انتهای یک پاییزِ دیگر. تابستان گذشت، بهار و زمستان هم گذشتند، مثلِ پاییز و تابستانِ قبلی، مثل بهار و زمستانِ قبل‌تری. و من کماکان میانِ گردبادِ زمان ایستاده ام به انتظار. به انتظارِ اندکی نور قبل از اینکه سیاهی همه چیز را ببلعد.

تمامِ ماه های قبلِ این سالِ بی‌خود به خدمتِ بی‌خود ترِ سربازی گذشت. تمام امسال دور بودم از هیاهو و جامعه و شهر و آدم ها و زندگی و دنیا. گوشه ی یک بیابانِ گرم و جهنمی توی دفتر مشغول کار کردن بودم و طی کردن. از همه ی امسال کمتر از یک ماه به فضای مجازی و اینترنت دسترسی داشتم، و همه‌ش توی آن بیابانِ گرم و شرجی به تنهایی گذشت. کنارِ کسانی که مثلِ ربات کار میکردند و می رفتند و می آمدند. و من هم مثلِ ربات کار میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم.

آذرماهِ هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی. سالِ آخر یک قرنِ دیگر. امروز بیست و پنج ساله ام، این ماه و ماه های بعد هم بیست و پنج ساله ام. و یکهو میشوم بیست‌وشش ساله، و میشوم سی ساله و سی‌وپنج ساله. امروزی که هیچ واقعیت نداشت، من بیست و پنج ساله بودم و همین.

 

بعد از سه ماه برگشتم به خانه، قبل از آن هم 4 ماه به خانه نیامده بودم، از ترس ویروسی که میتوانم به خانه بیاورم. و الان با دو تا ماسک توی اتاقم نشسته ام و هوا سرد است. خیلی سرد. جوری که یادِ ناکجا می اندازدم. گفتم ناکجا، مهر ماهِ 1399 یک سفرِ ده روزه به ناکجا رفتم. چقدر سرد بود، چقدر خلوت و سوت و کور، چقدر خواستنی و سرد. بعد از یک سال و یک فصل برگشتم و چشمهایم را پر کردم از آن همه تصویر و شب و سرما. چقدر هوای شهر مردگان در سر جاریست...

 

توی تمامِ این ماه ها کتاب خواندم، فکر کردم، کتاب خواندم و کار کردم. و خود را جدا کردم از آدم ها و دنیا و دنیایشان. دنیای خودم را شخم زدم و افکار خودم را هرس کردم و من ماندم و خودم. و اکنون، در این سرما، در انتظارْ میانِ گردبادِ زمان ایستاده ام به تماشا...