم؟ "رنج" انتها ندارد، نمیدانم تا کجایش رفته، اگر از یک جایی فراتر رفته باشد نمیتوانم درکش کنم.
بهش فکر میکنم. غصه میخورم، مثلِ تمامِ این سالها. چون مهم است، او مهم است. ولی او شعورِ کافی ندارد. شاید هم رنجِ زیاده از حد دارد. به هر حال میانمان صدها سال نوری فاصله افتاده.
هر لحظه دوست دارم صدایش بزنم. Last seen 5 hours ago. دوست ندارم خاطرش مکدرتر شود. تلگرام را میبندم. مادامی که Last seen اَش فایو اورز اِگو است ده بارِ دیگر میخواهم صدایش بزنم. چه بگویم؟
دنیا وفا ندارد، ای نورِ هر دو دیده...
صدایش نمیزنم. هیچ چیزِ بیخودی نمیخواهم بگویم.
سه ماه دیگر میگذرد؟ رنجها توی این سه ماه چه میشوند؟ چه میکنند؟ چه میکنم؟ چه میکنیم؟
چه میکنی دخترم؟